گاه نوشته های دل💕
چیزی نمانده از بدن او، حیا کنید دست مرا به جای سر او جدا کنید🥺😭 @Neveshtehaidel
.
چقد این تصویر دردناکه😭💔
زمینه2موسیقی.mp3
7.53M
من خطر میکنم و سینه سپر میکنم
اگه سر برای تو ندم ضرر میکنم
خون به پا میکنم
اصلا ادعا میکنم
یاعلی میگم و تجدید قوا میکنم
#حضرتقاسم
#شبششم
@Neveshtehaidel
ایهاالناس بدانید گدای حسنم
نوکر خسته دل و بی سر و پای حسنم🥺
ایهاالناس دلم خانه ی مهرش باشد
همه شب غرق غزل، گرم نوای حسنم❤️
منت دِین نباشد به خدا گردن من
شکر لله که مدیون عطای حسنم🥺❤️
گرچه در لشکر او میر و سپهدار نماند
من علمدار غم و عشق و صفای حسنم💔
دوش از اوج سما خسته ندایی آمد
حضرت فاطمه میگفت فدای حسنم😭
گفت زهرا نرود روز جزا در آتش
هرکه امروز بیاید به عزای حسنم🥺
گفت مادر که شوم ضامن آن گریه کنی
که کمی اشک بریزد ز برای حسنم🥺
#سرسفرهامامکریم
@Neveshtehaidel
می رود مایه ی دلگرمی لشکر باشد
بی زره آمده تا حیدر دیگر باشد
سیزده بار زمین مقدم او بوسیده
دود اسپند بلند است و خبر پیچیده
شیر بی واهمه تا مرز جنون می آید
قاسم بن الحسن از خیمه برون می آید🥺
#شبششممحرم
@Neveshtehaidel
گاه نوشته های دل💕
ایهاالناس بدانید گدای حسنم نوکر خسته دل و بی سر و پای حسنم🥺 ایهاالناس دلم خانه ی مهرش باشد همه شب غ
.
من برای تو بمیرم وسط سینه زنی
حسنی ام حسنی ام حسنی ام حسنی🥺❤️
گاه نوشته های دل💕
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۱۱۲: پلک روی هم گذاشتم. با تمام وجود «آمین» گفتم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۱۱۳:
دانیال با کمی تأخیر وارد اتاق شد و روبه رویم ایستاد و کنجکاوانه، چشم ریز کرد.
_ دعواتون شده؟
با «نه» ای کوتاه، تن به تخت و چشم به خواب آشفته سپردم. با بغضی که توی گلویم هنوز جان داشت. فردای آن روز، اربعین بود و من اقیانوسی عظیم را در زمین عراق تجربه کردم؛ پهنه ای که هیچ شناگری، یارای پیمودنش را نداشت و همه را به ساحل می رساند. آن ظهر در هجوم عزاداران اربعین، هیچ خبری از حسام نشد. نه حضوری، نه تماسی، آتش به وجودم افتاد، چند باری سراغش را از دانیال گرفتم و او بیخبر از همهجا، برچسب نگرانی بیمورد بر پیشانی ام می زد.
وقتی متوجه بی قراری بی حدم شد، تماس گرفت. نبض نگاه مظلوم و پر خواهش حسام، در برابر دیده و قلبم رژه می رفت. کاش دیشب در سرای حسین (ع) از سر تقصیرش می گذشتم. دلشوره موج شد و به جانم افتاد.
غروب آمد اما حسام من نه! دیگر ماندن و منتظر بودن، جواب ناآرامی ام را نمیداد. آشفته به گوشهای از صحن و سرای امام حسین پناه بردم. همان جا که شب قبل را کنارش، کج خلقانه به صبح رساندم. افکار مختلفی به ذهنم هجوم آورد.
چرا پیدایش نمی شد؟
یعنی ناراحتش کرده بودم؟ نه! او قهر بلد نبود.
یعنی اتفاقی بد، گریبان زندگی ام را چنگ می زد؟
ای کاش دیشب یک دل سیر تماشایش می کردم. وحشت و دلشوره، دیواره های معده ام را مورد حمله قرار داد و باز در هم پیچیدم. زیر لب نام حسین را خواندم و التماس کردم که منت بگذار و امیرمهدی را از من نگیر.
روز اربعین تمام شد. اذان را گفتند و شب در گذار بود. باز هم خبری از حسام من نشد. حالا دیگر دانیال هم موبایلش خاموش بود و خودش ناپیدا. مسیر هتل تا حرم را دوان دوان رفتم و برگشتم. برای اولین بار ذره ای از حال، زینب (س) را حس کردم. حال ظهر عاشورا و ایستادن پریشانش بر تل زینبیه را... آن جا که یک چشم به عزیزانش در میدان جنگ داشت، و یک چشم دردانه هایش در خیمه ها.
حالا من یک پا به هتل داشتم، برای یافتن برادر و یک پا در حرم، محض دیدن حسام و جز ترس اتفاقی بد برای هر دوشان، چیزی در افکارم نبود. آرزوی حسام، توان از زانوانم میگرفت. غریب تر از هر لحظه به امید دیدن دانیال، دوباره به هتل برگشتم. در تاریکی اتاق و سرک کشیدن نور چراغ های خیابان، روی تخت دراز کشیدم. درد رهایم نمی کرد و قرص ها هم کارساز نبود. فردا به ایران برمی گشتیم و امروز، حسام به دیدنم نیامده بود. دانیال هم غیبش زده بود. از سر بیچارگی به خودم دلداری می دادم که تو همسر یک نظامی هستی، حسام این جا در مأموریت است و نمیتواند مدام به تو سر بزند. ناگهان به یاد دوستانش در موکب علی بن موسی الرضا (ع) افتادم. حتما آن ها از حسام خبری داشتند! چادر بر سر، دویدم. دستم به دستگیره ی در نرسیده، عطر حسام پیچید! دانیال بود. با چشمانی قرمز و صورتی برافروخته. دیدن این شمایل در خاک عراق، عادی به نظر میرسید.
_ کجا بودی تو؟ ده بار اومدم هتل که ببینم برگشتی یا نه. از ترس این که بلایی سرت اومده باشه، مُردم و زنده شدم. حسام بهت زنگ نزد؟
بعد نفسی عمیق و سنگین کشید.
_ حالا کجا داری می ری؟
انگار نقش بازی می کرد. من وقت سوال و جواب نداشتم. همین که سلامت برگشته بود، کفایت داشت.
_ دارم می رم حرم، ببینم می تونم دوستای حسام رو پیدا کنم. دیشب از طرف موکب علی بن موسی الرضا(ع) اومده بودن، ما هم با همون ها رفتیم زیارت.
پوزخندی عصبی، بر لبانم نشست.
_ فکر نمی کردم امیرمهدی، این قدر بچه باشه که واسه خاطر چهارتا کج خلقی، قهر کنه و امروز نیاد دیدنم. رفیقت هنوز بزرگ نشده!
ادامه ی جمله ام را قورت دادم.
دانیال در را بست. برق را روشن کرد و آرام بر لبه ی تخت نشست. روی زانوهایش تکیه داد.
_ پس حرفتون شده بود. چرا دیشب که ازت پرسیدم گفتی نه؟
چشمانم را بستم و سعی کردم آرام باشم.
_ چیز مهمی نبود. جای این که من طلبکار باشم، اون ناز می کنه. حالا چی کار می کنی؟ باهام می آی یا برم؟
چرا دانیال این همه غم داشت؟
لحنش عصبی و جدی شد.
_ حسام یه نظامیه. فکر کردی بچه بازیه که همه سر از کار و جاش در بیارن. بیا استراحت کنیم، فردا عازم ایرانیم!
با اضطراب روبه رویش ایستادم.
_ دانیال! حالت خوبه؟
دستی کلافه به صورتش کشید و صدایش را آرام کرد.
_آره فقط سرم درد می کنه.
دروغ می گفت. خیلی خوب می شناختمش. قلبم مشت میشد و محکم به سینه ام میکوبید. نمی خواستم ذهنیت سنگینم را به زبان بیاورم.
⏪ ادامه دارد...
.................................
@Neveshtehaidel
رفقای امام حسینی....😊
این روزا خیلی به کمکتون نیاز داریم
همون طور که یکی دو روز پیش گفتم واسه برپایی موکب شهرستان طارم نیاز به کمکتون داریم
تعداد زیادی باید بالش درست کنیم که واقعا خیلی هزینه داره.
پارچه و پشم و... کلی هزینه بر هستش.
یه یاعلی بگید یه کمکی بکنید شرمنده زائرای ارباب نشیم یه موقع...
هرچقدر که در توانتون هست کمک کنید انشاالله اجرش رو در دنیا و آخرت بگیرید
خود خدا قول داده که هرکس برای حسین من خرج کنه هفتاد برابر بهش برمیگردونم.
خلاصه که رو کمک شما حساب کردیم 😉
بالش ها رو خودمون درست میکنیم براتون انشاالله عکس میذارم...
واسه چیزای دیگه هم به کمک نیاز داریم اما بیشترین هزینه ای که امسال داریم واسه تهیه ی پتو و بالش هست...
انشاالله کمک کنید پتو و بالش های زائرای ارباب رو تهیه کنیم
هرچقدر که توانتون هست
حتی ده هزار تومن...
یه یاعلی بگید نیت کنید کمک کنید🥰
شماره کارت👇
5041721097753728
به نام رقیه کرمی بانک رسالت
💔🏴
کوچکترین صدا مزاحمِ نوزاد میشود…
ای نیزه دار!این روش بچه داری است
#حضرت_علی_اصغر
@Neveshtehaidel
گاه نوشته های دل💕
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۱۱۳: دانیال با کمی تأخیر وارد اتاق شد و روبه رویم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۱۱۴:
_دانیال! مشکلت چیه؟ هیچ وقت یادم نمی آد واسه یه سردرد ساده، صورتت این جور سرخ بشه و رگ گردنت بیرون بزنه؟
انگار نیروی مردانه اش در مشتش جمع شده بود. زیر پایم خالی شد. تمام توانم پرید. کنار پایش روی زمین نشستم. صدایم توان نداشت.
_ حسام چی شده دانیال؟
اشک از کنار چشمش لیز خورد. رو به رویم نشست و دستانم را گرفت.
_ هیچی!... هیچی به خدا. فقط زخمی شده. چیز خاصی نیست. فردا منتقلش می کنن ایران.
کلمات را بی وقفه در هق هق اشک گفت. حنجره ام دیگر یاری نمی کرد.
نگاهش کردم و به زور گفتم:
_ شهید شده.... نه؟
با هق هق از مجروحیت حسام گفت و از زنده بودنش. تنم یخ زد. بعد مردانه زار زد. لرزش شانه هایش دلم را میشکست.
شهادت مگر گریه داشت؟ ندیدن حسام فاطمه خانم فغان داشت، شیون داشت، نالیدن داشت. اما شهادت نه!
مبهوت مانده بودم، زمان ایستاده بود. باید حسام را می دیدم.
_ من رو ببر. می خوام ببینمش!
مخالفتها و قربان صدقه رفتن های دانیال، هیچ فایدهای نداشت. بالأخره تسلیم شد. از هتل خارج شدیم. یک ماشین مشکی با راننده ای گریان، انتظارمان را می کشید. در تاریکی پرنور نیمه شب و سکوت نسبی فضا، رو به حرم ایستادم. چشم دوخته به طلایی گنبد حسین (ع) زیر لب نجوا کردم:
_ ممنون که آرزوش رو برآورده کردین آقا! ممنونم!
مرد راننده با شانه های لرزان، در عقب را گشود. دانیال گریه اش را قورت داد و مرا به سمت صندلی هدایت نمود. نمیدانم چه قدر گذشت تا بالأخره مقابل ساختمانی آجرنما متوقف شدیم. منطقه ای وسیع، بیابانی و نظامی. با گام هایی لرزان و دستانی یخ زده از ماشین پیاده شدم که صدای گریه های آرام دانیال و راننده، بلند شد. پاهایم را حس نمی کردم. قرار بود، امروز او به دیدنم بیاید. اما حالا من برای دیدنش می رفتم. دانیال زیر بازوهایم را گرفت. جوانی غم زده که کنار ورودی ساختمان، انتظارمان را می کشید، به سرعت در را برایمان گشود و پشت سرمان وارد شد.
راهرویی سرد با مهتابی هایی کم جان، به قدم هایم خوش آمد می گفت. با هر گام که بر می داشتم، می شنیدم تسلیت ها و تبریک های بغض آلود همردیفان همسرم را. شهادت تسلیت نداشت!
خودش گفته بود:
«اگه شهید نشم، می میرم!»
او نمرده بود. به آخرین در انتهای راهرو که چند مرد با شانه های لرزان کنارش ایستاده بودند، رسیدیم. همه کنار رفتند. داخل شدم. صدای گریه ها بالا رفت.
خودش بود. آرام خوابیده بر تخت. توی اتاقی بزرگ و خالی؛ انگار تنش را به خون غسل داده بودند. دو جوان با لباس هایی خونی، تکیه زده به دیوار و نشسته بر زمین، سر در گریبان مخفی می کردند.
لرزش شانه های دانیال ثانیه به ثانیه بیشتر می شد و من پا می کشیدم روی سرامیک ها، برای رسیدن به تخت حسامم. کنارش ایستادم. چهره ی خسته اش رنگ نداشت و پرده ای از خاک بر موهایش دیده میشد. بر یکی از ابروهایش، زخمی نه چندان عمیق نشسته بود و رد زیبای خون در کنار گونه اش خوش رقصی می کرد. چه آرامشی توی صورتش موج می زد! چه قدر شهادت به صورت زیبایش می آمد. عطر خاک، خون و خوشبو کننده ی تلخ همیشگیاش، مشامم را بازی داد.
دست آرمیده روی سینهاش را نوازش کردم. بوسه ای بر آن زدم و انگشتر عقیق گلگون به قطره های خونش را، با نوازش از انگشتان کشیده اش خارج کردم. محاسن و موهایش را مرتب کردم. دستانم را دور صورتش گرفتم و گونه اش را بوسیدم. همان جایی که روزی پنجه هایم سیلی شد و او چشم به زمین دوخت. این چشم ها که حالا رو می گرفتند از منِ بیچاره. بوسیدن نه، پرستیدن داشت! کاش بیش تر دل به تماشا می سپردم. آخر مثل همه ی چشم های دنیا نبودند و هاله ای از حیا پنهانشان می نمود.
⏪ ادامه دارد...
.................................
@Neveshtehaidel
Reza Narimani - Arom Begir Ali.mp3
9.94M
آروم بگیر علی بالام😭🖤
آخه من یه قولی دادم
که تو زنده برمیگیردی🖤🥀
#حضرت_علی_اصغر
#سیدرضانریمانی
@Neveshtehaidel
شور4.mp3
8.69M
زندگیمون همه فدا ربابه
مادر ما سینه زنا ربابه
انگشتر عقیقه دستم
اسم مقدس تو یا ربابه
#حاج_حسن_شالبافان
@Neveshtehaidel
سرش به سینه بابا
تنش به زیر عبا🥺
چه با وقار از آن ازدحام برمیگشت😭
@Neveshtehaidel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ وا علیا🥺🖤
وا علیا...
وا علیا...
اینِ مرام کوفیا
واعلیا...
رباب از خیمه نیا😭
#محمدحسینحدادیان
#پیشنهاددانلود
@Neveshtehaidel