eitaa logo
نوشته
98 دنبال‌کننده
124 عکس
137 ویدیو
2 فایل
احادیث کاربردی سخنان زیبا و کاربردی حکمت
مشاهده در ایتا
دانلود
معنای توبه با توجه به کتاب المیزان علامه طباطبایی ره توبه به معنای رجوع به خدای سبحان، و دل زده شدن از لوث گناه و تاریکی و دوری از خدا و شقاوت، مشروط بر این است که قبلا انسان به وسیله ایمان آوردن به خدا و روز جزا خود را در مستقر دار کرامت و در مسیر تنعم به اقسام نعمت اطاعتها و قربت‌ها قرار داده باشد، و به عبارتی دیگر موقوف بر این است که قبلا از شرک و از هر گناهی توبه کرده باشد، هم چنان که فرمود: " وَ تُوبُوا إِلَی اللَّهِ جَمِیعاً أَیُّهَا الْمُؤْمِنُونَ لَعَلَّکُمْ تُفْلِحُونَ" (هان! ای مؤمنین، همگی به سوی خدا توبه برید، تا شاید رستگار گردید). https://eitaa.com/neveshteh313/3749
شک نکن شهید سیفی مرتبط با آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف بود، این جمله را همرزم شهید جناب نادر رضایی به من گفت. با اینکه خودم چیزهایی فهمیده بودم بهش گفتم مطمئنی؟ گفت آره ایشون سر و سری داشت من باهاش ارتباط داشتم من برخی مسائلش را خبر داشتم. نادر در ادامه گفت شهید سیفی پیغام‌هایی از طرف امام زمان می‌برد کرمانشاه برای امام جمعه شهید آیت الله اشرفی اصفهانی. بار دیگر برادر ملکی را دیدم او می‌گفت چند سال بعد از جنگ یک روز مسلم شاهرخی فرمانده جداالله که بعدها شهید شد را دیدم. به او گفتم مسلم برایم یک سوال پیش آمده چرا وقتی هر عملیاتی در پیش بود و شهید سیفی هم حضور داشت قبل از عملیات با علی سیفی می‌رفتید بیرون از گردان و تنهایی خلوت می‌کردید؟ مسلم گفت بی‌خیال اینها حرف‌های گفتنی نیست. از من اصرار و از مسلم انکار بالاخره از من قول گرفت که تا زنده‌ام جایی نگو گفتم باشد. مسلم گفت من با علی بیرون می‌رفتیم از گردان و همه چیز در مورد عملیات پیش رو را به من می‌گفت مثل اینکه چند نفر شهید می‌شوند چند نفر زخمی و غیر حتی می‌گفت کجای کار عملیات به مشکل بر می‌خورید... 📗منبع کتاب بیا مشهد زندگی‌نامه و خاطرات روحانی شهید علی سیفی شهیدی که امام زمان او را به مشهد دعوت کرد .... https://eitaa.com/neveshteh313/3751
صحبت کردن با اموات دوست شهید علی سیفی می‌گفت: یک روز علی وارد قبرستان شد و بر سر مزار اموات و شهدا آرام شروع به صحبت کرد در حالی که هیچکس در اطرافش نبود وقتی این صحنه را دیدم به کنارش آمدم و با او صحبت کردم آنقدر سماجت کردم که گفت: من با برخی از اموات و شهدا صحبت می‌کنم. یکی دیگر از دوستانش می‌گفت من بعد از شهادت علی او را در خواب دیدم احساس کردم صدای مداحی می‌آید پرسیدم کجا هستی؟ علی سیفی گفت نمی‌دانم کجا هستم گفتم آیا واقعاً نمی‌دانی کجا هستی؟ گفت نه هرجا حضرت زهرا علیها السلام باشند من هم آنجا هستم. بیخود نبود که حاج شیخ حسین انصاریان بعد از شهادت راجع به ایشان می‌گویند شهید علی سیفی قطار عرفان را سوار شدند ولی ما لنگان لنگان می‌رویم... 📗منبع از کتاب بیا مشهد زندگینامه و خاطرات روحانی شهید علی سیفی شهیدی که امام زمان او را به مشهد دعوت کرد... https://eitaa.com/neveshteh313/3752
عنایت شهید علی سیفی به مادر خودش بعد از شهادت تا سال‌ها بعد از شهادت علی سیفی هر وقت مادر شهید مریض می‌شد اجازه نمی‌داد دکتر برویم می‌گفت علی می‌آید بعد هم خوب می‌شد می‌گفت: علی آمد و خوب شدم. یک بار که برای نمونه برداری دیالیز برده بودیم بیمارستان حالم خوب نبود و نتوانستم مادر را توی آن شرایط ببینم من از اتاق بیرون رفتم بعد از اینکه مادر به هوش آمد گفت علی کجا رفت!؟ گفتم مامان علی اینجا نبود علی شهید شده است گفت نه بابا الان همین جا بالای سرم بود آن روز هم حال مادر خوب شد و برگشتیم آخرین باری که مریض شد به ما گفت من دیگر رفتنی هستم علی نیامده بالای سرم باور نمی‌کردیم اما همینطور شد ۲۰ سال بعد از شهادت علی در یک غروب سرد پاییزی زهرا خانم مهمان علی در بهشت الهی شد. 📗منبع از کتاب بیا مشهد زندگینامه و خاطرات روحانی شهید علی سیفی شهیدی که امام زمان او را به مشهد دعوت کرد... https://eitaa.com/neveshteh313/3753
ثواب نالیدن از روزگار... مروى است كه: «چون حضرت زكريّا از كفّار فرار نمود و در ميان درختى پنهان شد، كفّار مطّلع شده به تعليم شيطان، ارّه دو سر ساختند و بر بلاى درخت نهاده كشيدند تا ارّه به فرق همايون زكريّا رسيد،بى‌اختيار ناله از او سر زد پس وحى الهى به زكريّا رسيد كه:اگر يك ناله ديگر از تو بلند شود نام تو را از ديوان انبيا محو مى‌سازم. پس زكريّا دم دركشيد و دندان بر جگر نهاد تا او را به دو نيم كردند». منبع از کتاب معراج السعاده‍ https://eitaa.com/neveshteh313/3754
نگو هوا گرم است ... عشق احمد آقا به خدا با هیچ عشق زمینی قابل مقایسه نبود گاهی فکر می‌کردم عشقی را که احمد آقا به مولایش دارد حتماً بیشتر از عشقی ست که مجنون به لیلی داشته است بعد از این مقایسه خنده‌ام می‌گرفت. او آنقدر خدا را دوست می‌داشت که هیچ انتقادی را از نظام آفرینش نمی‌پذیرفت. یک روز به احمد آقا گفتم هوا خیلی گرم شده است. احمد خیلی مودبانه و از روی مهربانی به من گفت دیگر این حرف را نزن گفتم چرا خب هوا گرم شده دیگه گفت نه این ناشکریست هوا خیلی هم خوب است خدا این همه به ما نعمت داده که ما اصلاً آنها را یادمان نیست حالا هم هوا یک مقدار گرم باشد حتماً صلاح این است که هوا گرم باشد ما که نباید ناشکری کنیم این اصلاً خوب نیست تا یک ذره سختی دیدیم شروع کنیم به شکوه و گلایه حتی اگر هوا مطابق میل ما هم نباشد ما نباید این را به زبان بیاوریم باید باز هم خدا را شکر کنیم برای همه نعمت‌هایش همین هوای گرم هم نعمت خداست و برای خیلی کارها لازم است احمد آقا به بخشی از آیه دوم سوره انفال قرآن کریم بسیار علاقه داشت و معمولاً آن را می‌نوشت در محل زندگی و کارش نصب می‌کرد در دفتر بسیج هم آن را نوشته و نصب کرده بود انما المومنون الذین اذا ذکر الله وجلت قلوبهم احمد آقا خودش مظهر این آیه بود ومومنان حقیقی آنانند که چون ذکری از خدا شود دل‌هاشان هراسان شود و چون آیات خدا را بر آنها تلاوت کنند بر مقام ایمانشان بیفزایند و به خدای خود در هر کاری توکل می‌کنند و چون احمد همه عالم را مظهر اسما صفات الهی می‌دید عملاً عاشق همه عالم هستی بود و جز خیر از او سر نمی‌زد و قلبش سراسر عشق الهی و فارغ و خالی از هر تعلق مادی بود. 📗کتاب عارفانه زندگینامه و خاطرات عارف شهید احمد علی نیری https://eitaa.com/neveshteh313/3755
ماجرای کشتی ابراهیم هادی با قهرمان جهان💪 حسین الله کرم دوست شهید در خاطره‌ای از شهید ابراهیم هادی می‌گوید: «سیدحسین طحامی، کشتی‌گیر قهرمان جهان، به زورخانه ما آمده بود و با بچه‌ها ورزش می‌کرد، هر چند مدتی بود که سید به مسابقات قهرمانی نمی‌رفت، اما هنوز بدنی بسیار ورزیده و قوی داشت. بعد از پایان ورزش رو کرد به حاج حسن و گفت: «حاجی کسی هست با من کشتی بگیرد؟ حاج حسن نگاهی به بچه‌ها کرد و گفت: ابراهیم. بعد هم اشاره کرد برو وسط. معمولاً در کشتی پهلوانی حریفی که زمین بخورد یا خاک شود، می‌بازد. کشتی شروع شد همه ما تماشا می‌کردیم. مدتی طولانی دو کشتی‌گیر درگیر بودند اما هیچ‌کدام زمین نخوردند؛ فشار زیادی به هر دو نفرشان آمد، اما هیچ‌کدام نتوانست حریفش را مغلوب کند، این کشتی پیروز نداشت. بعد از کشتی سیدحسین بلند بلند می‌گفت: بارک الله، بارک الله، چه جوان شجاعی، ماشاءالله پهلوان. 📗کتاب سلام بر ابراهیم https://eitaa.com/neveshteh313/3756
گنده لات‌ها را این گونه جذب می‌کرد...  «بارها می‌دیدم ابراهیم با بچه‌هایی که نه ظاهر مذهبی داشتند و نه به دنبال مسائل دینی بودند، رفیق می‌شد. آنها را جذب ورزش می‌کرد و به مرور به مسجد و هیئت می‌کشاند یکی از آنها خیلی از بقیه بدتر بود؛ همیشه از خوردن مشروب و کارهای خلافش می‌گفت! اصلاً چیزی از دین نمی‌دانست؛ نه نماز و نه روزه. به هیچ چیز هم اهمیت نمی‌داد. حتی می‌گفت تا حالا هیچ جلسه مذهبی یا هیئت نرفته‌ام. به ابراهیم گفتم: آقا ابراهیم، اینها کی هستند دنبال خودت میاری؟ با تعجب پرسید: چطور؟ چی شده؟ گفتم: دیشب این پسر پشت سر شما وارد هیئت شد؛ بعد هم آمد و کنار من نشست. حاج آقا صحبت می‌کرد از مظلومیت امام حسین و کارهای یزید می‌گفت و این پسر هم خیره خیره و با عصبانیت گوش می‌کرد. وقتی چراغ‌ها خاموش شد، به جای این که اشک بریزد مرتب فحش‌های ناجور به یزید می‌داد. ابراهیم داشت با تعجب گوش می‌کرد و یک دفعه زد زیر خنده. بعد هم گفت: «عیبی نداره! این پسر تا حالا هیئت نرفته و گریه نکرده، مطمئن باش با امام حسین علیه السلام که رفیق بشه تغییر می‌کنه؛ ما هم اگر این بچه‌ها را مذهبی کنیم هنر کردیم.» دوستی ابراهیم با این پسر به جایی رسید که همه کارهای اشتباهش را کنار گذاشت، یکی از بچه‌های خوب ورزشکار شد، چند ماه بعد و در یکی از روزهای عید همان پسر را دیدم که بعد از ورزش جعبه شیرینی خرید و پخش کرد و گفت: رفقا! من مدیون همه شما و مدیون آقای ابراهیم هستم. از خدا خیلی ممنونم؛ من اگر با شما آشنا نشده بود معلوم نبود الان کجا بودم؟ ما هم با تعجب نگاهش می‌کردیم؛ با بچه‌ها آمدیم بیرون، توی راه به کارهای ابراهیم دقت می‌کردم. چقدر زیبا یکی یکی بچه‌ها را جذب ورزش می‌کرد و بعد هم آنها را به مسجد و هیئت می‌کشاند و به قول خودش «می‌انداخت تو دامن امام حسین.» یاد حدیث پیامبر به امیرالمومنین افتادم که فرمود: «یا علی اگر یک نفر به واسطه تو هدایت شود از آنچه آفتاب بر آن می‌تابد بالاتر است.» 📗کتاب سلام بر ابراهیم https://eitaa.com/neveshteh313/3757
همه عبادات و جنگ رفتن و شهید شدن برای طاهر شدن است. هيچ دشمنى بدتر از دشمن درونى نيست و هيچ آلودگى بدتر از پليدى نفس نيست لذا تمام اين عبادتها براى آن است كه انسان از راههاى مختلف از اين غرور و منيت و خودخواهى رهايى يابد همه دستورات دين براى تطهير است انسان نماز مى خواند براى آن كه طاهر شود روزه مى گيرد براى آنكه طاهر شود جنگ مى كند كه براى طاهر شدن تلاش كند شهيد مى شود كه طاهر شود مشكلات جنگ را تحمل مى كند كه از غرور نجات يابد. 📗 اسرار عبادات 📙نویسنده: جوادی آملی، عبدالله 📘صفحه: ۲۷ https://eitaa.com/neveshteh313/3758
زرنگ بازی درآوردن 🔻 خدا رحمت کند مرحوم آیت‌الله بهاء‌الدینی در صحبت‌هایشان خیلی سفارش می‌کرد و خودش هم به این زاویه توجه زیادی داشت و شیطنت‌های نفسانی و انواع خدعه‌هایی که روزمره از انسان‌ها تراوش می‌کند را خیلی دشمن می‌دانست و بد می دانست. از این‌ها پرهیز می‌کرد و در نصایح ایشان هم خیلی عیان بود که از این زاویه خیلی پرهیز دارد، که کسی مبتلا شود. 🔸 مخصوصاً انواع خدعه، خدعه‌های پیچیده‌ای از نفس که در روابط عمومی ظاهر می‌شود و بعضی این‌ها را پای سیاست می‌گذارند و بعضی پای زرنگی می‌گذارند. تمام این‌ها از شعب خدعه است. بعضی‌ از آن‌ها که انسان را به بیماری‌های بدتر مبتلا می‌کند ولی مؤمن صاف و زلال است. 🔹 آقا امیرالمؤمنین علیه‌السلام اصلاً خانه‌نشینِ این صافی و زلالی شدند. بقیهٔ اهل‌بیت هم همین‌طور بودند. 🔸 در خود جریان عاشورا، صبح عاشورا که نزدیک به شروع جنگ بود، مسلم بن عوسجه وقتی شمر نزدیک می‌شود، خدمت آقا سیدالشهدا عرض می‌کند که: آقا اجازه بدهید که من بر او مستولی هستم، یک تیر بزنم. حضرت می‌فرمایند: نه "اکره ان ابدئهم بقتال" صاف بودند. (بحار الأنوار؛ ج‏۴۵؛ ص۵) 🔹 خیلی موارد پیش می‌آمد. مثلا حضرت مسلم به منزل حضرت هانی آمد، بنا بود که حضرت مسلم، وقتی عبیدالله به خانهٔ حضرت هانی آمد، حمله کنند. حضرت مسلم گفتند: من برای این‌کار دلیلی نیافتم. (وقعة الطفّ، ص۱۱۴) شیخ جعفر ناصری حفظه الله https://eitaa.com/neveshteh313/3759
جهان پهلوان تختی در کربلا .... https://eitaa.com/neveshteh313/3760
راوى گويد امام حسن عليه السلام را ديدم كه غذا مى خورد و مقابلش هم سگى بود؛ امام بزرگوار هر لقمه اى را كه ميل مى فرمود، لقمه اى هم براى آن حيوان مى انداخت، گفتم: اى فرزند رسول خدا آيا اجازه مى فرماييد كه اين سگ را از غذاى شما دور كنم؟ فرمود: آن را رها كن زيرا من از خدا شرم مى كنم كه جان دارى به صورت من نگاه كند و من بخورم و به آن غذا ندهم. https://eitaa.com/neveshteh313/3761
شهید احمد بیابانی زندگی عجیب و غریبی داشت لوتی صفت بود با غیرت و به ناموس حساس بود این شهید در سه راه ورامین تهران بزرگ شده بود ورزشکار بود و بدنی قوی داشت زیر بار حرف زور نمی‌رفت در هیچ دعوایی هم کم نمی‌آورد آنقدر دوست و رفیق داشت که کسی جرأت نکند به او نزدیک شود بعد از انقلاب مامورین خواستند او را دستگیر کنند اما احمد توبه کرده بود از آنها خواست هماهنگ کنند تا به جبهه برود احمد راهی غرب شد و خدا خواست تا با سردار شهید مهدی خندان آشنا شود زندگی احمد کاملاً تغییر کرد آخرین بار به برادرش گفت من دارم میرم کربلا خداحافظ ناراحت بود که بعد از شهادت کسی بدن او را ببیند از خدا خواست تا این مشکل حل شود گلوله مستقیم تانک به خودروی او خورد احمد در آتش عشق الهی سوخت. 📗کتاب بامرام زندگینامه شهید احمد بیابانی از انتشارات ابراهیم هادی https://eitaa.com/neveshteh313/3762
آدم‌های بدی در جامعه هستند که حقت را می‌خورند و شما باید آنها را تحمل کنی، با آنها مدارا کنی و آنها را ببخشی. یک کسی حق تو را خورده ولی شما حتی نباید غیبتش را بکنی و آبرویش را ببری، لذا شما مظلوم واقع می‎شوی. البته شاید گاهی لازم باشد که آدم یک کسی را رسوا کند مثلاً برای اینکه او آبروی جامعۀ اسلامی را برده است. ولی غالباً این‌طور نیست. بسیاری از اوقات، شما با رعایت دستورهای اخلاقی اسلام، مظلوم واقع می‌شوید؛ شما باید آدم‌های بد را در جامعه تحمل کنی، باید گنهکار را ببخشی، گناهش را ندیده بگیری و حتی غیبتش را هم نکنی. بسیاری از دستورهای اخلاقی به نفع گنهکارهاست؛ به نفع مؤمن‌ها نیست. https://eitaa.com/neveshteh313/3763
راز پیروزی در برخی عملیات‌ها و شکست در عملیات‌های دیگر هر وقت به خودمون تکیه نمودیم از طرحمون اطمینان کامل داشتیم از تجهیزاتمون از پشتیبانی‌مون همان جا ضربه خوردیم ولی هر وقت مضطر شدیم هر وقت عقلمون به جایی نرسید هر وقت کار را سخت دیدیم خدا دری را برای ما باز کرد که هیچکس به فکرش نمی‌رسید. در همه حمله ها همینطور بود در حمله بیت المقدس وقتی همه ما نشستیم گردن‌ها را کج کردیم و گفتیم ما نمی‌دونیم نمی‌شه و ابراز عجز و ناتوانی کردیم دیدید که اون شهر چه جوری با اون عظمت فتح شد در فتح المبین همینطور سختی کار مشکل کار باید ما را محکم‌تر و سرسخت‌تر بکند هرچی دشمن مانع بیشتری ایجاد کنه سختی برای ما بیشتر باشه سر راه ما مشکلات زیادتر باشه خدا هم نصرتش را بیشتر می‌کند راه فرج برای ما باز می‌کند مگه خدا شما را همینطور ول کرده به حال خودتون خدا خودش فرموده ان تنصر الله ینصرکم بخشی از بیانات شهید ردانی پور. منبع از کتاب مصطفی خدا زندگینامه و خاطرات سرلشکر شهید حجت الاسلام مصطفی ردانی پور. https://eitaa.com/neveshteh313/3764
مادر همسر شهید مغفوری نقل کرده است: زمانی که شهید می خواست برای آخرین بار به جبهه برود به او گفتم: من زهرا﴿همسر شهید﴾ را می برم پیش خودم، چون تنها می ماند، شهید گفت شما صاحب اختیارید اما زهرا باید به تنهایی عادت کند، پرسیدم، مگر چند روز می خواهی در جبهه بمانی؟ گفت: این دفعه اگر بروم دیگر نمی آیم،‌ مرا می آورند، بعد خندید، خداحافظی کرد و رفت. 📗 سایت ایرنا https://eitaa.com/neveshteh313/3765
هیچ زمانی مزار شهید عبدالمهدی مغفوری را خالی از زائر ندیدیم همیشه تعداد زیادی از افراد با سر و شکل های متفاوت پشت سر هم ایستاده اند تا دستی بر سنگ مزارش برسانند و نیّت کنند تا با دل پاک و آسمانی‌اش حاجت شان را از خدا بخواهد. زائران گلزار شهدا در واقع او را واسطه بین خود و خدا قرار می دهند تا شاید به واسطه این بنده پاک، خدا نظری به آنان همه بیندازد. 📗 سایت ایرنا https://eitaa.com/neveshteh313/3766
حسنی سعدی به نقل از همسر شهید ﴿عبدالمهدی مغفوری﴾ ادامه داد: یک روز موضوعی پیش آمد و پدر شهید با ایشان تند صحبت کرد. اما شهید مغفوری اصلا جواب پدرش را نداد، بعد از او پرسیدم شما که برای کارت دلیل داشتی چرا جواب پدرت را ندادی که شهید مغفوری گفت ایشان پدرم هستند. شما هم همسرم هستید جواب شما را هم نمی توانم بدهم. 📗سایت ایرنا https://eitaa.com/neveshteh313/3767
«محمدرسول رضایی» با وجود سنش رفتارهای کریمانه‌ای داشت که از یک مرد انتظار می‌رفت. بنابر خاطرات خانواده‌اش آن زمان چون گاز نبوده، مردم از بخاری‌های نفتی برای گرمایش استفاده می‌کردند و برای تهیه آن باید در صف‌های طولانی منتظر می‌ماندند و چون پدر محمدرسول مغازه داشته و نمی‌توانسته مغازه را رها کند، محمدرسول برای تهیه نفت می‌رفته، اما هربار که برمی‌گشته، می‌گفته پول یا کوپن را گم کرده‌ام و چندبار هم پدرش تنبیهش می‌کند. یک بار که پدرش بدون این‌که محمدرسول متوجه شود به دنبالش می‌رود، می‌بیند او پول را می‌دهد و نفت را می‌گیرد و با خود می‌گوید که خدا را شکر که پسرم پول و کوپن را گم نکرده، اما می‌بیند که محمدرسول به‌جای این‌که به منزل خودشان بیاید به منزل پیرزنی می‌رود که فرزندی ندارد و مستضعف است و متوجه می‌شود محمدرسول هربار نفت را به او می‌داده است. 📖 سایت خبرگزاری دفاع مقدس https://eitaa.com/neveshteh313/3768
وصیتنامه شهید محمد رسول رضایی شهید ۱۳ ساله: خدایا! تو می‌دانی که من جز برای رضای تو به جبهه نیامده ام. من برای کمک به مستضعفان و مبارزه با ظلم و استکبار جهانی به جبهه آمده ام تا انتقام شهدای خرمشهر و انتقام شهدای اسلام را بگیرم. آمده ام تا انتقام خون بچه‌های شیرخوار را که در زیر بمباران وحشیانه صدام به درجه رفیع شهادت نائل آمده اند، بگیرم و نگذارم که حق آنان پایمال شود. از شما امت حزب الله می‌خواهم که جبهه‌ها را خالی نگذارید. امام عزیزمان را تنها نگذارید. مراسم دعای کمیل و دعای توسل را هر چه با شکوه‌تر بر پا کنید و در تشییع جنازه من پرچم آمریکا را به آتش بکشید تا مردم بدانند که من ضد آمریکایی و تابع ولایت فقیه هستم. خطاب به پدر و مادر عزیزم! از پدر و مادرم می‌خواهم که برای من گریه نکنند و از اینکه من شهید شدم ناراحت نباشید بلکه خوشحال باشید که فرزندی را بزرگ کرده اید و او را در راه دین و قرآن و در راه وطن قربانی کرده اید و در آخر از تمام اهل خانواده و قوم و خویشان حلالیت می‌خواهم و می‌خواهم که راهم را ادامه دهند. 📖 سایت خبرگزاری دفاع مقدس https://eitaa.com/neveshteh313/3770
چگونه غضب خداوند تسکین پیدا می‌کند عبدالله‌بن‌سلیمان نوفلی گوید: خدمت امام صادق (علیه السلام) بودم. ... امام (علیه السلام) فرمود: «... ای عبدالله! بکوش که طلا و نقره ذخیره نکنی که این آیه تو را فرا می‌گیرد که خدای عزّوجلّ فرموده است: الَّذِینَ یَکْنِزُونَ الذَّهَبَ وَ الْفِضَّةَ وَ لا یُنْفِقُونَها فِی سَبِیلِ اللهِ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذابٍ أَلِیمٍ؛ هیچ شیرینی و باقیمانده‌ی غذایی را که در شکم‌های خالی وارد می‌کنی، کوچک نشمار که با آن خشم پروردگار تبارک و تعالی را فرومی‌نشانی»! کُنْتُ عِنْدَ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ الصَّادِق (علیه السلام) ... قَالَ: ... یَا عَبْدَ‌اللَّهِ اجْهَدْ أَنْ لَا تَکْنِزَ ذَهَباً وَ لَا فِضَّهًًْ فَتَکُونَ مِنْ أَهْلِ هَذِهِ الْآیَهًِْ الَّذِینَ یَکْنِزُونَ الذَّهَبَ وَ الْفِضَّةَ وَ لا یُنْفِقُونَها فِی سَبِیلِ اللهِ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذابٍ أَلِیمٍ وَ لَا تَسْتَصْغِرَنَّ مِنْ حُلْوٍ وَ لَا مِنْ فَضْلِ طَعَامٍ تَصْرِفُهُ فِی بُطُونٍ خَالِیَهًٍْ تُسَکِّنُ بِهَا غَضَبَ الرَّبِّ. https://eitaa.com/neveshteh313/3771
برشی از متن کتاب هواتو دارم اردیبهشت بود که مجدد مادر آقامرتضی تماس گرفت. حرفشان این بود که دختروپسر هم را ببینند؛ اگر دو نفر هم را پسندیدند، می شود روی زمان عقد و عروسی توافق کرد. چون خیلی اصرار داشتند، ما هم قبول کردیم و این طور شد که اولین جلسه ی خواستگاری رسمی که آقامرتضی هم حضور داشت شکل گرفت. روز خواستگاری اول پدرها صحبت کردند. پدر آقامرتضی گفت: «الحمدلله پسر ما پسر خوب و سالمیه. ما هم بالاخره دختر داریم و می دونیم که تصمیم خیلی سختیه. آقا پسر ما نه درسش تموم شده نه سرکار می ره؛ ولی من خودم اعتقاد دارم که هروقت جوان نیاز داشت باید ازدواج کنه. حتی زودتر از این سن. دختروپسر هم نداره. کار و سربازی و درس هم با مدارا درست می شه. ما هم همه جوره حمایت می کنیم. شکر خدا اوضاع مالی مناسبی داریم. تضمین این پسر خود منم. اگه قسمت باشه و این وصلت شکل بگیره، هر کاری از دستمون بربیاد برای این دوتا جوون انجام می دیم.» بابا هم رک حرفش را زد: «ما دورادور خانواده ی شما رو می شناسیم. تعریف آقامرتضی رو هم شنیدیم؛ ولی برا ازدواج خیلی زوده.» کمی که گذشت، آقامرتضی که یک کت وشلوار خوش رنگ تنش کرده بود، از جمع اجازه خواست که صحبت کند. خیلی برایم جالب بود که پسری با بیست سال سن این... کتاب هواتو دارم زندگینامه شهید مرتضی عبداللهی. https://eitaa.com/neveshteh313/3772
آیا واقعاً افرادی که خود را دوست‌دار اهل بیت می‌دانند، ممکن است خطرناک‌تر از دجال باشند؟ چگونه می‌توانیم در دنیای پر از فتنه و شبهه، حقیقت را از باطل تشخیص دهیم؟ امام(ع) چه راهکارهایی را برای شناسایی این فتنه‌گران ارائه می‌دهد؟ "همانا از کسانی که مدعی مودت ما اهل بیت هستند، کسی هست که در فتنه‌گری، برای شیعیان ما از دجال شدیدتر است. (راوی) گفتم: برای چه؟ (امام) گفت: به خاطر دوستی با دشمنان ما و دشمنی با دوستانمان. چون چنین شد، حق با باطل آمیخته می‌شود و مؤمن از منافق بازشناخته نمی‌شود." "إنّ ممّن ینتحلُ مودّتنا أهلَ البیت، من هو أشدُّ فتنةً علی شیعتِنا من الدّجّال. فقلتُ: بماذا؟ قال: بموالاتِ أعدائِنا و معاداةِ أولیائِنا. إنّه إذا کان کذلک، اختلطَ الحقُّ بالباطل و اشتبهَ الأمرُ فلم یُعرَف مؤمنٌ من منافقٍ" امام(ع) با ذکر ویژگی مهم فتنه‌گران یعنی دوستی با دشمنان و دشمنی با دوستان، پرده از ترفند آنان برداشته و معیار تشخیص حق و باطل را در فضای شبهه‌ناک بیان فرموده‌اند. بر این اساس کارآمدترین شاخص در این باره، بصیرت در تمسک به دو اصل "ولایت دوستان و برائت از دشمنان" است که در آموزه‌های دینی، لازمه‌ی ایمان شمرده شده‌اند. https://eitaa.com/neveshteh313/3773
📘 خاطره ای از مادر شهید علی شاه آبادی 🆔 https://eitaa.com/neveshteh313/3774 👇👇👇
نوشته
📘 خاطره ای از مادر شهید علی شاه آبادی 🆔 https://eitaa.com/neveshteh313/3774 👇👇👇
روز وداع یک مشت اسپند برداشتم دور سر علی چرخاندم. بردم داخل آشپزخانه و برایش دود کردم. قند در دلم آب می‌شد وقتی می‌دیدم علی محکم پای عقایدش ایستاده و غیر از رضایت خدا هیچ‌چیز برایش مهم نیست. رجب ﴿پدر شهید﴾ هم اندک امیدی که تا آن روز برای نرفتن علی داشت، ناامید شد و به جبهه رفتن علی رضایت داد. علی مدام بین جبهه و خانه در حال رفت‌و‌آمد بود. محرم سال 65 را تهران ماند و در مسجد مداحی کرد. بعد از محرم ساکش را بست، بند کتانی را محکم گره زد و گفت: «خب مامان خانوم وقت رفتنه! علی رو حلال کن. سپردم امیر نوروزی، دوستم، کارنامه رو براتون بیاره. نمره‌های پسرت رو ببین و کیف کن! اگه کسی گفت علی برای فرار از درس و امتحان رفته جبهه، کارنامه رو بهش نشون بده. بگو من برای دین و کشورم رفتم. دست راستم اسلحه بود، دست چپم کتاب. تو جبهه کنار جنگ با دشمن، درسمم خوندم.» گفتم: «علی جان! بلا گردونتم مادر! فدات بشم که برای خودت مردی شدی! نوزده ساله به من و بابات بی‌حرمتی نکردی. شیرم حلالت! خدا ازت راضی باشه. برو خدا پشت و پناهت. الحمدلله که بابات هم راضی شده، هیچ مانعی جلو پات نیست.» امیر و حسین را در آغوش گرفت و بوسید. دستش را باز کرد که بغلم کند، بغض کردم، ناخودآگاه لرزیدم. ترسیدم دلش بلرزد؛ عقب رفتم و از او دور شدم. پله‌ها را دوتایکی کردم. دامن به پاهایم پیچید، نزدیک بود پرت شوم پایین. خودم را رساندم طبقه دوم. بغض داشت خفه‌ام می‌کرد. یک لیوان آب خوردم. از گلویم پایین نرفت و به سرفه افتادم. رفتم کنار پنجره بالکن وداع علی و رجب را تماشا کردم.‌ ای کاش نمی‌رفتم! دلم برای رجب سوخت. آن لحظات به یاد وداع امام حسین (علیه‌السلام) و حضرت علی اکبر (علیه‌السلام) در روز عاشورا افتادم. صحنه‌‌ی تکان‌دهنده‌ای بود. علی دو قدم به طرف در می‌رفت، رجب صدایش می‌زد: «علی جان! زودی برگرد.» علی به طرف در می‌رفت، رجب صدایش می‌زد: «علی جان! من طاقت دوریت رو ندارم.» علی دستش را به طرف در حیاط دراز کرد، رجب صدایش زد: «علی جان! صبر کن. بیا جلوی من راه برو می‌خوام تماشات کنم.» علی جلوی خودش را گرفت تا گریه نکند. دور پدرش چرخید. رجب دست علی را گرفت و به طرف خودش کشید. سینه به سینه‌ی هم شدند. رجب گفت: «آخ بابا! من می‌میرم از دوری تو.» علی دستی به سر رجب کشید و خودش را از سینه‌ی او کند. بدون اینکه به پشت سرش نگاه کند، از در خانه بیرون رفت. پای رجب لرزید و افتاد وسط حیاط. چشمش به در ماند تا شاید علی دوباره برگردد، اما نیامد. با کمک حسین زیر بغل رجب را گرفتم و به داخل خانه آوردم. قلبم تندتند می‌زد. رفتم سراغ وسایل امیر. دفترچه نوحه‌اش را برداشتم و روضه وداع حضرت علی اکبر (علیه‌السلام) را خواندم. آن‌قدر به سینه‌ زدم تا قلبم کمی آرام گرفت. 📗روایت زندگی زهرا همایونی مادر شهیدان امیر و علی شاه آبادی 📙 قصه_ننه_علی https://eitaa.com/neveshteh313/3775