#بخش_هفتم
☘سید احمد می گوید: زیارت من نیا، راه خراب است☘
خانواده ای بعد 9 سال صاحب پسری شد که آن پسر دارای تومور بود و امیدی به زنده بودن آن پسر نبود. پدر آن پسر از افرادی تعریف سید احمد و کراماتش را می شنود. در دل خود سید احمد را صدا می زند و می گوید من شما را نمی شناسم ولی اگر فرزندم نجات یافت یک گوسفند سر خاکت می اورم و برایت قربانی می کنم. بعد چند روز که پسر را آزمایش می برند و نتیجه آزمایش مشخص می شود معلوم می شود که دیگر توموری وجود ندارد.
پدر تصمیم می گیرد نذرش را ادا کند. شب در خواب می بیند که سید احمد به او می گوید: سر خاک من نیا، راه خراب است. آن مرد به خوابش اعتنا نمی کند و با ماشین خانواده اش را برمی دارد و به ایسبو می رود. در بین راه به خاطر بدی راه ماشین به سمت دره سقوط می کند ولی به شکل معجزه آسایی در میان راه می ایستد و به کسی آسیبی نمی رسد. مرد می رود و چند نفر می آورد تا ماشین را از دره بیرون بیاورند.
بعد آنکه به ایسبو بر سر خاک سید احمد می رسد قربانی خود را ادا می کند و شب در ایسبو می ماند. شب در رویا سید احمد را می بیند که خیلی خسته است و دستهایش به شدت او را اذیت می کنند. می گوید یا سید احمد چه شده؟ چرا دستهایت را گرفتی؟ سید احمد می گوید: من به شما گفتم راه خراب است نیایید ولی گوش نکردید. ماشین شما که از دره داشت سقوط می کرد من رفتم و با دستام آن را نگه داشتم. الان هم دستهام به شدت درد می کند.
#حتمااااابخونید ☺️👌
#سیداحمدمعراجی
@Neveshtehaidel