#به_خداگفتم
🌹🍃گفتم می خواهم ببینمت..
گفت: برای دیدنم باید همه خواسته ها و نخواسته هایت را کنار بگذاری!
باید نه بخواهی! نه نخواهی!
و من گیج شدم...
🌹🍃اگر دیدنش را نخواهم پس چگونه می توانم ببینمش؟
از او چگونگی دیدن بدون خواستن را پرسیدم.
گفت: دانستن چگونگی ها را باید رها کنی
باید نه بدانی! نه ندانی!
دوباره سردرگم شدم.
گفتم: من عجله دارم. باید سریع ببینمت. نه مثل تو بی نهایتم و نه مثل تو ابدیت دارم. «آهسته دیدن» در توان من نیست.
گفت: برای دیدنِ من باید نه عجله کنی و نه آهسته شوی!
هیچ نمایشی به خاطر نگاه تو سرعتش عوض نخواهد شد
باید نه تندشوی و نه آهسته!
و من باز گیج و آشفته شدم.
و سرانجام تسلیم شدم..
🌹🍃همه توقعات و انتظاراتم و آرزوها و دعاها و شتاب ها و دانسته هایم را واگذار کردم
هیچ «شدنی» دیگر برایم مهم نبود....
حتی همین «بودن» هم برایم نامهم و بی اهمیت شد...
من هیچ سهمی از هستی نداشتم و نمی توانستم داشته باشم..
حتی آرزوی دیدنش هم حق و سهم من نبود...
پس رها کردم و رها شدم...
و مات و متحیر به آمد و رفت و اُفت و خیز دنیا خیره شدم
و بعد
یکباره متوجه شدم که من
دیگر خیره و تماشاچی نیستم
حس کردم
با آنچه می بینم یکی شده ام!
🌹🍃بدون اینکه نیازی به بیننده باشه
و بی آنکه نیاز به خواستن باشه
و بی آنکه دانستن چگونگی دیدن لازم باشه
وبی آنکه زمان و مکان و وقت دیدن اهمیت داشته باشه
«دیدن» داشت اتفاق می افتد....
🌹🍃من بخشی از دیدن
چه می گویم،
من خودِ دیدن بودم.....
آنچه قرار بود ببینم خودِ دیدن بود..
خودِ اتفاق دیدن،
خودِ زندگی
خودِ عشق
خودِ خدا بود...
نوشته: فرامرز کوثری