eitaa logo
گاه نوشته های دل💕
434 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
550 ویدیو
1 فایل
مهمان ما باشید.... کمی این طرف تر... حوالی دل... ارتباط با ادمین👇 @M12_m18
مشاهده در ایتا
دانلود
رسیده وقت علمداری ابن الحسن(ع)🥺🖤 (ع) @Neveshtehaidel
امشب همه مهمون سفره ی امام حسنیم امشب جلو در هیئت ها هم امام حسن هست و هم امام حسین... امشب شب پسر ارباب کریممونه... حاجت نگیری باختی🥺💔
گاه نوشته های دل💕
📲السلام علی عبدالله بن الحسن #ارسالی‌شما @Neveshtehaidel
خیلی وقتا شده رفقا واسم فیلم و کلیپ و شعر از امام حسن فرستادن.... گفتن اسم امام حسن میاد یاد تو میوفتیم.... اینجاست که باید گفت ما را بشناسید به نام حسنی ها..
تا شود راضی ز اعمالم خدا، گفتم حسن❤️ باز شد درهای رحمت زود تا گفتم حسن❤️ مظهر جود خداوند است معصومین ولی وقت حاجت خواستن من ابتدا گفتم حسن مرحم درد گدایان چیست؟ جز نام کریم❤️ هر زمان دل شد به دردی مبتلا گفتم حسن🥺 بهترین توشه در این عالم دعای فاطمه است خواستم سهمی برم از این دعا گفتم حسن❤️ نام او راه رسیدن به حسبن بن علیست پس برای رفتن تا کربلا گفتم حسن🥺 اربعین فریاد زائرهاست لبیک حسین گریه کردم یاد قبرش بی صدا گفتم‌حسن😭 خاک عالم بر دهانم هر زمان دیدم زنی ناگهان افتاد بین کوچه ها گفتم حسن😭😭 @Neveshtehaidel
مثل یک صاعقه تکبیرِ حسن می‌آمد یازده ساله ترین شیرِ حسن می‌آمد بر تن از پیرهن خویش کفن ساخته است او حسینیه‌ای از خشتِ حسن ساخته است رگِ گردن متورم شده یعنی لبیک مُشتهایش متراکم شده یعنی لبیک یازده جرعه‌ی ناب از یَمِ حیدر خورده است خوب پیداست که بر غیرتِ او برخورده است دست حق بر درِ خیبر بخورد می‌فهمند به رگ غیرت او بَر بخورد می‌فهمند او یتیمی است که نعلین ندارد حتی فکر صد خُم در آن بین ندارد حتی او نمی‌دید که خاری به کف پایش بود دامن پیرهنش زیر قدمهایش بود چند باری به زمین خورد ولی باز دوید تا که زهرا به زمین خورد علی باز دوید خیره چشمانِ تَرَش رو به همان منظره بود دورِ گودال فقط دایره در دایره بود همه با خاطره‌ی بغضِ علی جمع شدند حلقه در حلقه به یک نقطه ؛ ولی جمع شدند حلقه‌ها تنگ‌تر از تنگ‌تر از قبل شده قلب‌ها سنگ‌تر از سنگ‌تر از قبل شده باید از بینِ همه رد بشود می‌داند نه محال است مردد بشود می‌داند… رد شد از حلقه‌ی پیرانِ عصازن و سپس از وسطِ جمعیتی سنگ به دامن نه فقط سنگ که چوب و شن و آهن بعد از آن سخت دوید از دو سه تا حلقه‌ی اسبان سواری وصدای نفس و شیهه و کوبیدن سُم‌ها همه‌سو هولِ قدم‌ها وعَلَم‌ها به خودش گفت کمی مانده برو از وسط اینهمه جامانده برو پیش می‌رفت ولی حلقه‌ی یک لشکر شد متراکم متراکم متراکم‌تر شد داشت از بین همین فاصله‌ها رد می‌شد از دل هلهله‌ها، هروله‌ها رد می‌شد رد شد از حلقه‌ی سرنیزه و از حلقه‌ی شمشیر و کمانگیر و کف پاش پُر از خون و تَنِ کوچک مجروح دوید و لب گودال رسید و ته گودل چه دید و… که سنان بود و سنان داشت نیزه‌ای فاتحه خوان داشت حرمله غرقِ عرق چشم بر آن نیمه‌ جان داشت آخرین تیر خودش را به کمان داشت مادری موی کَنان سینه زنان پیش عمو بود ولی قدِ کمان داشت پدرش بود عمو بود پدرش بر سر او بود… پسر اُفتاد سر اُفتاد چه بد بال و پر اُفتاد تنی روی تن اُفتاد حسن اُفتاد راه یک تیرِ سه‌شعبه به دو حنجر اُفتاد ناله‌ای بین گلو بود که زهرا غش کرد او در آغوش عمو بود که زهرا غش کرد کاش جبریل جراحات دو تَن را می‌بست کاش می‌شد که علی چشم حسن را می‌بست باز از خاک حسن مادر خود را برداشت شمر تا کُندترین خنجر خود را برداشت… @Neveshtehaidel
گاه نوشته های دل💕
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۱۱۱: حسام دستانم را میان انگشتانش گرفت تا در ازدح
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۱۱۲: پلک روی هم گذاشتم. با تمام وجود «آمین» گفتم و دعا کردم برای برآورده شدن آرزوی عشقم. مردی که آرامش، زندگی و آسایش را دست و دلبازانه به من هدیه داد. چشم باز کردم و نگاهم را به سمتش چرخاندم، متبسم و مهربان، تماشایم می کرد. _ شک ندارم که گرفتیش! اشکم را پاک کردم. _ نمی خوای بگی چه چیزی از امام حسین می خوای؟ سرش را پایین انداخت و انگشتر عقیقش را به بازی گرفت. _ بانو! می دونی چه قدر دوستت دارم؟ ساکت ماندم. اولین بار بود که این جمله را صریح از دهانش می شنیدم. نگاه فراری اش را، به صورتم انداخت. _ اون قدر زیاد که گاهی می ترسم. اون قدر عمیق که وقت دعا و خواستن از خدا آمین آرزوم رو با صدای لرزون و کم جون می گم. اما مهر خلوص امشبت کارم رو راه انداخت. ترسی در جانم دوید و لرزی به صدایم انداخت. _ مگه چی می خوای از خدا؟ آرزوت چیه امیر مهدی؟ لبخند زد و کلامش تنم را لرزاند. _ شهادت! زبانم خشک شد. من آمین گوی دعای شهادت معشوقم بودم؟ کاش زمان می ایستاد، دوست داشتم فریاد بزنم، تا خود خدا بدوم که غلط کردم، آرزویش را برآورده نکن. اگر او برود، من هم می روم. فقط اشک ریختم و حسام، زبان بازی کرد برای آرام شدنم، اما آرام نبودم. بدون حسام چه طور نفس بکشم؟ وقتی «الله اکبرِ» اذان صبح در فضا پیچید، چشم بستم و با تمام وجود، از خدا خواستم که دعایم را پس می گیرم. از فقیرنواز کربلا خواستم که حسام من به سلامت راهی ایران شود و من بی خیال بیماری ام، عروسی به پا کنم و رخت سفید بپوشم. حس گول خورده ای را داشتم که تمام زندگی اش را باخته. آن قدر زار زدم که حسام، پا به پایم اشک ریخت و طلب بخشش کرد. اما من کودکانه به رسم دلخوری و قهر، مُهر بر دهان زدم و بی جواب گذاشتم، کرور کرور عاشقانه هایش را. بعد از نماز صبح و در اوج صبوری، بابت بی محلی هایم مرا به هتل رساند. دلخور و ناراحت داشتم به داخل هتل می رفتم که مچم را میان پنجه های گرمش قفل کرد. _ سارا خانم! بانو جان، می دونم دلخوری. قهری. یه دقیقه صبر کن. از جیب شلوارش جعبه ای کوچک و قرمز بیرون آورد. _ پام که رسید به کربلا، برات خریدمش. یه انگشتره. همه جا تبرکش کردم. به جبران اون حلقه ها که انتخاب هیچ کدوممون نبود و شما خانمی کردی. البته می دونم زیاد خوش سلیقه نیستم. انگشتر را از جعبه بیرون آورد. از گوشه ی چشم نگاه کردم؛ یک نگین سبز و درخشان بر پاشنه ای نقره‌ای می‌درخشید. دست راستم را بلند کرد و انگشتر را بر انگشتم نشاند. _ وقتی فهمیدم داری می آی کربلا، دادم اسم عملیاتیم یعنی «حسام» رو پشت نگینش بکنن تا همین جا بهت بدم. یادگاری من و شب اربعین. دستم را میان پنجه‌هایش فشرد و نوازش کرد. سر به زیر انداخت و بغض صدایش، قلبم را به آتش کشید. _ حلالم کن بانو! جملاتش سینه ام را سنگین می کرد و نفسم را سنگین‌تر. نمی‌توانستم پاسخ بدهم، حسی پر از دوست داشتن وجودم را می‌سوزاند. همان لحظه، دانیال آمد، میانمان قرار گرفت و دستهایش را بر شانه هایمان گذاشت. بغض امانم را بریده بود. خداحافظی سردی، حواله ی مرد روزهای عاشقی ام کردم و قدم برداشتم تا از آن دو جدا شوم. نگاهم به چشمان خسته اش افتاد؛ پر از غم بودند و خسته. قدم تند کردم و بی توجه به دانیال، روی پله های ورودی مهمانسرا ایستادم. نمی دانم چرا، اما دلم هوای تماشا داشت. چرخیدم تا یک بار دیگر ببینمش. صورتش زیبا و معصوم بود، با ریشی که حالا بلندتر از قبل، آشفتگی اش را به نمایش می‌گذاشت. خستگی در مویرگ های چشمانش موج می زد. دلم لرزید، برای لبخند مظلومانه اش. غم چهره اش آوار شد بر خرابه های قلبم. کاش دنیا می ایستاد. نگاهم را که دید، تبسمش جان گرفت. پا جفت کرد و دست کنار شقیقه اش گذاشت برای احترامی نظامی. با غروری بچگانه باز هم رو گرفتم از دلبری هایش. ⏪ ادامه دارد... ................................. @Neveshtehaidel
بسم الله الرحمن الرحیم ☘
گرچه ابن الحسنم پر شدم از ثارالله بنویسید مرا یا بن اباعبدالله🥺 @Neveshtehaidel
چیزی نمانده از بدن او، حیا کنید دست مرا به جای سر او جدا کنید🥺😭 @Neveshtehaidel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زمینه2موسیقی.mp3
7.53M
من خطر میکنم و سینه سپر می‌کنم اگه سر برای تو ندم ضرر میکنم خون به پا میکنم اصلا ادعا میکنم یاعلی میگم و تجدید قوا میکنم @Neveshtehaidel
ایهاالناس بدانید گدای حسنم نوکر خسته دل و بی سر و پای حسنم🥺 ایهاالناس دلم خانه ی مهرش باشد همه شب غرق غزل، گرم نوای حسنم❤️ منت دِین نباشد به خدا گردن من شکر لله که مدیون عطای حسنم🥺❤️ گرچه در لشکر او میر و سپهدار نماند من علمدار غم و عشق و صفای حسنم💔 دوش از اوج سما خسته ندایی آمد حضرت فاطمه می‌گفت فدای حسنم😭 گفت زهرا نرود روز جزا در آتش هرکه امروز بیاید به عزای حسنم🥺 گفت مادر که شوم ضامن آن گریه کنی که کمی اشک بریزد ز برای حسنم🥺 @Neveshtehaidel
می رود مایه ی دلگرمی لشکر باشد بی زره آمده تا حیدر دیگر باشد سیزده بار زمین مقدم او بوسیده دود اسپند بلند است و خبر پیچیده شیر بی واهمه تا مرز جنون می آید قاسم بن الحسن از خیمه برون می آید🥺 @Neveshtehaidel
در دل قبر ندارم به جز این سخنی حسنی ام حسنی ام حسنی ام حسنی
گاه نوشته های دل💕
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۱۱۲: پلک روی هم گذاشتم. با تمام وجود «آمین» گفتم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۱۱۳: دانیال با کمی تأخیر وارد اتاق شد و روبه رویم ایستاد و کنجکاوانه، چشم ریز کرد. _ دعواتون شده؟ با «نه» ای کوتاه، تن به تخت و چشم به خواب آشفته سپردم. با بغضی که توی گلویم هنوز جان داشت. فردای آن روز، اربعین بود و من اقیانوسی عظیم را در زمین عراق تجربه کردم؛ پهنه ای که هیچ شناگری، یارای پیمودنش را نداشت و همه را به ساحل می رساند. آن ظهر در هجوم عزاداران اربعین، هیچ خبری از حسام نشد. نه حضوری، نه تماسی، آتش به وجودم افتاد، چند باری سراغش را از دانیال گرفتم و او بی‌خبر از همه‌جا، برچسب نگرانی بی‌مورد بر پیشانی ام می زد. وقتی متوجه بی قراری بی حدم شد، تماس گرفت. نبض نگاه مظلوم و پر خواهش حسام، در برابر دیده و قلبم رژه می رفت. کاش دیشب در سرای حسین (ع) از سر تقصیرش می گذشتم. دلشوره موج شد و به جانم افتاد. غروب آمد اما حسام من نه! دیگر ماندن و منتظر بودن، جواب ناآرامی ام را نمی‌داد. آشفته به گوشه‌ای از صحن و سرای امام حسین پناه بردم. همان جا که شب قبل را کنارش، کج خلقانه به صبح رساندم. افکار مختلفی به ذهنم هجوم آورد. چرا پیدایش نمی شد؟ یعنی ناراحتش کرده بودم؟ نه! او قهر بلد نبود. یعنی اتفاقی بد، گریبان زندگی ام را چنگ می زد؟ ای کاش دیشب یک دل سیر تماشایش می کردم. وحشت و دلشوره، دیواره های معده ام را مورد حمله قرار داد و باز در هم پیچیدم. زیر لب نام حسین را خواندم و التماس کردم که منت بگذار و امیرمهدی را از من نگیر. روز اربعین تمام شد. اذان را گفتند و شب در گذار بود. باز هم خبری از حسام من نشد. حالا دیگر دانیال هم موبایلش خاموش بود و خودش ناپیدا. مسیر هتل تا حرم را دوان دوان رفتم و برگشتم. برای اولین بار ذره ای از حال، زینب (س) را حس کردم. حال ظهر عاشورا و ایستادن پریشانش بر تل زینبیه را... آن جا که یک چشم به عزیزانش در میدان جنگ داشت، و یک چشم دردانه هایش در خیمه ها. حالا من یک پا به هتل داشتم، برای یافتن برادر و یک پا در حرم، محض دیدن حسام و جز ترس اتفاقی بد برای هر دوشان، چیزی در افکارم نبود. آرزوی حسام، توان از زانوانم می‌گرفت. غریب تر از هر لحظه به امید دیدن دانیال، دوباره به هتل برگشتم. در تاریکی اتاق و سرک کشیدن نور چراغ های خیابان، روی تخت دراز کشیدم. درد رهایم نمی کرد و قرص ها هم کارساز نبود. فردا به ایران برمی گشتیم و امروز، حسام به دیدنم نیامده بود. دانیال هم غیبش زده بود. از سر بیچارگی به خودم دلداری می دادم که تو همسر یک نظامی هستی، حسام این جا در مأموریت است و نمی‌تواند مدام به تو سر بزند. ناگهان به یاد دوستانش در موکب علی بن موسی الرضا (ع) افتادم. حتما آن ها از حسام خبری داشتند! چادر بر سر، دویدم. دستم به دستگیره ی در نرسیده، عطر حسام پیچید! دانیال بود. با چشمانی قرمز و صورتی برافروخته. دیدن این شمایل در خاک عراق، عادی به نظر می‌رسید. _ کجا بودی تو؟ ده بار اومدم هتل که ببینم برگشتی یا نه. از ترس این که بلایی سرت اومده باشه، مُردم و زنده شدم. حسام بهت زنگ نزد؟ بعد نفسی عمیق و سنگین کشید. _ حالا کجا داری می ری؟ انگار نقش بازی می کرد. من وقت سوال و جواب نداشتم. همین که سلامت برگشته بود، کفایت داشت. _ دارم می رم حرم، ببینم می تونم دوستای حسام رو پیدا کنم. دیشب از طرف موکب علی بن موسی الرضا(ع) اومده بودن، ما هم با همون ها رفتیم زیارت. پوزخندی عصبی، بر لبانم نشست. _ فکر نمی کردم امیرمهدی، این قدر بچه باشه که واسه خاطر چهارتا کج خلقی، قهر کنه و امروز نیاد دیدنم. رفیقت هنوز بزرگ نشده! ادامه ی جمله ام را قورت دادم. دانیال در را بست. برق را روشن کرد و آرام بر لبه ی تخت نشست. روی زانوهایش تکیه داد. _ پس حرفتون شده بود. چرا دیشب که ازت پرسیدم گفتی نه؟ چشمانم را بستم و سعی کردم آرام باشم. _ چیز مهمی نبود. جای این که من طلبکار باشم، اون ناز می کنه. حالا چی کار می کنی؟ باهام می آی یا برم؟ چرا دانیال این همه غم داشت؟ لحنش عصبی و جدی شد. _ حسام یه نظامیه. فکر کردی بچه بازیه که همه سر از کار و جاش در بیارن. بیا استراحت کنیم، فردا عازم ایرانیم! با اضطراب روبه رویش ایستادم. _ دانیال! حالت خوبه؟ دستی کلافه به صورتش کشید و صدایش را آرام کرد. _آره فقط سرم درد می کنه. دروغ می گفت. خیلی خوب می شناختمش. قلبم مشت می‌شد و محکم به سینه ام می‌کوبید. نمی خواستم ذهنیت سنگینم را به زبان بیاورم. ⏪ ادامه دارد... ................................. @Neveshtehaidel
بسم الله الرحمن الرحیم ☘
کنار پیکر پاشیده اش حسن دق کرد😭💔 @Neveshtehaidel
رفقای امام حسینی....😊 این روزا خیلی به کمکتون نیاز داریم همون طور که یکی دو روز پیش گفتم واسه برپایی موکب شهرستان طارم نیاز به کمکتون داریم تعداد زیادی باید بالش درست کنیم که واقعا خیلی هزینه داره. پارچه و پشم و... کلی هزینه بر هستش. یه یاعلی بگید یه کمکی بکنید شرمنده زائرای ارباب نشیم یه موقع... هرچقدر که در توانتون هست کمک کنید انشاالله اجرش رو در دنیا و آخرت بگیرید خود خدا قول داده که هرکس برای حسین من خرج کنه هفتاد برابر بهش برمیگردونم.
خلاصه که رو کمک شما حساب کردیم 😉 بالش ها رو خودمون درست میکنیم براتون انشاالله عکس میذارم... واسه چیزای دیگه هم به کمک نیاز داریم اما بیشترین هزینه ای که امسال داریم واسه تهیه ی پتو و بالش هست... انشاالله کمک کنید پتو و بالش های زائرای ارباب رو تهیه کنیم هرچقدر که توانتون هست حتی ده هزار تومن... یه یاعلی بگید نیت کنید کمک کنید🥰 شماره کارت👇 5041721097753728 به نام رقیه کرمی بانک رسالت
اجرتون با مادر ارباب انشاالله 😊❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا