eitaa logo
گاه نوشته های دل💕
347 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
547 ویدیو
1 فایل
مهمان ما باشید.... کمی این طرف تر... حوالی دل... ارتباط با ادمین👇 @M12_m18
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم 🌱
AUD-20220221-WA0006.mp3
24.72M
دعای عهد🌱 صبح ها گوش کنید زیباست... @Neveshtehaidel
سرصبحۍهوس‌نام‌حسـن‌زدبه‌سرم شاه‌بی‌لشڪرے‌ومن‌به‌فدایت‌بشوم😊💚 😉 @Neveshtehaidel
هر دانشجویی بعد امتحانا: منو پاس نمیکنید؟ خب نکنید. کی ضرر می‌کنه من یا شما؟😂🤦‍♀ معلومه شما!:))) @Neveshtehaidel
اگر اراده کنۍ کہ خودت را حفظ بکنۍ پروردگار هم هنگام ارتکاب شدن گناهان ، براۍ تو ایجاد مانع مۍ کند. _آیت‌الله‌حق‌شناس @Neveshtehaidel
اینا چه سمیه دیگههههه کاش سطح دغدغه منم در همین حد بود. یکیشون نوشته اون لحن زورکیت نشون میداد که دختره سلیطه مجبورت کرده😐 @Neveshtehaidel
گاه نوشته های دل💕
به نظرم پخش کردن این کلیپ تو تلویزیون، نه تنها تبلیغ حجاب نیست بلکه تبلیغ بد حجابی و بی حجابیه😕 کام
فک کنم اعتراض منو به پخش این کلیپ شنیدن😂 امشب هم این کلیپ از شبکه سه پخش شد منتها با شطرنجی کردن بانوانی که حجابشون مناسب نبود😁الان شد...
گاه نوشته های دل💕
اینا چه سمیه دیگههههه کاش سطح دغدغه منم در همین حد بود. یکیشون نوشته اون لحن زورکیت نشون میداد که د
مردم قاطی کردن🚶‍♀🚶‍♀ واقعا فک میکردن بهش میرسن؟؟ دیروز دیدم از فن های گلزار، نوشته بود اوکی خوشبخت بشی ولی با من خوشبخت تر میشدی😐😐😂😂
گاه نوشته های دل💕
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۷۵: در تفکراتم دست و پا می زدم، که ناگهان به سخت
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۷۶: حسام لنگ لنگان رفت و پروین، با لحن مادران ایرانی، مدام خود را فدای او و جَدّی می کرد که نمی دانستم کیست. حسام، امیرمهدی بود و لایق این همه دوست داشتن. بیچاره مادرم که هیچ وقت اجازه ی مادری کردن را به او ندادم، کاش خوب می شد، کاش حرف می زد. سوار ماشین شدیم. پروین روی صندلی عقب، کنارم نشست و سرم را پرمحبت به شانه اش کشید. حسام، مدام شیرین زبانی می کرد و سر به سر پروین می‌گذاشت و من خیره به نم نم باران ناگهانی روی شیشه، حسرت می خوردم به رنگی که زندگیشان داشت و ما همیشه از آن محروم بودیم. غرق در گرمای مطبوع ماشین و صدای لیز خوردن سخت برف پاک کن، به خود آمدم. وقتی که امیر مهدی صدایم زد: ــ سارا خانم! حالتون بهتره ان شاءالله؟ کم کم پاشنه ی کفشاتون رو وربکشین که دانیال قرار تشریف فرما بشه. صاف در جایم نشستم. متوجه هیجان‌زدگی ام شد و لبخند زد. - البته به زودی. پس باز هم باید روزهایم با ترس مرگ می‌گذشت که تا آمدن دانیال، سراغم را نگیرد. پروین مدام زیر لب غر می زد که چرا فارسی صحبت نمی کنیم تا او هم متوجه حرف هایمان بشود و حسام دست از شوخی با او بر نمی داشت. به خانه رسیدیم. همان کوچه ی پهن با درختان بلند در دو طرفش که حالا از عریانیشان در سوز زمستان، تنم یخ می زد. پروین زودتر برای باز کردن در خانه، از ماشین خارج شد. قبل از پیاده شدن حسام صدایم زد. به چشمان خیره به روبه رویش، در آینه نگاه کردم. ــ مادرم کاری براشون پیش اومد نتونستن بیان، گفتن از طرفشون ازتون عذرخواهی کنم. خم شد. چند کتاب از روی صندلی کناریش برداشت و به سمتم گرفت. ــ این چند تا کتابم آوردم که مطالعه بفرمایین. کتاب‌های خوبی هستن. شاید به دردتون خورد. هم حوصله تون سر نمی ره، هم شاید براتون جذاب باشه. با سکوت به قاب چشمانش در آینه خیره ماندم. این جا هیچ همزبانی نداشتم، جز حسام. وقتی متوجه مکث طولانی ام در گرفتن کتاب ها شد، نگران به عقب برگشت. ــ حالتون خوب نیست؟ چیزی شده؟ بابت کتاب‌ها ناراحت شدین؟ چرا باید بابت کتاب‌ها، دلگیر می شدم؟ با صدایی ضعیف که بیش تر رنگ التماس داشت، پرسیدم: ــ دیگه قرآن برام نمی خونین؟ دوباره مسیر نگاهش را به مقابل داد و لبخند زد. ــ هر وقت امر کنین، می آم براتون می خونم. ناگهان انگار چیزی به ذهنش رسیده باشد، خم شد و داشبورد ماشین را باز کرد. بعد از جستجو، کارت حافظه ی کوچکی روی کتاب ها گذاشت و به سمت من گرفت. - تو این، تلاوت چند تا از بهترین قاری های جهان هست. این هم پیشتون بمونه که هر وقت دلتون خواست گوش کنین. من بهترین تلاوت های دنیا را نمی خواستم. گوش های من فقط طالب صدای او بود. این کارت حافظه یعنی دیگر به ملاقاتم نمی‌آمد؟ بغض گلویم را فشرد. کتاب ها و کارت حافظه را بدون تشکر و یا گفتن کلمه ای گرفتم و از ماشین پیاده شدم. به سراغ مادر رفتم. ماتِ جانمازش گوشه‌ای از اتاق چمباتمه زده بود. برای اولین بار در تمام طول عمرم، ناخواسته بغلش کردم، بوسیدم، بوییدم. دیگر فرصت چندانی نداشتم. اما او انگار در این عالم، گذری نداشت. نه لبخندی، نه اخمی. سرخورده و ماتم زده به اتاقم کوچیدم. چند روزی از آخرین تماشای حسام می گذشت و جز سر زدن های گاه و بی گاه فاطمه خانم، خبری از او نمی رسید. چمباتمه زده روی تخت، چشم در چشم درخت بی میوه ی خرمالو، در کشاکش وزش باد و نم نم باران، پشت پنجره، حوصله ام سر می رفت از بس که وقت کم داشتم برای دیدن دوباره ی برادر. صدای رادیوی پروین و عطر عجیب قیمه اش، از آشپزخانه به جای جای خانه می دویدند و من فکرم پر می کشید در آسمان. روزهایی که این مساحت غم زده، جوانی شوخ طبع در چهارچوبش داشت و امان خنده های پروین را می برید. راستی چرا دیگر سر نمی زد؟ برای حفظ امنیت؟ مگر عاصم را در دام نداشتند؟ نگاهم به کارت حافظه و کتاب های اهدایی اش روی میز افتاد. ترجمه هایی انگلیسی و آلمانی از نقش زن در اسلام، نهج البلاغه ی امام علی و چند کتاب دیگر؛ لبخند روی لب هایم نشست. حالا دلیل سؤالش، مبنی بر ناراحت شدنم را می فهمیدم. دادن کتاب هایی مذهبی به دختری چون من، که روزی سینه می درید برای اثبات بی هویتی اسلام، ملاحظه کاری هم داشت. پوزخند پدر مقابل چشمانم زنده شد. کجا بود تا ببیند اصولی را که روزی خرافات می خواند، حالا قصد جلوس داشت بر وجب به وجب زندگی دخترش. سارای بی دین، دختر مردی دیوانه و سازمانی، که از مسلمانی فقط نامش را به دوش می کشید. کارت حافظه را در مشتم فشردم. این به چه کار من می آمد؟ منی که قرآن را با صدای امیر مهدی فاطمه خانم به دل میخ کرده بودم. کلافگی چنگ شد به ته مانده ی نیرویم. ⏪ ادامه دارد.... ................................. @Neveshtehaidel
بسم الله الرحمن الرحیم 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یا مَنْ اَرْجُوهُ لِکُلِّ خَیْرٍ؛ ای که برای هر خیری به او امید دارم🤍 @Neveshtehaidel
ولی من آمادگی شروع امتحانات رو ندارم🙂 نیاز دارم یه بار دیگه فرجه تکرار بشه🥲😂
206 با لندکروز چه فرقی داره؟😆😆
تسکین نیابد قلب من صد بار گر بینم تو را❤️
🌱🌸 خرّم آن روز ڪه بازآیی و سعدی گوید: آمدی؟ وه ڪه چہ مشتاق و پریشان بودم..! @Neveshtehaidel
پسره نوشته "اگر پادشاه بودم صدای خنده‌ات را سرود ملی میکردم" فک کن تو فینال تکواندو با یه پیتوروچاگی حریفو زدی قهرمان شدی با ابهت و لاتی میری رو سکو یهو صدای خنده فاطمه از اسلامشهر پخش میشه😂😂 @Neveshtehaidel
گاه نوشته های دل💕
یا فاطمه اشفعی لنا فی الجنة❤️
• . آمدم سمت حرم مشكل خود رفع كنم؛ موقع اذن دخولم خبر آمد حل شد !🥺 @Neveshtehaidel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📍مصاحبه جنجالی با قشرِ خاکستریِ مخالف جمهوری اسلامی با موضوعِ شنایِ زنان! و قسم به رسانه که انسانها را دگرگون می‌کند...❗ @Neveshtehaidel
گاه نوشته های دل💕
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۷۶: حسام لنگ لنگان رفت و پروین، با لحن مادران
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۷۷: بی کاری مجبورم کرد به خواندن؛ خواندن همان کتاب هایی که نمی‌دانستم هدیه اند یا امانت. حداقل از بی کاری و گوش دادن به درد دل های پروینی که زبانم را نمی فهمید، بهتر به نظر می‌آمد. کتاب را باز کردم و خواندم. اعجاز عجیبی قدم می زد در کلام نهج البلاغه. کتابی که هرچه چه بیش تر می خواندمش، حق می دادم به سربازان داعش برای تنفر از علی (ع). علی (ع) مجسمه ی خوش تراش دستان خدا بود. با هر لغت، ایمان آوردم به حب عجیب شیعیان به امامشان. اصلاً قلبی که به عشق خدا بزند، عاشق علی هم می شود. فیلمی ایرانی در ذهنم مرور شد. فیلمی که چند سال پیش، مادر دور از چشم پدر، تماشا کرد و کتکی مفصل خورد بابتش، به جرم تماشای شبکه ای وابسته به ایران. همه می گویند علی (ع) دَر خیبر را کند. اما علی (ع) نبود که خیبرشکنی می کرد؛ علی (ع) وقتی مقابل در ایستاد، خدا را دید. در خدا حل شد، با خدا یکی شد و خدا بود که در خیبر را با دستان علی (ع) کند. حالا می فهمیدم جمله ای را که آن روز، نامفهوم به نظر می رسید. علی (ع) یعنـی مسلمانی. علی (ع) یعنی روح خدا. او که انگشتانش، پینه ی جنگاوری داشت اما وقت نوازش، ابریشم می شد بر پیشانی یتیمان. علی شیر رام شده در پنجه های خدا بود. هرچه کتاب را بیش تر مطالعه می کردم، هوای تنفسم بیش تر می‌شد. نمی‌دانم چند روز، چند ساعت، چند دقیقه، در بطن خواندن های چندین و چند باره ی آن کتاب‌ها گذشت که صدای یا الله گویی بلند حسام با مخلوطی از عطر همیشگی اش، در حال و هوایم سرک کشید. چند ضربه به در زد. ناخواسته، شال بر سر کردم و با ذوق زدگی پنهان، اذن ورود دادم. «با اجازه ای» گفت و داخل شد. به رسم همیشه، در را باز گذاشت و رو به رویم ایستاد. سربه زیر و محجوب. اما لبخند گوشه ی لبش، کمی فرق داشت. خوب براندازش کردم. موهای کوتاه و مشکی، با ته ریشی مرتب که مردانگی چهره‌اش را به رخ می کشید. نگاهم که به لباسش افتاد، لبخند بر لبم نشست از هماهنگی شلوار و گرمکن خاکستری اش، مذهبی‌ها هم خوش پوش اند! با متانت سلام کرد و حالم را جویا شد. او چه می دانست از طوفانی که خود، به جانم افکنده بود و حالا حتی محض تماشا، سر بلند نمی کرد. از عمل به قولی گفت که دلیل آمدنش به خانه ی ما محسوب می‌شد. قولی که یادم نمی‌آمد. با گوشی اش، شماره ای گرفت و به زبان آلمانی، گرم و شوخ طبعانه، حال فردی را در آن طرف خط جویا شد. با چه کسی حرف می زد؟ دانیال؟ ــ پسر تو چرا این قدر پرچونه ای؟ سنگین باش! یه کم از من یاد بگیر. هر کی دو روز با من گشت، ترکش فرهیختگیم بهش اصابت کرد، نمی دونم چرا به تو امیدی نیست! باشه. باشه. گوشی... راست می گفت. نمی‌دانست کار من از ترکش هم گذشته است. گوشی را به سمتم گرفت. ــ بفرمایین! با شما کار دارن. با تعجب گوشی را روی گوشم گذاشتم. خوشی در دلم خانه کرد. خودش بود. روان شناس دیوانه؛ یان که زیبا می پوشید و زیبا حرف می زد؛ اما نه در برابر دوستانش. صدای شاد و پرشیطنتش، شادم کرد. این مرد هیچ شباهتی به یک پزشک نداشت. ــ سلام بر دختر ایرانی! شنیدم کلی برام گریه کردی، سیاه پوشیدی، گل انداختی تو رودخونه، روزی سه بار خودزنی کردی‌، شش وعده در روز غذا خوردی. بابا ما راضی به این همه زحمت نبودیم. نمی دانستم این همه نیرو را از کجا می آورد. خدا رو شکر گفتم از اعماق قلبم، بابت زنده بودنش. حسام از اتاق خارج شد و من با یان حرف زدم. از دردها و ترس هایم، از تمام روزهای جهنمی. از موها و ابروهایی که ریخت. از سوت پایانی عمرم و وقت اضافه ای که داور در نظر داشت و من می دانستم خیلی کم است. از حسی به نام دوست داشتن و شاید هم نوعی عادت، که در چشمک زن کمبود فرصت برای زندگی، آتش به پا می کرد در انجماد دلم. او فقط گوش داد. یان پرحرف، سنگ صبور شد و مهربانی خرجم کرد. ای کاش با پوزخندی به سخره ام می گرفت و سرم فریاد می کشید. بعد از خداحافظی بغضم را قورت دادم و زانو به بغل گرفتم. تمام خاطرات، تصویر شدند برای رژه رفتن در مقابل چشمانم. حسام چند ضربه به در زد و مقابلم ایستاد. وقتی دید تکان نمی خورم، صدایی صاف کرد. بی حوصله و دلتنگ بودم. چندین بار صدایم زد. دوست داشتم همان طور، چمباتمه زده منجمد شوم. حسام به سمتم خم شد. سرم را بلند کردم. چشمان نگرانش را دزدید و کتاب ها را از روی میز برداشت. ــ خوندین؟ به دردتون خورد؟ از ترس چشمانش خنده ام گرفته بود. نفسی عمیق کشیدم. ــ علی، چه انسان دوست داشتنییه. تبسمی سنگین بر صورتش نشست. می دانستم آرزویم چیست. این که کاش سال ها پیش می‌دیدمش؟ یا ای کاش، هیچ وقت نمی دیدمش؟ - دانیال کی می آد؟ دلم واسه دیدنش پر می کشه. - زود بر می گرده. ⏪ ادامه دارد... ................................. @Neveshtehaidel
هر شب ز دست هجرش ، چندان به یا رب آیم کز دست یا ربِ من ، یا رب به یا رب آید... @Neveshtehaidel