eitaa logo
خود نویس/نسرین حق اللهی
5 دنبال‌کننده
0 عکس
0 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم
1 امروز که از خواب برخاستم فکر نمیکردم به شب که برسم به این حال افتاده باشم کم و بیش میدانستم که تربیت فرزندم به قاعده نبوده اما رسیدن به قبول این موضوع به حقیقت برایم سخت بود واقعیت مثل سیلی به صورتم کوبید وقتی به عمد زیر بشقاب غذایش زد که( من مرغ دوست ندارم و مادری که میداند این غذا را درست نمیکند) . بنابر قاعده تمام گروه های غذایی باید خورده شود و من نمیدانم با کودکی که گوشت هم نمیخورد چگونه آشپزی کنم خشم تمامی وجودم را گرفته بود فریاد کشیدم که کاش زودتر بزرگ شوی به آنسوی کره زمین مهاجرت کنی خوشبخت باشی و من حداقل 20 سال نبینمت در ذهنم اینگونه از آشپزی و آشپزخانه خلاص میشوم و از تنهایی خودم به کمال لذت میبرم اما با خودم حساب کتابی کردم و خودم با خودم به اجماع رسیدم که طاقت 20 سال ندیدن جگرگوشه خود را ندارم و کم و بیش نتیجه گرفتم در سن حدود 60 سالگی چقدر میتوانم از تنهایی لذت ببرم به ویژه که شاهد زندگی اطرافیانم بوده ام که در این سن و سال چشم انتظار کسی هستند که از راه برسد به شرح خاطراتشان گوش بسپارد و تمامی نصیحت هایشان را بپذیرد.
تمرین امروز من مینویسم تا آرام شوم من مینویسم تا فراموش کنم من مینویسم تا دردم کمتر شود من مینویسم تا یادم بماند من مینویسم تا از رقص کلمات در مغزم راحت شوم من مینویسم تا شاید کسی که باید بخواند من مینویسم تا به علاقه ام به نوشتن پاسخ دهم من مینویسم تا درست و غلط بودن افکارم را بهتر تشخیص دهم
امروز همان روزی بود که باز هم قرار دیدار با دوستان قدیمی را به هفته آینده موکول کردم امروز همان روزی بود که باز هم به تصمیم های خاک گرفته گوشه ذهنم فکر کردم امروز همان روزی بود که باز هم قرار بود بعد از کارهای روزمره به ایده های نابم رسیدگی کنم امروز همان روزی بود که باز هم خداوند فرصت زیستن به من داد امروز همان روزی بود که باز هم خدا را شکر کردم
چرا وقت نوشتن فقط با کاغذ کیف میکنم؟ شاید هم کاغذ بامن! هر چه به کیبورد نگاه میکنم جذب نمیشوم کاغذ انگار صدایم میکند و من سیر مینویسم مثل خوردن شامی با نان و ریحان با کیبورد انگار شامی خالی میخوری، سیر نمیشوی و سیر نمینویسی هر چه در دلم هست با فشار دستم روی کاغذ لقمه میکنم و کیف میکنم، کاغذم بوی ریحان گرفت. شاید کاغذ ها هم از همین جا روغنی شدند. دوم نویسندگی
با هیجان گفت: خانوممنون گفته وقتی 50 تا ستاره بگیریم بهمون جایزه میدن. یکی از گردوهایی که داشتم میشکستم برداشتم عسل زدم و در دهانش گذاشتم گفتم این هم جایزه و خندیدم. راستی جایزه را مدرسه میگیرد یا ما باید بگیریم نمیدانم زمان ما که هر سال وقت دادن کارنامه باید از خانه کادو میاوردیم مثلا ما نمیدانیم چیست ولی همه میدانستیم خانممان ستاره نمیداد. هیچ نمیداد، گاهی فقط کارت های آفرین تا صد هزار که اون موقع ها خیلی آفرین بود( بچه های الان نمی دانند چه میگویم) خانمشان پارسال برای درس ش برایشان یک قابلمه آش رشته خوشمزه آورده بود ما اما یا ش را روی روزنامه ورزشی داییمان میبریدیم و در میاوردیم یا با لپه روی یک مقوا میچسباندیم که اگر شانس میاوردیم تا مدرسه حداقل نقطه هایش ریخته بود کلاس اولمان پر بود از نخود و لوبیا و عدس من هنوز هم نفهمیدم چرا اینقدر از حبوبات در آموزش ما استفاده میکردند🙄 نویسی
غم از تو میترسم تا به حال متوجه نبودم که دارم احساسی را با احساس دیگر میپوشانم خیلی به تو اجازه بروز نداده ام همیشه گفته ام جلسه دارم شما منتظر باش راستش با ترس جلسه داشتم چطور اینقدر به ترس اجازه جلوه میدهم نمیدانم. غم هر جا تو باشی من فرار میکنم مجبور که باشم بقیه را هم همراهم میاورم من نمیخواهم با تو تنها باشم نمیدانم بعدش چه میشود و از ندانستن میترسم. امید اگر نبودی لحظه ای ادامه نمیدادم حتی چشم هایم را باز نمیکردم. تو مثل قسمت بعد یک سریال قشنگ آدم را در یک انتظار شیرین نگه میداری تو بهترین افزودنی هر دقیقه زندگی هستی، شیرین ترین بهانه زندگی، بدون تو تمام انتظارها تحمل ناپذیر بود. خشم به کسی نگو ولی دوستت دارم تو که بیایی هر چه دلم میخواهد یا نمیخواهد میگویم با تو حرف زیاد دارم اینجا همه ادا در میاورند که از تو بدشان می آید راستش تو زیبا نیستی، آدمها میترسند از تو که بیایی و نشود رامت کرد که بیایی و نروی و هر وقت دلت خواست همه جا را به آتش بکشی. من زمستان ها بیشتر میاورمت خانه چون از سرما بیزارم پس تو پشت میز فرمان مغزم نشسته ای دست ترس را گرفته ای و گاهی با حسرت شادی را تماشا میکنی و فکر میکنی کاش میشد جای او بودی مسئولیت تنها باری که بدون غر زدن تو را پذیرفتم درس خواندن بود هنوزم حاضرم تو را در دانشگاه و کتابخانه و هر وقت کتابی در دست دارم ببینم ولی در بقیه موارد از پذیرفتنت معذورم حالا من مانده ام و یک عالمه تو که خیلی وقت ها حوصله ات را ندارم شادی جان همه جا دنبالت میگردم چند سالست کم پیدایی اگر بچه ای از ته دل بخندد محو تماشایش میشوم و کیف میکنم و دوست دارم هیچ وقت خنده هایش تمام نشود چرا همیشه میدانستم همیشگی نیستی حتی وقتی با دوستانم از موضوعی شاد بودیم همیشه میترسیدم بروی میدانستم ماندنی نیستی چرا همه می آیند اینقدر طولانی می مانند ولی تو کوتاه میایی و زود میروی و من از دیدنت سیر نمیشوم وقتی هستی هم غصه نبودنت را میخورم زمان با تو سریع میدود کاش غم کم بود زود میرفت ولی تو نه کاش آنقدر میماندی که دلم را بزنی مثل شیرینی زیاد ترس ترس جان از وقتی یادم می آید از اولین خاطراتی که توان یادآوریش را دارم تو بودی وقتی محسن آقا مرا تا سقف بالا می انداخت و ذوق میکرد وقتی عمو چشم هایش را چپ میکرد وقتی مسعود پلک چشم هایش را بر میگرداند و دنبالمان میکرد هر وقت مامان مریض میشد یا وقتی صدای آمبولانس می آمد آن روز که مادر همکلاسیم از دنیا رفت واای از آن روز 🥺 وقتی خودم مادر شدم دیگر تو همیشه هستی و نرفتی همیشه نمیدانم چه کنم وهر چه در توان دارم برایش میکنم اما انگار کافی نیستم نمیدانم چرا همه اش یادم میرود آنکه نگه میدارد من نیستم،دستت را از روی شانه ام بردار میخواهم بدون تو راحت و بیخیال فردا و فرداهای دیگرم بخوابم شب بخیر
تمرین جلسه سوم و همزمان نامه نگاری☝️
سلامت همچون تاجی است بر سر انسان‌های سالم، که فقط بیماران قادر به دیدنش هستند
اگر یک دیوار برای نوشتن داشتم اولین چیزی که مینوشتم همین جمله بود