eitaa logo
گاه نوشته های دل💕
358 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
530 ویدیو
1 فایل
مهمان ما باشید.... کمی این طرف تر... حوالی دل... ارتباط با ادمین👇 @M12_m18
مشاهده در ایتا
دانلود
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۹۷: من در گذشته، مرزی برای زندگی غربی ام نداشتم، اما هیچ وقت این شیرینی را از سر انگشتان هیچ کس نچشیده بودم. این شهد از وجود حسام قلبم را پر می‌کرد از عشق! مانند او، حلقه بر انگشت کشیده اش کاشتم و او با هجومی از محبت، نگاهی پر عشق به صورتم پاشید. یک جشن عقد کوچک و مذهبی؛ یعنی دورترین اتفاق از ذهن که هرگز فالَش را در فنجان قهوه ام نمی دیدم. دانیال زیر گوش حسام، پچ پچ کنان می خندید و او لحظه به لحظه سرخ تر می شد و لبخندش عمیق تر. فاطمه خانم، یک جام تزیین شده با نگین و گل به دستمان داد. از توضیحات کوتاه پروین متوجه شدم که داخلش عسل است و باید از آن بخوریم. آداب و رسوم شیرین ایرانی! هر دو، انگشت کوچکمان را به عسل آغشته کردیم و میهمان دهان یکدیگر. چشمان حسام به من دوخته شد. این پنجره، گلدانی از عاشقی و طهارت بر طاقچه اش داشت، دور از هرزگی و بدون هوس. صدای کف و مبارک باد که بالا رفت، سراسر نبض شدم از خجالت. اما حسام پرروتر از چیزی بود که تصورش از ذهنم می گذشت. با خنده رو به دانیال و زنان پوشیده در روسری و چادرهای رنگی، گفت: ــــ عجب عسلی بود ها! خب دیگه مهمونی تموم شد، برین خونه هاتون. دانیال جون! قربون دستت، بپر یه تیکه نون بربری بیار من و خانومم، بقیه ی عسل رو بخوریم، حیفه، می مونه اسراف می شه. صدای کل کشیدن خانم ها و طوفان قهقهه در فضا پیچید و من با چشمانی گرد به این همه طنازی حسام لبخند زدم. صورتی نشسته در ته ریش و لبخند مخصوص به خودش، کنار گوشم خم شد و شیطنت در لحنش دواند: ــــ البته عسلش از این عسل تقلبی ها بود هاااا! شهد دست یار، به کام دلمون خوش نشسته بانو جان! چه کسی می گفت مذهبی ها دلبری نمی دانند؟ گونه هایم از خجالت سرخ شد. دانیال، مست از خنده، بازوی حسام را گرفت و بلندش کرد: _ پاشو بیا بریم طرف مردها! خجالت بکش این جا خونواده نشسته؟ پاشو، پاشو! نوبره به خدا، دامادم این قدر پررو؟ و حسام را با حرکتی با مزه، به زور از جایش کند و با خود برد. حالا من بودم و جمعی از زنان محجبه که با خروج دانیال و حسام، حجاب از چهره می گرفتند. یکی از آن ها آوازهایی شاد سر می داد و بقیه کف می زدند و سرور خرج جشن نقلی ما کردند. جشنی که تا چند ماه قبل، حتی سایه اش از چند کیلومتری خیالم نمی گذشت. آخر شب، دانیال و حسام در حال خداحافظی با میهمانان بودند و من نشسته بر صندلی، جلوی آینه ی اتاقم، مشغول پاک کردن آرایش مانده روی صورتم. پرده ی مصنوعی زیبایی ام که کنار رفت، اشک بر گونه ام جاری شد. داماد ذوق زده که بعد از عقد، صورتم را ندیده بود، حالا چه واکنشی داشت، در برابر این همه بی رمقی و بی رنگی؟ حس بدی در سلول هایم دوید. نباید موافقت می کردم. من تحمل تحقیر شدن را ندارم. کاش همه چیز به عقب بر می گشت. غرق در افکارم، اشک می‌ریختم که چند ضربه به در خورد و کسی وارد شد. هول و دستپاچه، اشک هایم را پاک کردم و سر چرخاندم، حسام بود. اما نه سر به زیر! خندان و شاداب، شبیه همیشه اما این بار، با چشمانی که دیگر زمین را نمی کاوید. ⏪ ادامه دارد... ................................. @Neveshtehaidel
شب‌ها دل خود را مَکِشان بر سر هر کوی، دلتنـگِ "نـجـف" باش کـه آسـوده بـخوابی @Neveshtehaidel
بدجوری دلتنگ نجفیم مولا🥺 امشب نجفمون رو امضا کن اللهم الرزقنا....
بسم الله الرحمن الرحیم ☘
در عــیــدِ غــدیــر شـــادمـانـی بـشـود در مـدح امـیـر خـطـبـه‌خـوانـی بشـود توصیف عـلــی(ع) به هر زبانی بکنیم تـا نـامِ عـلـی(ع) نـامِ جـهـانـی بـشـود @Neveshtehaidel
الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی جَعَلَنَا مِنَ الْمُتَمَسِّکِینَ بِوِلاَیَهِ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْأَئِمَّهِ عَلَیْهِمُ السَّلاَمُ
امروز ینی وقت میکنیم بریم به رفیق شهید قدیمی سر بزنیم 😢😍
10847fb285a75-3c33-41d0-89c1-592b69b22853.mp3
8.02M
میخام که نوکرش باشم غلام قنبرش باشم با علی با علی تا آخرش باشم😍 @Neveshtehaidel
شور2.mp3
5.08M
🎶 / بـــــــــــریــــــــم نـــــــــــجــــــــــف 🎙 بـــــــــــــانوای : حاج حسن شالبافان ‌‌‌‌ 🆔 @Neveshtehaidel
شور5.mp3
2.65M
🎶 / من حیدی ام قلـــندرم مستم 🎙 بـــــــــــــانوای : حاج حسن شالبافان ‌‌‌‌ 🆔 @Neveshtehaidel
😍😍😍🤩🤩
هرخانه یک پرچم! ‌هرخانه یک مراسمِ کوچک! ‌هرخانه هر طور که شده شادیش رو باید اظهار کنه. ولایت امیرالمؤمنین باید جلوه داشته باشد:)
لعن علی عدوک یا علی😍
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۹۸: محض اطمینان، به کلاه زیبایم دست کشیدم، نباید سرِ بی مویم را می دید هرچند قبلاً در امامزاده نشانش داده بودم. در را بست و مقابلم ایستاد. چشمان مهربانش در هم آغوشی تاریکی اتاق و نور چراغانی حیاط، زیباتر از همیشه به دیده ام می نشست. ـــ آخیش! حالا شد بابا، اونا چی بود مالیده بودن به صورتتون! موقع عقد دیگه کم کم داشتم پشیمون می شدم. این حرفش چه معنایی داشت؟ یعنی مرا همین طور می پسندید؟ اشکی از گوشه ی چشمانم لیز خورد. مقابلم روی زمین زانو زد، با مکثی غم آلود، انگشت اشاره اش روی گونه ام کشید و اشکم را پاک کرد. ـــ من عاشق این چشمای بدون رنگ و روغن شد هستم بانو! بغض گلویم را گرفت. ـــ تو مگه من رو تا قبل از عقد هم دیده بودی؟ دستان یخ زده ام را نوازش کرد. ـــ نفرما بانو! شوهرت یه نظامیه، دست کمش گرفتی؟ بنده توی دیده بانی حرف ندارم. شوهر! چه کلمه ی عجیب اما شیرینی. شکلاتی از جیب کتش بیرون آورد و به لب هایم نزدیک کرد. ـــ بفرما، هیچم گریه بهت نمی آد! دیگه تکرار نشه آقاتون اصلاً خوش نداره اشکات رو ببینه وگرنه می شینه کنارت پا به پات گریه می کنه گفته باشم؛ نگی نگفتی! حالا عاشقانه‌تر دوستش داشتم. خنده بر لب هایم ظاهر شد. با چهره‌ای متبسم ایستاد. ـــ خب بانو! بنده دیگه رفع زحمت کنم! این آقاداداش حسودتون از دم غروب هی می پرسه کی می خوای بری خونه تون! من خودم محترمانه برم تا این بی جنبه، چماق به دست بیرونم ننداخته! اجازه می فرمایین؟ باید با مادرش خداحافظی می کردم، پس همراهش از اتاق خارج شدم. نرسیده به پله های راهرو، صدایم زد: ــــ سارا خانم! راستی یادم رفت بهتون بگم، فردا می آم بریم یه دوری بزنیم و در مورد تعیین روز جشن عروسی هم صحبت کنیم. رؤیا بود یا کابوس؟ جشن عروسی! بالأخره آن شب گذشت با تمام قربان صدقه هایی که به جای مادر، پروین و فاطمه خانم ارزانی ام داشتند و کل کل هایی از جنس دانیال و امیرمهدی تازه داماد که صدای گم شده ی خنده را در خانه مان زنده می کرد. زندگی بهتر از این هم می شد؟ حالا دیگر روزگار، طعمش با همیشه فرق داشت. حسام،آرزوی روزهای سخت بیماری ام بود و حالا داشتمش. روز بعد، حسام به سراغم آمد و در حیاط ماند تا آماده شوم. از پشت پنجره ی اتاق نگاهش کردم. زیر آفتاب بهاری، با شیطنت حرف می زد و سربه سر دانیال می‌گذاشت. شاید زیاد زنده نمی ماندم، اما باقی مانده ی کوتاه عمرم کیفیت داشت. لباس هایم را پوشیدم و خودم را در آینه برانداز کردم. یک مانتو تقریباً بلند و شالی مشکی که پوششم را تشکیل می‌داد. این من در آینه، هیچ شباهتی به سارای بی دین و دل بسته به آلمان نداشت، و چه قدر دوستش داشتم. به حیاط سبز و تزیین شده با شکوفه های بهاری رفتم. زمین و زمان، عطر بهشت داشت. نزدیکشان که شدم، به سمتم چرخید و لبخند زد. این غنج رفتن های دلم، نوعی جلوگیری عاشقانه و زودگذر محسوب می شد؟ ای کاش که این طور نباشد. در ماشین مدام حرف می زد و می خندید. گاهی جوک می گفت و خاطره تعریف می کرد. نمی دانستم به کجا می رویم، اما هرجایی با حضور حسام، برایم لذت بخش بود. مقابل یک گل فروشی ایستاد و پیاده شد و بعد از مدتی کوتاه، با دسته گلی زیبا برگشت و آن را روی صندلی عقب گذاشت. متعجب نگاهش کردم و مقصد را جویا شدم. لحن مهربانش مهربان تر شد. می ریم دیدن یه عزیز. بهش قول دادم که فردای عقد، با خانمم برم دیدنش. پرسیدم کیست و او خواست کمی صبر کنم. مدتی بعد، در مکانی شبیه قبرستان متوقف شدیم، حسام با دیدن قیافه ی متعجبم، گفت: این جا اسمش بهشت زهراست. خونه ی اول و آخر همه مون. این جا چه می کردیم؟ کنارش قدم می زدم و به عادت همیشه، تاریخ روی قبرها را می‌خواندم. مقابل چند قبر ایستاد، شاخه گل، بر روی هرکدام گذاشت و برایم توضیح داد که از رفقای مدافعش در سوریه و عراق بوده اند. حزن خاصی در چهره اش پیدا شده بود. دوباره به راه افتادیم. از چندین آرامگاه عبور کردیم که ناگهان با لبخند نجوا کرد که رسیدیم. کنار یک مزار نشست، با گلاب شست و شویش داد و گل ها را یک به یک روی آن قرار داد. در تمام عمرم چنین منظره ای، خوراک چشمانم نشده بود، حتی وقتی پدر را دفن می کردند. راستی او را کجا دفن کردند؟ حسام با محبت صدایم زد و خواست تا کنارش بنشینم. این جا مزار پدر شهیدمه، ایشون همون کسی هستن که قول داده بودم دست خانمم رو بگیرم و بیارم تا بهش نشون بدم. هرچند این آقای بابا، از همون اول عروسش رو دیده و پسندیده بود! ⏪ ادامه دارد... ................................. @Neveshtehaidel
به نام خدایی که آفرید علی را...😍
•🥳🍀• ذاتِ هرکس در قیامت نقشِ پیشانی اوست نقشِ پیشانیِ ما باشد، غلامِ حیدریم . @Neveshtehaidel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوربین مخفی: دعوای عروس و داماد سر اجاره خونه جلوی بنگاه ببینید مردم براشون چیکار کردن؟ @Neveshtehaidel
هدایت شده از عنترنشنال | antarnational
🔴 توییت قابل تامل علی کریمی چند ساعت قبل از حمله تروریستی به کلانتری 16 زاهدان! 🔹 تروریست ها و سلبریتی هایی مانند علی کریمی از یک اتاق فکر دستور می گیرند و اینها با انتحاری های وهابی از قبل هماهنگ هستند. 🇮🇷 کانال رسمی 👇🏻 @antarnational
. 😏😏😏 علی لعنت الله علی الظالمین
چی فک میکردن.... چی شد...😉😍 😂 @Neveshtehaidel
🔴 برج ازادی که برعندازا میخواستن (تصویر پایین) / برج ازادی که در واقعیت دیدند (تصویربالا) 🔹 چی‌میخواستن، چی‌شد!!!! 😂 @Neveshtehaidel