بخش ابتدایی داستان «کتاب قصهٔ مادربزرگ»
نوشتهٔ #فرشته_نوبخت
#خیال_مدام
باید اول خط سوار شوند و آخر خط پیاده. این را بابا میگوید. بعد روی دو تا از صندلیها مینشینند. اتوبوس خلوت است و بوی کُتلت و گوجهفرنگی میدهد. او مثل همۀ وقتهایی که چیزی فکرش را مشغول کرده، دلش میخواهد بیرون را تماشا کند. تصویر دختربچهای که پشت سرشان، کنار مادرش نشسته و ساندویچ کُتلت و گوجه میخورد افتاده توی شیشه. میخواهد به اولین باری فکر کند که کتابخانۀ مینا را دید. دلش کتلت میخواهد، منتها با خیارشور. اتوبوس که راه میافتد، میگوید گرسنه است. بابا میپرسد «سردت نیست؟» سردش است. خودش را بیشتر به بابا نزدیک میکند تا گرمای اورکت یشمی بابا بگیرد به جانش.
آن روز هم سرد بود و مثل امروز روی درختها پر از گلهای ریز صورتی و سفید. به نظرش مینا زیبا بود. صدایش زنگ قشنگی داشت. خانهاش بزرگ بود و جای دیوار، پنجرههای بلند و روشن داشت. وقتی بابا مشغول پاک کردن لکههای باران و مدفوع کفترها از روی شیشهها بود، مینا برایش یک پیاله شیرکاکائوی گرم با یک تکۀ بزرگ کیک سیب آورد. بعد از روی کتابِ سنگینی قصهای برایش تعریف کرد. کتاب کاغذهایی به رنگ زرد مایل به قهوهای داشت و بوی خوبی میداد. قصۀ دختر کر و لالی که تنها همدمش یک عروسک پارچهای زشت و کهنه بود با صدای مینا برای همیشه در خاطرش ماند.
#مدامخوانی
مدام؛ یک ماجرای دنبالهدار | @modaam_magazine
بخش ابتدایی داستان «هجده، صفر هشت»
نوشتهٔ #مصطفا_جواهری
#خیال_مدام
شوری دلبههمزن خون ته حلقم را چنگ میاندازد. میدوم. هیکل صد و چهار کیلوییام را از دست صاحب کتابفروشی بالای میدان پالیزی فراری میدهم. من دزدم؛ دزد کتاب. حلقم خونمزه شده؛ مثل عصر همان سهشنبهای که با پریزاد پیادهروِ ولیعصر را گرفتیم و از محمودیه تا جلوِ رمپ ورودی پردیس ملت دویدیم. روی صندلی مخمل قرمز سالن دو که خودم را انداختم، تازه سرفههایم شروع شد. گفتم: «حلقم طعم خون میده.»
سرش را از زیر شال گلبهی تکانی داد و گفت: «واسه چی؟»
با ناخنِ انگشت اشاره، گوشۀ پوست ورآمدۀ شستم را کندم و گفتم: «از بچگی همینه. وقتی زیادی میدووم حلقم خونی میشه.»
مقنعۀ سیاه را از زیر شال گلبهی کشید بیرون و چپاند داخل کولۀ بنفش. گفت: «خونمزه میشه پس.» دستی به فرفریِ ولوشدۀ روی پیشانی کشید و پرسید: «اسم فیلم چی بود؟»
گفتم: «رخ دیوانه.»
#مدامخوانی
مدام؛ یک ماجرای دنبالهدار | @modaam_magazine