12_Rasouli-Shab_09_Moharam1397-03_(www.rasekhoon.net).mp3
6.12M
یه دست به عنان ذوالجناح
یه دست بابا بر کمره...
یا جده سادات عمو افتاد😭
#یاعباس
#تاسوعا
@Neveshtehaidel
.
رفقا....
امروز روز تاسوعاست
نذر کنید از طرف باب الحوائج ابوالفضل العباس هدیه به مادرشون ام البنین یه مبلغی رو واسه موکب ما کمک کنید.
صلی الله علیک یا اباعبدالله
🔴 ناگفتههایی از شهادت طلبه بسیجی آرمان علیوردی
🔹 روز گذشته یکی از دوستان شهید آرمان علیوردی ناگفتههایی از شهادت وی را بیان کرد؛ ناگفتههایی دردناک که نشان از اوج مظلومیت این شهید دارد. در ادامه این روایت آمده است.
🔹 روایت ماجرا از زبان دوست شهید علیوردی:
حالا که داریم به روز عاشورا نزدیک میشویم یک سری از ناگفتههای شهادت آرمان را بهتان میگویم. آرمان را دو مرتبه و دو گروه مختلف زدند. اولین گروهی که آرمان را گیر آوردن تا سرحد مرگ با هرچی که دستشان آمد آرمان را زدند. همان فیلمهایی که از شهادت آرمان منتشر شد یک بخش زیادی مربوط میشود به گروه اول. اما آخرش یک دختر که او هم داشت آرمان را میزد رو به جمعیت میگوید که بس است دیگر کشتینش! بسشه...آنها هم آرمان را رها میکنند.
🔹 آرمان از جایش بلند میشود و خونین سمت خیابون اصلی میرود. صدای بسیجیها را میشنود که داشتند حیدر حیدر میگفتند. میرود سمت صدا، اما وقتی میپیچد داخل کوچه میبیند که سر کوچه یک گروهی دختر و پسر ایستادند و دارند شعار مینویسند. آنها تا وضعیت آرمان را میبینند میفهمند بسیجی بوده و کتکش زدند. میروند سمت آرمان. آرمان که دیگر رمقی برایش نمانده خیلی راحت میافتد دست این جماعت. اینها شروع میکنند به قصد کشت آرمان را زدن. گویا چندتاشون حالت عادی هم نداشتند و مواد مصرف کرده بودند.
🔹 یک دختر بینشان که اسپری دستش بوده با همان میکوبد به صورت آرمان. یکیشان یک میلگرد داشته که نوکش را تیز کرده بوده و به عنوان سلاح از آن استفاده میکرده. با همان میلگرد میکوبد روی جمجمه سر آرمان. وقتی آرمان را رساندن بیمارستان جمجمهاش شکسته بود. اما یکی دیگهشان که واقعاً امیدوارم قیافش را یک روز ببینم میشیند جلوی آرمان و به بقیه میگوید دست نگهدارین. رو به آرمان میکند و همزمان که داشته فیلم میگرفته به آرمان میگوید به امام اولت فحش بده ببينم سریع...به علی فحش بده...به حسین فحش بده، به خامنهای فحش بده... آرمان چیزی نمیگوید.
🔹 با ناخونگیر پوست بدنشو آروم آروم میکند و از او میخواهد فحشاشو تکرار کند. اما آرمان هیچی نمیگوید. انقدر آرمان را میزنند تا بیهوش میشود. وقتی آرمان بیهوش میشود شروع میکنند به رقصیدن و لگد زدن به بدن شهید و از اینکارشان فیلم هم میگیرند.
🔹 وقتی میروند یک کارگر افغانستانی که گویا نگهبان یکی از ساختمانهای اطراف بوده میآید و زیر سر آرمان بالش میگزارد و روی بدنش پتو میاندازد اما زنگ نمیزند به آمبولانس. البته اگر زنگ هم میزد فرقی نمیکرد توی آن شلوغی آمبولانس به آرمان نمیرسید.
🔹 وقتی رساندنش بیمارستان، هوشیاری آرمان سه بوده. یکی از رفقا میگفت وقتی رسیدم بیمارستان دستایش را به تخت بسته بودن، شاید برای اینکه اگر به هوش آمد تشنج نکند و همه صورتش ورم کرده بود. نصف روز توی حالت کما میماند و آخر به شهادت میرسد.
🔹 تمام این وقایع توسط خود قاتلها فیلمبرداری شده ولی وقتی از بازپرس پرونده پرسیدیم چرا این فیلمها را قطره چکانی منتشر کردید و فیلمهای اصلی را منتشر نمیکنید گفت که من توی عمر کاری خودم همچین جنایتی تو ایران ندیده بودم. برای مراعات حال خانواده و شایدم متشنج نشدن بيشتر فضا فیلمهای اصلی هنوز هم منتشر نشده. البته شاید بعد دادگاه آرمان منتشر بشوند.
@Neveshtehaidel
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
صبح فردا بدنش زیر سم اسبان است😭😭😭
مکن ای صبح طلوع😭😭💔💔
واسه روضه امروز...
همین بس که ما ده شب واسه چیزی گریه میکنیم که یه صبح تا ظهر اتفاق افتاده😭💔
امان از دل زینب💔
داداش...
من بی وضو موی تو را شانه نکردم😭😭
حالا به دنبال سرت باید بگردم😭😭💔💔
از حرم تا قتلگه زینب صدا میزد حسین..
دست و پا میزد حسین..
زینب صدا میزد حسین..!😭💔
"والشـمر جالــس" نفس مـادرش گرفت
سَر را بریـد و روبروی خواهرش گرفت😭
اللهاڪبر😭
Γ💔🏴
یلدا ترین شبی که جهان دیده یک شب است
آن هم شبی که «شام غریبان» لقب گرفت...
#شام_غریبان
@Neveshtehaidel
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کنم»
⏪ بخش ۱۱۶:
مردهای نظامی با صورت هایی حزن زده تبریک میگفتند و مسافران تازه با خبر شده از ماجرا، همراه دوستان حسام، سینه زنان اشک می ریختند. چشمم تار بود و خاموش بودم. نمیدانم چند ساعت گذشت و من از بودن کنار جسم بیجان حسام محروم ماندم، اما وقتی چشم گشودم تاریکی شب دیدم و سکوت، روی تختی که حسام، لقمه میساخت و چای هایش را به طعم خدا شیرین می کرد.
چشم چرخاندم. حسام گوشه ی اتاق زیر نور ماه، الله اکبر گویان اقامه ی نماز می بست. زیر پنجره، روی سجاده و تسبیح به دست. اتاق پر بود از بودنش، از خنده هایش، از عاشقانه هایش. حالا من بودم و دیوارهایی که دیگر باید حسرت به دل قهقه هایش می شدیم. لبخند روی لب هایم نشست و مرور کردم که چیزی به انتهایم نمانده و باز دیدم همان اخم هایش را، وقتی که از کاسه ی کوچک و بند خورده ی عمرم میگفتم.
روی تخت نشستم. چشمم در نور مهتاب، به دانیال افتاد که روی زمین دراز کشیده بود. به سمت میز کوچکم خم شدم. موبایلم را از کنار کتاب های اهدایی حسام برداشتم. تمام خاطرات آن روز توی ماشین، مقابلم رژه رفتند. چمباتمه زده روی تخت، به دیوار تکیه دادم. باید عکس هایش را می دیدم. قلبم توان تپش نداشت. یک به یک یادگاری هایمان را مرور کردم. از اولین روز عقدمان تا آن شب اربعین. از اولین شانه به شانه شدن هایمان، تا آخرین عاشقانه های حسینی.
چشمم به کوله ی کنار دیوار افتاد. بی صدا به سمتش رفتم و زیپش را باز کردم. موبایل خونی و پیچیده در نایلون حسام را درآوردم. خاموش بود. دوباره روی تخت نشستم. آن را به شارژ زدم و روشن کردم. حتماً پر بود از عکس های دو نفره مان. پوشه اش را گشودم. خالی از عکس های دو نفره و مملو از تصاویر مذهبی و شهدا. دلم گرفت. به فایل فیلمهایش، نگاهی انداختم. مداحی، روضه، تصویر از حرم تا...
ناگهان فیلمی توجهم را جلب کرد.
فیلم پخش شد. حسام بود! لحظات آخر، قبل از شهادت. تکان های شدید و نامرتب گوشی، نشان میداد که به سختی آن را در دستش گرفته. گاهی صورت خونی اش در کادر بود، گاهی نه. اما خس خس صدا و کلمات بی رمق و تکه تکه اش در میان همهمه ی ناجوانمردانه ی گلوله ها، به خوبی شنیده میشد.
_ سارایِ من سلام! صداها رو می شنوی خانمم؟ الآن تو محاصرهایم. رفقام پر کشیدن. فقط من موندم و پر و بال شکسته ام. سارا جان! نمی دونی این جا چه خبره. این جا غوغاست؛ با هر نفسی که می کشی، ریه هات خنک می شه از عطر خدا. نمی تونم. یعنی بیشتر از این بلد نیستم که توصیف کنم تا تو هم حس کنی حالم رو.
صدای انفجار و تسلسل گلوله، منِ نشسته در امنیت را به وحشت میانداخت و او از غوغا می گفت؟ او چه حس میکرد که من در درکش ناتوان بودم؟ با سرفه ای شدید خندید و کلماتش تکه تکه شدند.
_ کلی عکس حجله ای دارم واسه بعد از شهادت. راستی دیشب برات یه صدا فرستادم، قرآن خوندم و ضبط کردم. تو همین گوشیه. هر وقت دلت گرفت گوش کن، البته اگه این موبایل سالم به دستت برسه. انگشتری که دستمه مال تو. حتماً پشت نگینش رو بخون. سارای من! وقتی پام به خاک نجف رسید اولین چیزی که از حضرت امیر خواستم، شفای تو بود. پس فقط به بودن فکر کن. هوای مامان رو هم خیلی داشته باش. اون بعد از من فقط تو رو داره. راستی چادر خیلی بهت می آد نازنینم. حفظش کن. کم چیزی نیست. ارثیه ی بی بی زهراست. من این جام که یه وقت خاکی نشه. پس رو خاک رهاش نکن...
خون از گوشه ی لبش جوی می شد و مسیر باز می کرد. سرفه هایش چنگ می کشید بر قلبم. کشدار و سخت، لبخند زد.
_... منتظرت می مونم.
در صدا و چشمانش دیگر نایی نبود.
_ دارن می آن. می بینمشون. السلام علیک...
لبخند زد و گوشی از دستش افتاد.
نیمی از چهره ی زمین گیرش در کادر مشخص بود. لبهایش ملاحت بار می خندید و میان هیاهوی تیراندازی و فریاد های مختلف، اشهد خوانی حسام مبهم به گوش می رسید. به چه کسی این قدر ارادتمندانه سلام کرد؟ فرشته مرگ یا دوستانش؟
⏪ ادامه دارد...
.................................
@Neveshtehaidel