با یک دست پرچم را گرفته بود
و با دست دیگر بچه را
اهل خانواده بود و عیال دار بود
اما اینها باعث نشده بود پرچم اسلام را زمین بگذارد
#روایت_اربعین #علم_نیافتاده
@neveshtanijat
محمد محمدی بذرافشان متولد سال ۱۳۸۹ (تقریبا دهه نودی بود)
یعنی چهارده ساله از شیراز
خودش پرچم فلسطین را انتخاب کرده بود
با بچه های مدرسه شان آمده بود
گفتم که چی ،اصلا می بینند اونها
که این پرچم را گرفتی
گفت بلاخره یکی عکس می گیره
بقیه می بینید
حداقل اش اینه بی تفاوت نیستیم
#روایت_اربعین #دهه_نودی_ها #رویش_ها
@neveshtanijat
نمیدانم شما از روایت خسته شدی. یا نه
اما من از پیاده روی خسته شدم
آمدم کنار جاده ماشین بگیرم
خوب نگاه کردم پیرمرد مشهدی ای کنارم نباشد که بگوید :آهای میخواهی سر امام حسین را کلاه بگذاری ...هنوز صدای آن راننده تاکسی مشهدی توی گوشم موج می زند ،یک ون نگه می دارد و می گوید سه دینا ،سوار می شوم
جلو کنار راننده می نشینم .از ابتدای نشستن متوجه میشوم که افراد داخل ماشین خیلی سرخوش اند .کمی که گوش میدهم لهجه شیرین شیرازی به گوشم میخورد
من با دفترچه دارم نکاتی می نویسم .پست سری ام می گوید چه می نویسی کاکو می گویم روایت سفر
گفت بنویس میرزا محمد حبیبی پسر خوبی است .میخندم
با اینکه ندیده امش از صدایش متوجه میشوم پسر خوبی است .به او دو شیشه عطر می دهم تا به رفقایش بدهد
بعدا متوجه شدم که همه باهم هم کار هستند در مجتمع پتروشیمی دماوند در عسلویه و همه هم از بچه های مرودشت استان فارس ...هرکس یک چیز می گفت یکی می پرسید کدوم عطر بهتره
یکی میگفت عطر مشاهده
آخرش که همه زدند میرزا گفت تو ثوابش رو بردی ،من باید زجرش رو بکشم :-)) باز کنید اون پنجره ها رو خفه شدم
عطرها را گرفتم
که یکهو دیدم یک ماشین بلانسبت گاو
از سمت چپ جاده یکهو آمد سمت راست جلوی ما ترمز زد برای مسافر و راننده ما فرمون رو به سمت چپ چرخاند و با فاصله سه و هفتاد و پنج صدم میکرومتر
از کنار ماشین عبور کردیم .
قلبم آمده بود درون دهانم و خدا روشکر کردم که زنده مانده بودم
#روایت_اربعین
#روایت_ون
#فی_الطریق
#الطریق_ثم_الرفیق
@neveshtanijat
به کربلا رسیدیم
از جاذبه های کربلا
این خوشگل پسر با لباس های زیبا اش بود که دست باباش رو گرفته بود و داشت می رفت .ولی ملت هی میومدن کنارش و ازش عکس می گرفتند و بوسش می کردند
ماشاالله ،خداببخشتش به پدر و مادرش
انشالله داغ اش نبینند
انشالله هیچ پدر و مادری داغ بچه نبینه
خصوصا داغ شش ماهه
داغ جوان شاخ و شمشاد
داغ زیباترین جوان و شبیه ترین آن ها به پیامبر
#روایت_اربعین
#روایت_کربلا
#کربلا
#پسر
#علی_اکبر
#علی_اصغر
#داغت_نبینم
توی خاک کربلا هرچه ببینی روضه است
روضه ...
همه دشت مسحور عطر تو
روی دستام شکسته شیشه گلابم
فدای کاکل خونین ات....
@neveshtanijat
Mahmoud Karimi - Sare Zohre Pasho Azon Bego.mp3
19.98M
نمی دونم چرا وقتی داشتم
می نوشتم
یاد این نوحه افتادم .....
التماس دعا
#روایت_اربعین
#اذان_بگو
#کربلا
@neveshtanijat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام به حروف مقطعه که ظهر عاشورا تقطیع شد
به کهیعص
سلام به پدری که داغ علی اکبر ،زیبا ترین پسر دنیا بر دلش ماند ،داغ شش ماهه ،داغ برادرش ،داغ اسیری اهل حرم ....
السلام علی شیب الخضیب
السلام علی الخد التریب
السلام علی البدن السلیب
#روایت_اربعین
#روایت_کربلا
#روایت_خون
@neveshtanijat
وفا دارترین افراد عالم
اینجا خوابیده اند
السلام علی الاصحاب الحسین
#روایت_اربعین
#روایت_کربلا
#روایت_حرم
@neveshtanijat
رو پاهاش جمله پرسشی تتو کرده بود .
پ.ن : وقتی تو حرم امام حسین شیطون حواست رو پرت می کنه
#روایت_اربعین
#روایت_حرم
رو دستش هم جمله تعجبی نوشته بود
پ.ن :همیشه برای رفقاتون یک دفتر صد برگ بخرید که به این وضع نیفتند
#روایت_اربعین
#روایت_حرم
#روایت_زائر
#روایت_جمله
@neveshtanijat
برایم جالب بود
روی تمام فرش های حرم نوشته بود
واقف علی اکبر انصاری
پ ن :با فرش چیکار داری ،زیارت ات رو بکن
همه اش دنبال حاشیه ای
: اگه با این چیزهای ریز کار نداشته باشم که کله سبزیجاتی نیستم
#روایت_اربعین
#روایت_حرن
#روایت_فرش
در تحقیقاتم به این رسیدم
که در کل مکان های زیارتی عراق
واقف فرش همین آقا است ،نه در کل
در ۹۸ درصد حرم های زیارتی عراق
#روایت_اربعین
#روایت_حرم
#روایت_فرش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتی فرش های حرم حضرت معصومه س را ایشان هدیه داده اند .
#روایت_اربعین
#روایت_حرم
کار من چیست ؟؟
کتاب است
من اگر بین الحرمین هم باشم ،یک کتابفروشی پیدا می کنم🙃
#روایت_اربعین
#روایت_بین_الحرمین
#روایت_کتاب
@neveshtanijat
تجربه دینی از مباحثی است که در اواخر قرن هجدهم در غرب مطرح شد .زمانی که راسیونالیست ها با عقل گرایی افراطی خود می خواستند همه چیز را به واسطه
عقل توصیف و تبیین کنند .
تجربی دینی بیشترین بسط خود را توسط شلایرماخر (پدر هرمنوتیک ) که شاگرد یاکوبی و منتقد هگل بود داشت.
تجربه دینی به زبان خیلی ساده اش این است که این همه برهان و اثبات برات کنند که اسلام دین برتر است و شیعه مذهب اصلی است و عالم حول محور اهل بیت می چرخد ....با این چیزا حالیت نمیشه .باید مسلمون بشی ،شیعه بشی
بعد بریم روضه گریه کنی ،بعد ببینی
چه کیفی میده این روضه ها و بعد میفهمی چایی روضه یعنی چی ...
پ.ن : خدایی اربعین رو باید تجربه کنی ،تا بفهمی این دیونه ها چی می کشند تا سال بعد ،وگرنه فکر می کنی واقعا دیونه اند😁
#روایت_اربعین
#روایت_حرم
#روایت_کتابفروشی_بین_الحرمین
#روایت_تجربه_دینی
@neveshtanijat
ببینید
زائران از ابتدای حرم خوابیده اند تا داخل حرم ..
آنوقت در حرف امام رضا یا حضرت معصومه ع ...یک فردی گذاشته اند ،تا می روی بخوابی با پش پشو میآید می کند توی دماغت و بیدارت می کند
من همیشه به این آقایان می گویم خادم تولیت ،نه خادم زائر ....
زائر هرکجا که خسته شد می گیرد بخوابد
شما مهمانی بروید می خواهید بخوابید
صاحب خونه می گه ،ساعت ۱۲ شب الی ۴صبح آن هم گوشه زیرزمین خانه ،رواق شیخ طوسی
نه عزیز من ،بالش و پتو میارن همونجا می خوابید...
آنوقت معصومین ع بیایی خانه شان ،نعوذبالله به خادمشان بگویند ،یک شاخه خرما برمیداری ،هرکس خواست بخوابد
با سرش می کنی توی دماغشان !
خلاصه خدمت به این زائرین یعنی ۱_جای خواب بدهی ۲_غذا بدهی نه اینکه بگویید از اینجا بروید درب وروده از اونجا درب خروج هستش ،خب کور که نیست .
یا اینکه زائر حضرت را بلند کنی بگویی دوربین داره می گیرتت .
اگر خیلی خادمی ،۲۸ صفر دست دو نفر رو بگیر ببر خونه ،۲ روز بهشون خدمت کن
بی مزد و منت ،بدون کلاه و لباس بلند ...
بدون اینکه زائر بخواهد برای تو خم و راست بشود .تو خودت را هیچ بدانی در برابر زائر ،مثل پروانه دورش بگردی نه اینکه با پش پشی اشاره منی دور تو بگردند
روی صحبت من با دیدن این لحظه خادمان حرمین حضرت رضا ع و حضرت معصومه ع است .که خدمت واقعی این ها است .
دلیل دیگر تخاطبم ،این است که شما برای رضای خدا آمده اید
اما تولیت ها چنان خودشان را به خواب زده اند که نمی شود با آنها وارد دیالوگ شد
#روایت_اربعین
#روایت_حرم
#روایت_خواب_زائر
@neveshtanijat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینجا اول صدای بوق خلق شد
بعد به واسطه صدای بوق ،ماشین و موتور خلق شد
شبیه هنده😁
#روایت_اربعین
#روایت_کریلا
#صدای_بوق
#ماشین
#سه_چرخه #سیبیل_صدام_میچرخه
#برو_کنار
@neveshtanijat
یکم جلوتر زد کنار گاراژ و من به پیرمردها گفتم حاج آقا به نظرم پیاده بشید ،این کولرش گاز نداره تا لب مرز می پزید .
گفتند کوله هامون صندوق ،داد زدم سرش
کوله ،زنگ زد به منتظر ،گفت منتظر پشت تلفنه انگار رفیق هم خدمتیم بوده ،بهش گفتم منتظر لا تبرید لا کولر دهنت السرویس لاصادق و ...بعد داد زدم تا صندوق را باز کرد و کوله ها رو برداشتیم و
و با دوتا گل حاجی رفتیم توی گاراژ و یک هایس (ون های خیلی مشتی و باحال) گرفتیم با کولر یخچالی سرخونه ای نفری ۱۳ دینار و مثل بچه آدم اومدیم
پ.ن : چندین سال پیش هم با چندتا رفقا سوار یک الانترا شدیم از کاظمین به مرز
که رفقا اونقدر گفتند ععععععه عجب خوشگله ،عععععععه چقدر از پراید نرمتره ،عععععععه چقدر از پژو دل وا تره و .....که وسط راه موتورش سوخت😑.
بعد مارو سوار یک تویوتا کمری کرد که کولرش خراب بود .شیشه رو داده بود پایین باد گرم میخورد تو صورتمون تا خود مرز مهران ،انگار داشتم چند ساعت کنار شاطر اصغر با زیرپوش آبی اورجینال باباها ،خمیر میزدم تو تنور ،.......
خلاصه مثل بچه آدم با ون یا مینیبوس کولر دار برید هم کم هزینه تره
هم راحت تر هستید
#روایت_اربعین
#روایت_برگشت
#روایت_الانترا
#روایت_ماشین
#لاتبرید
#لاکولر
#لامولر
#توماس_مولر_منظورمه
#لا_خواهر
#لابرادر
@neveshtanijat
در پایانه مهران دیدمش
به جای سوال های کلیشه ای از او پرسیدم
چوب پرچم ات چیست
گفت : چوب ماهیگیری خودم😁
#روایت_اربعین
#روایت_مرز
چه کسی فکرش رو می کرد
یک روزی حاج قاسم که امنیت این مسیر رو برقرار می کرد
شهید بشود
#روایت_اربعین
#روایت_مرز
از مرز عراق رد شدم و از گیت های ایرانی هم ...ماشین را جلوی جلوی حوزه مهران پارک کرده بودم .یک ماشین اومد گفتم تا اونجا چند ...گفت :۲۰۰ هزار تومان
گفتم نه ممنون ،یک پژو پارس اومد گفتم چقدر میگیری .گفت :بشین .گفتم چند
گفت :بشین .گفتم دعوامون نمیشه
گفت نه
نشستم .حاجی خیلی باحال بود ،گفت مهمان داشتم زائر بودند ،آوردمشون اینجا لب مرز ،می خواستند با ماشین خودشون بیان گفتم نمی خواد می رسونمتون ماشین پلاک غریبه نمی گذارند بیاید
خلاصه با ماشین آوردمشون
خیلی دعا کردند .الحمدلله دعاشون هم مستجاب شد .گفتم چی شد مگه ،چطور مستجاب شد .گفت :آوردمشون دور میدون با سرعت ۲۰ تا لاستیک جلو ام ترکید .گفتم :این الان دعای اونا بوده !!!
گفت آره دیگه ،اگر با خانواده ام بودم و توی جاده و با ۱۲۰ تا بودم چی میشد ....زاویه نگاه اش را دوست داشتم
هرکس دیگری بود غر می زد .
تازه آچار هم همراهش نبوده ۲ساعت منتظر دوستش بوده برایش آچار بیاورد
×××
میگفت :یک عکس بزرگ از حضرت آقا رو دیوار خانه اش زده بود و قاب گرفته بود .فامیل هایش که بازنشسته دولت هم بودند .آمدند خانه ما و گفتند دلت خوش است عکس اینا رو میزنی .گفتم :بلند شید برید بیرون ،زنم گفت زشته مرد نکن
گفتم نه حضرت آقا ،خط قرمز منه
هیچی دیگه الان ۸ ساله با ما صحبت نمی کنند 😁
×××
به زور میخواست مرا به خانه ببرد .گفت بیا دوش بگیر خستگی در کن ،غذا بخور بعد برو .گفتم نه خانواده منتظرن
هرکاری کردم پول نگرفت .گفت خجالت بکش و مرا تا ماشینم رساند
#روایت_اربعین
#روایت_مرز
در را برگشت
در کرمانشاه از این طالبی نما ها زیاد دیدم .خوابم هم گرفته بود .پیاده شدم دوتا حرکت کششی و با آقای الماسی گپ زدم .می گفت اینها دیم است .هیچ کجا مثل اینها پیدا نمی کنید .شبیه دستنبو شما است ولی مزه ازش فرق دارد خواستم برایش این بیت مولوی (یار دستنبو به دستم داد و دستم بود گرفت ،وه چه دستنبو که دستم بوی دست او گرفت) را برایش بخوانم که نخوانم .میگفت دستنبو بو داره ولی مزه نداره .برعکس اینها خیلی هم خوشمزه است .اتفاقا یک ویژگی جالب اینها اینه که هرکدام از اینها مزه اش با دیگری فرق دارد .یکی برایم شکست .خیلی مزه عجیبی بود .عجیب ترین مزه ای که از یک خانواده طالبیجات انتظار داری .ترشی و شیرینی باهم !!خیلی خوشم آمد .گفت زمین های ما این پشت است .اگر حال داری می توانی بروی بچینی.چون هوا مثل خروس گرسنه نوک می زد توی مغزم ،دیگه نرفتم و از همونجا چندکیلو خریدم
#روایت_اربعین
#روایت_طالبیجات
#روایت_برگشت
@neveshtanijat
بعد کرمانشاه
دیدم یک پیرمرد وسط جاده ،کنار جاده
بال بال می زند
ایستادم
#روایت_اربعین
#روایت_برگشت
#روایت_پیرمرد
@neveshtanijat
آقای ک .... پیرمرد ۷۴ ساله ای بود که توی رستوران رفته بود نماز بخواند .اتوبوس جایش گذاشته بود .بیماری اعصاب داشت .و یادش نبود کدام اتوبوس بوده همه وسایل و پول هایش توی اتوبوس بود .تا همدان بردمش ...هدیه الهی برای من بود که خوابم نبرد ...خیلی روی اعصابم بود .توی راه جلوی همه اتوبوس ها را می گفت بگیر .میگفتم حاجی مگه نگفتی قرمز بود .میگفت نه فکر میکنم سفید بود ...بعد که به هزار بد بختی مثل پلیس نامحسوس ،اتوبوس را مجبور می کردیم کنار بزند و می رفتیم می دیدیم او نیست .
میگفت نباید بایستی ،گاز بده برو بهش برسیم ...میگفتم حاجی به چی برسیم تو که هیچ مشخصاتی از اتوبوس نداری بعدشم تو مگه نگفتی بایست ،به حرف شما گوش دادم .....یکجا نزدیک بود تصادف کنیم اونقدر که روی اعصابم رژه می رفت .گفتم حاجی تورو خدا یک دقیقه ساکت باش ...میگفت :نمی تونم فشار عصبی روم هست دارم می میرم .همه مدارک ام توی ساک بوده .گفتم مدارک مشکلی نداره ،میری المثنی می گیری ...می گفت نه المثنی باید ۶ ماه بدوم.گفتم نه حاجی کار یک روزه
#روایت_اربعین
#روایت_سفر
#روایت_حاجی
@neveshtanijat
پلیس راه یک شهر نگه داشتم .رفتم سمت نیروی انتظامی ها
یک مردی بود چندتا ستاره توپر روی شانه هایش بود .گفتم ماجرا را ،جلوی سروان ها و ستوان ها و سربازهایش
گفت ،نمی خواستی از اول سوارش کنی
راه حل یک سردار نیروی انتظامی این بود .گفتم ممنون از راه حل شما
پلیس راه قبل همدان یک استوار دو بود که کرد بود موضوع را به او گفتم ،گفت بگذار یک اتوبوس بگیرم ببرتش تهران تو هم موضوع را به خانواده اش بگو
اول گفتم ببرمت قم بعد سوار ماشین تهران کنم ،یک کاری کرد ،نههههه قم دورهه منو باید تا خونه ببری
الان امام حسین داره امتحانت می کنه
خلاصه دهنم رو مورد عنایت قرار داد
استوار ماشین را گرفت و رفت
فردایش به من زنگ زد .گفت دستت درد نکنه امیرعباس با آن لهجه عربی خوزستانی اش که سالها تهران نشینی عوض اش نکرده بود
گفت : من دوست دارم مشکلی برایت حل بکنم .من بازنشسته شرکت نفت هستم .من دوتا از بچه هایم مربی ....تیم ملی هستند .دخترم وکیل است .خیلی به دردت می خورم .گفتم حاجی ممنون .همینکه سالمرسیدی برای من یک دنیا است .
گفت حتما شماره من را سیو کن
راستش آنقدر توی راه آسفالتم کرده بود که سیو نکردم
اما هرچه بود
هدیه خدا بود برای من چون اگر چون اویی روی اعصابم نمی رفت
قطعا خوابم برده بود
پایان روایت
#روایت_اربعین
#روایت_برگشت
#روایت_حاجی
#پایان_روایت
@neveshtanijat