گاه نوشته های دل💕
حجاب توریست های خارجی از مردم خودمون بهتره 🤦♂ البته تو عکس دوم باید با چادر وارد حرم میشدن، اوناهم
واقعا نمیتونم به اینا نخندم🤣🤣🤣
گاه نوشته های دل💕
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۷۴: این داستان، شبیه به فیلم های هالیوودی بود! از
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۷۵:
در تفکراتم دست و پا می زدم، که ناگهان به سختی از جایش بلند شد.
ــ خیلی خسته شدین. استراحت کنین.
من دیگه می رم اتاقم. احتمالاً امروز مرخص می شم. اما قبل رفتن می آم بهتون سر می زنم.
مردمک هایش خستگی را داد میزدند.
هر چند که چشم دوختن هایش به زمین، فرصت تماشای چشمانش را نمیدادند. از رفتن گفت و ظرف دلم ترک برداشت. یعنی دیگر نمی دیدمش؟ ناخواسته آرزو کردم که ای کاش، باز هم عاصمی وجود داشت و زنی سوفی نام، تا به اجبار قول و وظیفه، حس بودنش را دریغ نکند.
لنگ لنگان، به سمت درب رفت. با همان قد بلند و هیکل مردانه که حتی در لباس بیمارستان هم، ورزیدگی اش به چشم میآمد.
آرام گفتم:
- دیگه برام قرآن نمی خونین؟
برگشت! محجوب و آرام.
ــ هر وقت دستور بفرمایین، اطاعت می شه.
مردی که حق داشت. بابت نگهبانی شبانه کنار تخت من، از وجود پرآزارم به قصد استراحت، گریزان باشد. آن روز ظهر، یک بار دیگر به دیدنم آمد. دیداری مختصر که میدانستم، حکم مرخصی اش را از بیمارستان صادر می کند. از احتمال آخرین بودنش، دلم گرفت. با همان متانت برایم آرزوی سلامتی کرد. قول داد تا هرچه زودتر دانیال را ببینم و صدای مهربان یان را بشنوم.
ـــ دیگه با خیال راحت زندگی کنین، همه چیز تموم شد.
بی خبر از این که جنگ جهانی احساسم، تازه در حال وقوع بود و من پیچیده شده در روسری به احترامش سر کرده، فقط به تماشایش نشستم. چند روز دیگر اجازه ی زندگی داشتم؟ دو ساعت؟ دو روز؟ دو ماه؟
نمی دانم.
همه را نذر دوباره دیدنش می کردم. رفت و بغض، ناجوانمردانه به گلویم چنگ زد. من در این شهر، جز خدایی تازه شناسایی شده، کسی را نداشتم؛ حتی مادر را. کاش می شد حسام را صدا بزنم، که باز هم بیاید. اما رفت؛ نرم و آرام.
فردای آن روز، پروین وارد اتاقم شد.
همراه با زنی که خوب می شناختمش، مادر محجبه و پوشیده در چادر حسام، مشتاقانه به در چشم دوختم؛ ولی حسام نیامد. گوش هایم، صوت قرآنش را می طلبید. پروین و مادری که فاطمه خانم صدایش می کرد، با لبخند کنار تختم ایستادند و در آغوشم کشیدند. فاطمه خانم، دلسوزانه پیشانی ام را بوسید.
ــ قربون چشمای آبیت برم. امیر مهدی گفت که فارسی متوجه می شی. گفت بیام بهت سر بزنم. من و پروین خانم هم اومدیم، یه کم از این حال و هوا درت بیاریم. خیالت بابت مادرتم راحت باشه.
این پروین خانم عین خواهرش، ازش مراقبت می کنه. نگران هیچی نباش. فقط به خدا توکل کن و به فکر خوب شدن باش عزیزکم.
پروین با معصومیتی خاص در حالی که کمپوت را روی میز می گذاشت، اشک چشمانش را با گوشه ی روسریِ گلدارش می گرفت و مدام قربان صدقه ام می رفت. فاطمه خانم، شیشه ی کوچکی از کیفش بیرون آورد.
ــ مادر! یه کم تربت کربلا رو ریختم توی آب زمزم، نیت کردم که بخوری و امام حسین خودش شفات بده.
پروین مدام زیر لب آمین می گفت و من به چهره ی سرخ شده از فرط دیوانگی پدر، پوزخند زدم. پدری که یک عمر اعتقادات این چنینِ مادر را به سخره گرفت و حالا همین اعتقادات، تمام زندگی ام را در تسخیر خود داشت.
با کمک پروین، روی تخت نشستم.
فاطمه خانم با صلوات های مکرر، شیشه ی کوچک را به دهانم نزدیک کرد. خوردم. این شهد، طعم بهشت را در آستین داشت. نمی دانم چه سِرّی در آن معجون بود که چشمان فاطمه خانم و پروین را به سلامتیِ محالم، امیدوار و گریان می کرد.
بعد از آن روز، غیر از ملاقات های هر روزه ی آن دو زن مهربان، حسام به دیدنم نیامد. دلم پر می کشید برای شنیدن آواز قرآن و دیدن چشمان به زمین دوخته اش. اما باز هم خبری از او نشد.
سرانجام حکم آزادی ام از بیمارستان امضا شد. من بی حال شده از فرط خواستن و نداشتن، خود را سپردم به دستان پروینی که با مهربانی لباس تنم میکرد و زمزمه ی غصه داشت بابت ضعف و لاغری ام. چه قدر برای دیدن دانیال مهلت داشتم؟ دست و دلبازانه، همه اش را به یک بار دیدن دانیال و شاید حسام میبخشیدم.
پروین با قربان صدقه، بازویم را گرفت و پاهای سنگینم را با خود، در راهروی بیمارستان حرکت داد. نزدیک به در ورودی که رسیدیم ریه هایم از بوی تند بیمارستان، خالی شد و سرشار از عطری تلخ، که به کام دلم آشنا می نشست.
صدایش پیچک شد دور سرم. در اوج زمستانی فصل ها، خودش بود. نفس زنان و لبخند به لب، مثل همیشه، باز هم چشم به زمین دوخته بود.
ــــ سلام! سلام. ببخشید دیر کردم.
کار ترخیص طول کشید. ماشین تو پارکینگه. تا شما آروم آروم بیاین، من زودی می آرمش تا سوار شین.
آفتاب سرمازده، دلقک بازی اش را بر نگاه مشتاقم پایان نمی داد. نفس هایم را عمیق کشیدم. خدایا، ممنونم بابت غافلگیری شیرینت.
⏪ ادامه دارد...
.................................
@Neveshtehaidel
AUD-20220221-WA0006.mp3
24.72M
دعای عهد🌱
صبح ها گوش کنید
زیباست...
@Neveshtehaidel
سرصبحۍهوسنامحسـنزدبهسرم
شاهبیلشڪرےومنبهفدایتبشوم😊💚
#سرصبحۍچقدرنامحسنمیچسبد😉
@Neveshtehaidel
هر دانشجویی بعد امتحانا:
منو پاس نمیکنید؟ خب نکنید. کی ضرر میکنه من یا شما؟😂🤦♀
معلومه شما!:)))
@Neveshtehaidel
#تلنگرانه
اگر اراده کنۍ کہ خودت را حفظ بکنۍ پروردگار هم هنگام ارتکاب شدن گناهان ، براۍ تو ایجاد مانع مۍ کند.
_آیتاللهحقشناس
@Neveshtehaidel
اینا چه سمیه دیگههههه
کاش سطح دغدغه منم در همین حد بود.
یکیشون نوشته اون لحن زورکیت نشون میداد که دختره سلیطه مجبورت کرده😐
@Neveshtehaidel
گاه نوشته های دل💕
به نظرم پخش کردن این کلیپ تو تلویزیون، نه تنها تبلیغ حجاب نیست بلکه تبلیغ بد حجابی و بی حجابیه😕 کام
فک کنم اعتراض منو به پخش این کلیپ شنیدن😂
امشب هم این کلیپ از شبکه سه پخش شد منتها با شطرنجی کردن بانوانی که حجابشون مناسب نبود😁الان شد...
گاه نوشته های دل💕
اینا چه سمیه دیگههههه کاش سطح دغدغه منم در همین حد بود. یکیشون نوشته اون لحن زورکیت نشون میداد که د
مردم قاطی کردن🚶♀🚶♀
واقعا فک میکردن بهش میرسن؟؟
دیروز دیدم از فن های گلزار، نوشته بود اوکی خوشبخت بشی ولی با من خوشبخت تر میشدی😐😐😂😂
گاه نوشته های دل💕
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۷۵: در تفکراتم دست و پا می زدم، که ناگهان به سخت
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۷۶:
حسام لنگ لنگان رفت و پروین، با لحن مادران ایرانی، مدام خود را فدای او و جَدّی می کرد که نمی دانستم کیست. حسام، امیرمهدی بود و لایق این همه دوست داشتن. بیچاره مادرم که هیچ وقت اجازه ی مادری کردن را به او ندادم، کاش خوب می شد، کاش حرف می زد.
سوار ماشین شدیم. پروین روی صندلی عقب، کنارم نشست و سرم را پرمحبت به شانه اش کشید. حسام، مدام شیرین زبانی می کرد و سر به سر پروین میگذاشت و من خیره به نم نم باران ناگهانی روی شیشه، حسرت می خوردم به رنگی که زندگیشان داشت و ما همیشه از آن محروم بودیم. غرق در گرمای مطبوع ماشین و صدای لیز خوردن سخت برف پاک کن، به خود آمدم.
وقتی که امیر مهدی صدایم زد:
ــ سارا خانم! حالتون بهتره ان شاءالله؟
کم کم پاشنه ی کفشاتون رو وربکشین که دانیال قرار تشریف فرما بشه.
صاف در جایم نشستم. متوجه هیجانزدگی ام شد و لبخند زد.
- البته به زودی.
پس باز هم باید روزهایم با ترس مرگ میگذشت که تا آمدن دانیال، سراغم را نگیرد. پروین مدام زیر لب غر می زد که چرا فارسی صحبت نمی کنیم تا او هم متوجه حرف هایمان بشود و حسام دست از شوخی با او بر نمی داشت.
به خانه رسیدیم. همان کوچه ی پهن با درختان بلند در دو طرفش که حالا از عریانیشان در سوز زمستان، تنم یخ می زد. پروین زودتر برای باز کردن در خانه، از ماشین خارج شد. قبل از پیاده شدن حسام صدایم زد. به چشمان خیره به روبه رویش، در آینه نگاه کردم.
ــ مادرم کاری براشون پیش اومد نتونستن بیان، گفتن از طرفشون ازتون عذرخواهی کنم.
خم شد. چند کتاب از روی صندلی کناریش برداشت و به سمتم گرفت.
ــ این چند تا کتابم آوردم که مطالعه بفرمایین. کتابهای خوبی هستن. شاید به دردتون خورد. هم حوصله تون سر نمی ره، هم شاید براتون جذاب باشه.
با سکوت به قاب چشمانش در آینه خیره ماندم. این جا هیچ همزبانی نداشتم، جز حسام. وقتی متوجه مکث طولانی ام در گرفتن کتاب ها شد، نگران به عقب برگشت.
ــ حالتون خوب نیست؟ چیزی شده؟ بابت کتابها ناراحت شدین؟
چرا باید بابت کتابها، دلگیر می شدم؟ با صدایی ضعیف که بیش تر رنگ التماس داشت، پرسیدم:
ــ دیگه قرآن برام نمی خونین؟
دوباره مسیر نگاهش را به مقابل داد و لبخند زد.
ــ هر وقت امر کنین، می آم براتون می خونم.
ناگهان انگار چیزی به ذهنش رسیده باشد، خم شد و داشبورد ماشین را باز کرد. بعد از جستجو، کارت حافظه ی کوچکی روی کتاب ها گذاشت و به سمت من گرفت.
- تو این، تلاوت چند تا از بهترین قاری های جهان هست. این هم پیشتون بمونه که هر وقت دلتون خواست گوش کنین.
من بهترین تلاوت های دنیا را نمی خواستم. گوش های من فقط طالب صدای او بود. این کارت حافظه یعنی دیگر به ملاقاتم نمیآمد؟ بغض گلویم را فشرد.
کتاب ها و کارت حافظه را بدون تشکر و یا گفتن کلمه ای گرفتم و از ماشین پیاده شدم. به سراغ مادر رفتم. ماتِ جانمازش گوشهای از اتاق چمباتمه زده بود. برای اولین بار در تمام طول عمرم، ناخواسته بغلش کردم، بوسیدم، بوییدم. دیگر فرصت چندانی نداشتم. اما او انگار در این عالم، گذری نداشت. نه لبخندی، نه اخمی. سرخورده و ماتم زده به اتاقم کوچیدم.
چند روزی از آخرین تماشای حسام می گذشت و جز سر زدن های گاه و بی گاه فاطمه خانم، خبری از او نمی رسید. چمباتمه زده روی تخت، چشم در چشم درخت بی میوه ی خرمالو، در کشاکش وزش باد و نم نم باران، پشت پنجره، حوصله ام سر می رفت از بس که وقت کم داشتم برای دیدن دوباره ی برادر. صدای رادیوی پروین و عطر عجیب قیمه اش، از آشپزخانه به جای جای خانه می دویدند و من فکرم پر می کشید در آسمان. روزهایی که این مساحت غم زده، جوانی شوخ طبع در چهارچوبش داشت و امان خنده های پروین را می برید. راستی چرا دیگر سر نمی زد؟ برای حفظ امنیت؟ مگر عاصم را در دام نداشتند؟ نگاهم به کارت حافظه و کتاب های اهدایی اش روی میز افتاد.
ترجمه هایی انگلیسی و آلمانی از نقش زن در اسلام، نهج البلاغه ی امام علی و چند کتاب دیگر؛ لبخند روی لب هایم نشست. حالا دلیل سؤالش، مبنی بر ناراحت شدنم را می فهمیدم. دادن کتاب هایی مذهبی به دختری چون من، که روزی سینه می درید برای اثبات بی هویتی اسلام، ملاحظه کاری هم داشت. پوزخند پدر مقابل چشمانم زنده شد. کجا بود تا ببیند اصولی را که روزی خرافات می خواند، حالا قصد جلوس داشت بر وجب به وجب زندگی دخترش. سارای بی دین، دختر مردی دیوانه و سازمانی، که از مسلمانی فقط نامش را به دوش می کشید.
کارت حافظه را در مشتم فشردم. این به چه کار من می آمد؟ منی که قرآن را با صدای امیر مهدی فاطمه خانم به دل میخ کرده بودم. کلافگی چنگ شد به ته مانده ی نیرویم.
⏪ ادامه دارد....
.................................
@Neveshtehaidel
یا مَنْ اَرْجُوهُ لِکُلِّ خَیْرٍ؛
ای که برای هر خیری به او امید دارم🤍
@Neveshtehaidel
ولی من آمادگی شروع امتحانات رو ندارم🙂
نیاز دارم یه بار دیگه فرجه تکرار بشه🥲😂
🌱🌸
خرّم آن روز
ڪه بازآیی و سعدی گوید:
آمدی؟ وه ڪه چہ مشتاق و پریشان بودم..!
#سعدی
@Neveshtehaidel
پسره نوشته "اگر پادشاه بودم صدای خندهات را سرود ملی میکردم"
فک کن تو فینال تکواندو با یه پیتوروچاگی حریفو زدی قهرمان شدی با ابهت و لاتی میری رو سکو یهو صدای خنده فاطمه از اسلامشهر پخش میشه😂😂
@Neveshtehaidel
گاه نوشته های دل💕
یا فاطمه اشفعی لنا فی الجنة❤️
•
.
آمدم سمت حرم مشكل خود رفع كنم؛
موقع اذن دخولم خبر آمد حل شد !🥺
#بیبیجانم
@Neveshtehaidel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📍مصاحبه جنجالی با قشرِ خاکستریِ مخالف جمهوری اسلامی با موضوعِ شنایِ زنان!
و قسم به رسانه که انسانها را دگرگون میکند...❗
#بانویایرانی
@Neveshtehaidel