eitaa logo
فرهنگ و هنر نیشابور بزرگ
222 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
462 ویدیو
34 فایل
این کانال به منظور ارائه تازه ترین فعالیت های فرهنگی، هنری، قرآنی و اطلاع رسانی طرح های حمایتی از اصحاب فرهنگ و هنر نیشابور بزرگ‌ در کنار شما همراهان گرامی قرار گرفته است. @Narghes_pasha https://eitaa.com/neshabour
مشاهده در ایتا
دانلود
باهم شاهنامه بخوانیم: در سه جای شاهنامه، ردپای جشن چارشنبه سوری را می توان دید: 1- شاهنامه بخش هوشنگ و پدیدار شدن آتش: یکی روز شاه جهان سوی کوه گذر کرد با چند کس هم گروه پدید آمد از دور چیزی دراز سیه رنگ و تیره‌تن و تیزتاز دوچشم از برِ سر چو دو چشمه خون ز دود دهانش جهان تیره‌گون نگه کرد هوشنگ باهوش و سنگ گرفتش یکی سنگ و شد تیزچنگ به زور کیانی رهانید دست جهانسوز مار، از جهان جوی جَست برآمد به سنگ گران سنگ خُرد همان و همین سنگ بشکست گُرد فروغی پدید آمد از هر دو سنگ دل سنگ گشت از فروغ آذرنگ نشد مار کشته ولیکن ز راز از این طبع سنگ، آتش آمد فراز جهاندار پیش جهان آفرین نیایش همی کرد و خواند آفرین که او را فروغی چنین هدیه داد همین آتش آن گاه قبله نهاد بگفتا فروغیست این ایزدی پرستید باید اگر بخردی شب آمد برافروخت آتش چو کوه همان شاه، در گرد او با گروه... 2- شاهنامه، بخش از آتش گذشتن سیاوش: به صد کاروان اشتر سرخ موی همی هیزم آورد پرخاشجوی... نهادند بر دشت هیزم دو کوه جهانی نظاره شده هم گروه گذر بود چندان که گویی سوار میانه برفتی به تنگی چهار... وزان پس به موبد بفرمود شاه که بر چوب ریزند نفت سیاه بیامد دو صد مرد آتش فروز دمیدند گفتی شب آمد به روز نخستین دمیدن سیه شد ز دود زبانه برآمد پس از دود زود زمین گشت روشنتر از آسمان جهانی خروشان و آتش دمان... سیاوش بیامد به پیش پدر یکی خود زرین نهاده به سر هشیوار و با جامه های سپید لبی پر ز خنده دلی پرامید یکی تازیی برنشسته سیاه همی خاک نعلش برآمد به ماه پراگنده کافور بر خویشتن چنان چون بود رسم و ساز کفن بدانگه که شد پیش کاووس باز فرود آمد از باره بردش نماز رخ شاه کاووس پر شرم دید سخن گفتنش با پسر نرم دید سیاوش بدو گفت اندُه مدار کزین سان بود گردش روزگار سر پر ز شرم و بهایی مراست اگر بیگناهم رهایی مراست ور ایدونک زین کار هستم گناه جهان آفرینم ندارد نگاه به نیروی یزدان نیکی دهش کزین کوه آتش نیابم تپش خروشی برآمد ز دشت و ز شهر غم آمد جهان را ازآن کار بهر... سیاوش سیه را به تندی بتاخت نشد تنگدل جنگ آتش بساخت ز هر سو زبانه همی برکشید کسی خود و اسپ سیاوش ندید یکی دشت با دیدگان پر ز خون که تا او کی آید از آتش برون چو او را بدیدند برخاست غَو که آمد ازآتش برون شاه نَو اگر آب بودی مگر تر شدی ز تری همه جامه بی‌بر شدی چنان آمد اسپ و قبای سوار که گفتی سَمَن داشت اندر کنار چو بخشایش پاک یزدان بود دم آتش و آب یکسان بود چو از کوه آتش به هامون گذشت خروشیدن آمد ز شهر و ز دشت سواران لشکر برانگیختند همه دشت پیشش درم ریختند... چو پیش پدر شد سیاوخش پاک نه دود و نه آتش نه گرد و نه خاک فرود آمد از اسپ کاووس شاه پیاده سپهبد پیاده سپاه سیاوخش را تنگ در برگرفت ز کردار بَد پوزش اندر گرفت سیاوش به پیش جهاندار پاک بیامد بمالید رخ را به خاک که از تف آن کوه آتش برست همه کامه ی دشمنان گشت پست... به ایوان خرامید و بنشست شاد کلاه کیانی به سر برنهاد می آورد و رامشگران را بخواند همه کامها با سیاوش براند سه روز اندر آن سور می در کشید نبُد بر در گنج بند و کلید... 3- شاهنامه بخش بهرام چوبینه: ستاره شُمَر گفت بهرام را که در چارشنبه مزن گام را اگر زین بپیچی گزند آیدت همه کار ناسودمند آیدت یکی باغ بُد درمیان سپاه ازاین روی و زان روی بُد رزمگاه بشد چهارشنبه هم از بامداد بدان باغ کامروز باشیم شاد ببردند پرمایه گستردنی می و رود و رامشگر و خوردنی بیامد بدان باغ و می درکشید چوپاسی ز تیره شب اندر کشید...
به گزارش شاهنامه ی فردوسی، پایه گذار جشن نوروز، جمشید جم، فرزندِ تهمورث، پادشاه فرهمند ایران است. به فرِّ کیانی یکی تخت ساخت چه مایه، بدو گوهر اندر نشاخت که چون خواستی، دیو برداشتی ز هامون به گردون برافراشتی چو خورشید تابان میان هوا نشسته بر او شاه فرمان روا جهان انجمن شد بر آن تخت او شگفتی فرومانده از بخت او به جمشید بر، گوهر افشاندند مرآن روز را خواندند سر سال نو، هرمز فرودین برآسوده از رنج، روی زمین بزرگان به شاهی بیاراستند می و رود و رامشگران خواستند چنین جشن فرّخ، ازآن روزگار به ما ماند ازآن خسروان یادگار *نشاخت: نشاند *هرمز : نام یکمین روز از هرماه *هرمز فرودین: یکم فروردین *رود: ساز *رامشگران: نوازندگان و خوانندگان
نوروز که آیین خردمندان است در آینه ی مردم ما چون جان است باید همگی مِهر بِوَرزیم به آن زیرا که شناسنامه ی ایران است عیدآمده، ای عشق بیا سوربده از جام لبت، باده ی انگور بده ! با بوسه اگر مخالفی، پس یَک ماچ بالهجه ی شیرین نشابور بده!
..به بهانه ی 25 فروردین روز بزرگداشت عطار نیشابوری یک ستون سنگیِ سیاه رنگ، به بلندی سه متر به گونه ی ایستاده، از سده ی نهم مهشیدی، روزگار تیموریان، عهد فرمانروایی سلطان حسین بایقرا و وزیر ادب پرور و فرهنگ مدار ایرانی، امیرعلیشیر نوایی، در آرامگاه عطار نیشابوری کار گذاشته شده. بر بالای آن، نام چهارده معصوم و این بیت شعر از الهی نامه عطار، کنده کاری شده است: ز مشرق تا به مغرب، گر امام است    علی و آل او ما را تمام است در زیرِ این بیت، عدد 891 به خط ثلث کنده کاری شده که تاریخ ساخت و جای گذاری این ستون سنگی است. در دنباله، شعر فارسیِ بلندی نه چندان استوار، آمیخته با چند مصرع عربی، با اشتباهات تاریخی در باره ی سال درگذشت عطار، از شاعری گمنام اهل نیشابور در سده ی نهم مهشیدی، به نام «رافعی» نوشته شده‌است. این شعر با جمله ی «بسم الله الرحمن الرحیم» آغاز می‌شود، سپس با این مثنوی دنباله دارد: هذهِ جَناتُ عَدنِِ فِی الدُنا    عِطرُ عطارِِ مَهَجّة مَن دَنا قبر آن عالی مکان است، آن که بود    خاک راهش دیده ی چرخ کبود شیخ عالم، شیخ عطار فرید    آن که هستند اولیا او را مرید طُرفه عطاری که از انفاس او    قاف تا قاف جهان شد مُشکبو در دکانش کاشیان گیرد مَلَک    شیشه ی پُر قرص لیمو شد فَلَک خاک نیشابور تا یوم القیام    آبرو دارد از این عالی مقام شد زَرش را آب نیشابور کان    مولِدَش زروند و کدکانش مکان بود در شابور هشتاد و دو سال    سی و دو در شادیاخ آسوده حال سال هجرت پانصد و هشتاد و شَش   شد به میغ آن مَه فرِ خورشیدوَش گشت در وقت هلاکو خان هلاک    در شهادت شد شهیدش جانِ پاک عارفان کز دانه ی دل آگهند    خرمن هستی به مشتی کَه دهند رَوَّحَ اللهُ تَعالی  روحَهُ                                   رَبِّ کَثِر بِرَهُ وَفتوحَهُ شد تمام، این لوحِ این عالی مکان    در زمان دولت شاه جهان حضرت سلطان ابوالغازی حسین    ظِلّ حق پشت و پناه خافقین آن قَدَرقَدر و قضا صولت، که دهر    دشمنش را می‌دهد از نوش زهر تا شنیده عدل او نوشیروان    گشته از اوصاف او نوشین روان از نهیب عدل آن شاه دلیر    شانه کرده ریش بُز از پنجه شیر خَلَدَ اللهُ تعالی مُلکَهُ    فی بِحارِ العدل اَجری فُلکَهَ شد موافق حضرت میر کبیر    آن مَلاذ و مَلجأ میر و فقیر میر دریادل علیشیر، آن که هست    چرخ پیش همتش چون خاک پَست صاحب خیرات بی کبر و ریا    مَظهر مِهر و وفا، جود و سخا در سخن عطار دوران آمده    صاحب تحقیق را جان آمده رافعی، ختم سخن کن بر دعا    ختم مطلب بر دعا بعد از ثنا *هذهِ جَناتُ عَدنِِ فِی الدُنا = این ها بهشت هاى جاویدان در دنيا هستند *عِطرُ عطارِِ مَهَجّة مَن دَنا= بوی خوش عطار، برای کسی که به او نزدیک شود، روح و روان است. *زروند= نام مکانی است در کنار کدکن که آرامگاه ابراهیم  پدر عطار در آن جاست. *یوم القیام = روز قیامت، روز آخرت *کدکان = کدکن، روستایی ازبخش های نیشابور و زادگاه عطار نیشابوری *شادیاخ=نام بخشی از نیشابور قدیم و مکان آرامگاه عطار نیشابوری است *رَوَّحَ اللهُ تَعالی روحَهُ = خداوند بزرگ روانش را شاد کند                                  *رَبِّ کَثِر بِرَهُ وَفتوحَهُ= خدایا نیکویی و گشایش از کار اورا فراوان کن. *سلطان ابوالغازی حسین = پادشاه مجاهد سلطان حسین بایقرا.  *خافقین=  مشرق و مغرب، خاور و باختر.  *قَدَر قدر= آن که توانایی اش برابر قدرت قضا و قدر است *ظِل=سایه *خَلَدَ اللهُ تعالی مُلکَهُ= خداوند بلند مرتبه، فرمانروایی اش را جاویدان کناد! *فی بِحارِ العدلِ اَجری فُلکَهَ= کشتی اش را در دریاهای دادگری راه اندازد. *مَلاذ و مَلجأ = پناهگاه *علیشیر=  امیر علیشیر نوایی وزیر سلطان حسین بایقرا پادشاه تیموری، زندگی 844 . 906 مهشیدی گردآوری
به خلیج فارس: ‍ «شکوه و شوکت ایران» هان ای شناسنامه ی ایران، خلیج فارس! ایران، همیشه از تو به سامان، خلیج فارس! هرنام را، به غیر همین نام جاودان، بر آن کشیده ای خطِ بطلان، خلیج فارس! دارند ارادتی به تو این قوم قرن هاست از «تنگسیر» تا به خراسان، خلیج فارس! دارم به «گَمبرونِ کهن» فکر می کنم با خاطراتی از تو فراوان، خلیج فارس! « آداک کیش» را همه عمری به دامنت پرورده ای چنان دُرِ غلتان، خلیج فارس! دِلتای رود خانه ی اروند در جنوب دارد به چشم های تو ایمان، خلیج فارس! «هرمز» کنار تنگه، تورا ایستاده است آماده است تا بدهد جان، خلیج فارس! « مَهنای میر» خیره به تو مانده همچنان می گیرد ازنگاه تو فرمان، خلیج فارس! ازدیرسال، هم نفسِ شاهنامه ای هان ای شکوه و شوکتِ ایران، خلیج فارس! در آفتاب تنگه ی هرمز نشسته اند گودرز و گیو و رستم دستان، خلیج فارس! جامانده روی ساحل تو ردّ پای ماه سرشاری از ترانه ی باران، خلیج فارس! گل گیسوان نقره ای ات را در این فصول بر شانه های خویش بیفشان، خلیج فارس! * آداکِ کیش: جزیره کیش *میرمهنا: دلاوری ایرانی که در جنوب با هلندی ها می جنگید *گمبرون: نام کهن بندرعباس *تنگسیر: شهر تنگستان، نام منطقه و نام فیلمی به همین نام.
25 اردیبهشت روز بزرگداشت فردوسی است: چکیده ای در باره ی : شاهنامه با این بیت آغاز می شود: به نام خداوند جان و خرد کزین برتر اندیشه بر نگذرد فردوسی توسی در سال 329 هجری مهشیدی در توس زاده شد، سرایش شاهنامه را، نزدیک سال 370 هجری مهشیدی در چهل سالگی، آغاز کرد و نزدیک به سی سال رنج کشید تا این نامه ی سِتُرگ را سرود: بسی رنج بردم دراین سال سی عجم زنده کردم بدین پارسی او تا سال 410 هجری مهشیدی زنده بوده است. شاهنامه، شناسنامه و سندملی و هویت مردم ایران است. این کتاب نزدیک به شصت هزار بیت دارد که همه پارسی سَرَه است. تنها، نزدیک به هشتصد واژه ی تازی و بیگانه دارد. همه ی داستان ها و بیت های شاهنامه در قالب مثنوی است. همه ی بیت های شاهنامه در بحر متقارب سروده شده است یعنی در وزن : فعولُن فعولُن فعولُن فَعَل است. بیت های شاهنامه همه استوار و سَختَه است. می گویند فقط پانصد بیت سست دارد. هزار بیت در میان شاهنامه، بخش پادشاهی گشتاسب، از دقیقی توسی همشهری فردوسی است که فردوسی با امانتداری این بیت هارا نگهداشته است. نام نزدیک به 450 مرد و 45 زن در شاهنامه آمده است. نام و فرمانروایی پنجاه پادشاه در شاهنامه آمده است. نخستین فرمانروا و پادشاه در شاهنامه کیومرث است که سی سال پادشاهی می کند و آخرین فرمان روا و پادشاه، یزدگرد سوم است که هنگام یورش تازیان، در مرو به دستور ماهوی سوری و به دست آسیابانی کشته می شود. همه ی پادشاهان ایرانی در شاهنامه، خردگرا، دانشومند، دادگر و مردم دار هستند. در یک نگاه کلی، شاهنامه سه بخش است: 1-بخش اسطوره ای، از کیومرث، نخستین پادشاه شاهنامه، تا روی کار آمدن سام و زال و رستم. 2-بخش پهلوانی، از روی کار آمدن سام و زال و رستم. تا پایان فرمان روایی گشتاسپ و مرگ رستم. 3-بخش تاریخی، از روی کار آمدن بهمن پسر اسفندیار تا پایان شاهنامه و مرگ یزدگرد. مردهای بد در شاهنامه بسیارند. برخی مردهای بدنام و ستمگر شاهنامه: ضحاک ماردوش، سلم و تور پسران فریدون، افراسیاب پادشاه توران، گرسیوز برادر افراسیاب و کُشنده ی سیاوش و... برخی مردهای نام آور و خوشنام شاهنامه: هوشنگ، تهمورث، جمشید، فریدون، کاوه آهنگر، ایرج، منوچهر، سام، زال، رستم، سیاوش، کیخسرو، گودرز، گیو، بیژن، بهرام، اسفندیار، پیران ویسه وزیر افراسیاب، اغریرث برادر افراسیاب و... مظلوم ترین انسان های شاهنامه، سیاوش و ایرج است. زن های شاهنامه همه پاکدامن؛ نجیب، دانا وخردمند هستند. مانند سیندخت، رودابه، تهمینه، فرنگیس، جریره، شیرین و... زن بد در شاهنامه نیست. تنها یک زن هست، به نام سودابه دختر شاه هاماوران که همسر کیکاووس است، آن هم بد مطلق نیست، خاکستری است. زیباترین داستان های شاهنامه: داستان رستم و سهراب داستان رستم و اسفندیار داستان بیژن و منیژه داستان پرورش زال به دست سیمرغ داستان هفتخان رستم و دیوسپید داستان سیاوش داستان رستم و اکوان دیو داستان پیوند و زناشویی زال و رودابه داستان دوازده رخ در بخش تاریخی: زندگی و پادشاهی اردشیر بابکان زندگی و پادشاهی بهرام گور زندگی و پادشاهی انوشیروان زندگی و پادشاهی خسروپرویز و... بیت های پایان شاهنامه: سرآمد کنون قصه ی یزدگرد به ماه سفندارمَذ روز ارد ز هجرت شده پنج هشتادبار به نام جهان داور کردگار چو این نامور نامه آمد به بُن ز من روی کشور شود پرسَخُن از آن پس نمیرم که من زنده‌ام که تخم سخن را پراگنده‌ام هر آنکس که دارد هُش و رای و دین پس از مرگ بر من کند آفرین. شاهنامه سرشار از خردگرایی، حکمت، پندو عبرت آموزی است. به همه ی مردم ایران سفارش می کنم شاهنامه بخوانند. درود خدا به روان پاک فردوسی!
«جان پناه من!» ویران مکن به دست خود این جان پناه را بادا که مرتکب نشوی این گناه را امّیدواری ام، فقط، این روزها به توست ازمن مگیر لحظه ای این تکیه گاه را بگذار روشنی بِوَزَد در مسیر عشق پنهان به زیر ابر مکن قرص ماه را یک شب از آسمان به زمین روی کن، بپرس احوال این پلنگِ لب پرتگاه را دل گرمی ام همیشه به این جاده بوده است هرگز مباد سد کنی این شاه راه را ! درهای آسمان، همه را، پاک بسته اند جایی نمانده تا بفرستیم آه را : جایی برای گفتن این کهنه دردها حتی گرفته اند گلوگاه چاه را محکم دهان پنجره هارا گرفته اند پاشیده اند خاک، هزاران نگاه را... بی اعتنا مباش به این مرد، باز کن این  بخت واژگون من، این دل سیاه را می باید اعتراف کنم، بی تو، سال ها بیهوده رفته ام شبِ این اشتباه را با سوت هر قطار، به تو فکر می کنم هر روز بغض می کنم این ایستگاه را
«حکایت مرد حریص و عزرائیل» حريصي در ميان رنج و تيمار بسي جان کند و در کوشيد بسيار به روز و شب زيادت بود کارش که تا دينار شد سيصد هزارش فزون از صد هزارش بود املاک فزون از صد هزارش نقد در خاک فزون از صد هزار ديگرش بود که آن بر مردمان کشورش بود چو مال خويش از حد بيش مي ديد سراي خويش و مال خويش مي ديد به دل گفتا که بنشين و همه سال بخور خوش تا ازآن پس چون شود حال چو شد اين مال خرج خورد و پوشم اگر بايد دگر آنگاه کوشم چو خوش بنشست تا زر مي خورَد خوش به شادي نفس را مي پرورَد خوش چو با خود کرد اين انديشه ناگاه در آمد زود عزرائيل جان خواه چو عزرائيل را نزديک ديد او جهان بر چشم خود تاريک ديد او زبان بگشاد و زاري کرد آغاز که عمري صرف کردم در تک و تاز کنون بنشسته ام تا بهره گيرم روا داري که من بي بهره ميرم کجا مي گشت عزرائيل از او باز همي جان بر گرفتن کرد آغاز به زاري مرد گفتا گر چنان است که ناچار اين زمانت قصد جان است کنون دينار من سيصد هزار است دهم يکصد هزارت گر به کار است سه روزم مَهل ده بر من ببخشاي وزان پس پيش گير آنچت بود راي کجا بشنود عزرائيل اين راز کشيدش عاقبت چون شمع در گاز دگر ره مرد گفتا دادم اقرار تورا دو صد هزار از نقد دينار دو روزم مَهل ده چون هست اين سهل نداد القصه عزرائيل هم مَهل مگر مي داد هم سيصد هزاري که تا مَهلش دهد يک روز باري به زاري گفت بسيار و شنيد او نبودش مَهل، مقصودي نديد او به آخر گفت مي خواهم اماني که تا يک حرف بنويسم زماني امانش داد چنداني که يک حرف نوشت از خونِ چشم خود به شَنگَرف که هان اي خلق، عمر و روزگاري که مي دادم بها سيصد هزاري که تا يک ساعتي دانم خريدن نبودم هيچ مقصود از چخيدن چنين عمري شما گر مي توانيد نکو داريد و قدر آن بدانيد که گر از دست شد چون تير از شست نه بفروشند و نه هرگز دهد دست کسي گر در چنين عمري زيان کرد به غفلت عمر شیرین را فشان کرد... *دینار=پول طلا، سکه زر *مَهل=مهلت، زمان *گاز= قیچی، اَنبُر *شنگرف= سرخ، سرخ رنگ، اکسید سرب که سرخ رنگ است، دراین جا به معنی اشک است. *چخیدن = حرف زدن، دم زدن، کوشیدن
«فصل های خاموش» از روزگار...، هیچ  امیدی  نداشتم خورشید بود، صبحِ سپیدی نداشتم مجنونِ بی نصیبیِ خود بودم، ای دریغ در آن تموز، سایه ی بیدی نداشتم پیش از تو، روزگار به من سخت می گرفت پیش از تو  حال و روز  مفیدی نداشتم درها به روی حوصله ام، پاک، بسته بود در آن حصار...، هیچ کلیدی نداشتم میزان نبود حال و هوای درخت ها پاییز بود و بخت سپیدی نداشتم پر بود شهر اگرچه از انبوه ِ قصه ها میلی به هیچ گفت و شنیدی نداشتم یخ بسته بود، در دلِ هر شعر، وآژه ها با آن سکوت...، حرفِ  جدیدی نداشتم تاریک و سرد بود، همه فصل های من از سمتِ  آفتاب، نویدی  نداشتم ! نوروز، از حوالیِ این شهر،  رفته بود یک عمر می گذشت که عیدی نداشتم... پشتم به آفتاب تو، یکباره، گرم شد در لحظه ای که هیچ امیدی نداشتم می خواهم اعتراف کنم، در تمام عمر همچون تو، سبز، سروِ رشیدی نداشتم !
«دریای پارس» به سینه، از غمِ این سرزمین، نشان داری به رنگ صبح نگاهی به آسمان داری! شکوه و شوکتی از آبروی ایرانی چه فصلها که دلی گرم و مهربان داری چه گنج ها، که در «آداکِ کیش» پنهان است به یادگار، هم از عهد باستان داری به تُنب و قِشم و به هنگام و هندرابی نیز برای مردم این خطّه، ارمغان داری... و ردّ پای «تَهمتَن» به ساحلت مانده ست چه قِصه ها که از آن بزم و میهمان داری، ازاین مسیر، به «هاماوران» قدم بگذاشت چه خاطراتی از آن رزم بی امان داری! هنوز «امامقلی‌خان» نَشُسته دست از کار به گاهِ رزم، هم این گونه پهلوان داری! صدای «میر‌مُهَنّا» به گوش می آید هزارحرف نگفته از آن زمان داری نگاه روشن «هرمز» به جانب تنگه‌ست به هر جزیره، چو سیمرغ دیده بان داری به شاهنامه، به  «دریای پارس» دل بدهیم به آفتاب قسم، نامِ جاودان داری! هماره، رد شده ای از شراره‌ی بیداد که نسبتی به «سیاوخشِ» قهرمان داری تویی که شاهدِ پیروزیِ «فریدونی» به شانه، بیرقی از نقشِ کاویان دار ی به رنگ صبح، از آغاز آفرینش نیز شناسنامه، ازاین خاک و دودمان داری! *هاماوران: به گزارش شاهنامه، سرزمین و کشوری ست در یمن امروزی، که سالار هاماوران پدر سودابه، فرمانروای آن است. رستم  از راه دریا به آن جا می رود و کیکاووس پادشاه ایران را از زندان او رها می کند. *امامقلی خان: سپهسالار دلاور ایرانی در روزگار صفویان که پرتغالی ها را از خلیج فارس بیرون کرد و سالها باعثمانی ها جنگید. *آداک کیش: جزیره کیش *میرمهنا: دلاور ایرانی که در جنوب با هلندی ها می جنگید. *سیاوخش: سیاوش فرزند کاووس شاه
«خاکستری در باد» ناگهان بستی به رویم راه عشق آباد را دادم از دست آن همه احساس باران زاد را حسرتی از جنس آتش در دلم افروختی سوختی انگار در من باغی از شمشاد را رد شدی از بیستون، دیدم که شیرین نیستی کاش می شد بشنوی، دلتنگی فرهاد را از من و احساس من، تنها غباری مانده است جستجو کن بعد ازاین خاکستری در باد را آبیِ پرواز را از من گرفتی، بعد از آن فرصتی دادی در این شهر این همه صیادرا فاش می دیدم، در آن هنگامه ، با دستان خود تیز می کردی، برایم، خنجر جلاد را بغض ها در سینه ام، انگار جاخوش کرده اند درخودم باید بریزم این همه فریاد را کاش می شد یک نفر از جنس باران می رسید جمع می کرد از زمین اندیشه ی بیداد را ! می رسید، از پشت دریاها، پر از اردیبهشت رونقی می داد، باز این بخت، این خرداد را !