✨ ما توی روضه قد کشیدهایم. ما با عروسکهایمان توی روضه قد کشیدهایم. درست مثل حالای ریحان که وقتی رادیونمای محرم را روشن میکنم، مینشیند روی مبل و زل میزند به عکس نینیهایی که حسین حسین میکنند. بعد هم میرود از توی اتاق کتاب، کنار جانمازها، چادر گلآبیاش را میآورد، سرش میکند، بالایش را تا روی بینی میکشد پایین و موشموشک را بغل میکند تا او هم حسین حسین کند.
ما با عروسکهایمان توی روضه قد کشیدهایم. درست مثل حالای ریحان که وقتی میبیند ترمهی مادربزرگِمامان را پهن کردهام و دارم گلاب رویش میپاشم میفهمد خبرهایی هست. کشمش خانم را از روی تاب میکشد پایین و مینشاندش پشت ترمه. بعد هم میرود سراغ خرسی تا به قول خودش تنظیمش کند. مسئولیتی هم به نارنجی و موبلند داده. باید محکم بنشینند و عکس آقاسیدعلی و حاج قاسم و ابومهدی را بغل کنند.
میتی و بیدار میشه و هندونه هم از همان اول نشستهاند منتظر تا روضه تمام شود و ریحان سهمیه شکلاتشان را از کنار کتاب دعا بدهد دستشان.
همینطور که پرچم یا زهرا (س) را روی سفره چپ و راست میکند، صدای سوت کتری بلند میشود. تاکید میکند حتما چای میخواهد. درواقع هم خودش میداند و هم من که چای، بهانهای است برای خوردن قند. و باز، هم خودش میداند و هم من که چای روضه و قندش استثناست و رویش سختگیری نداریم.
ما توی روضه قد کشیدهایم. ما با عروسکهایمان توی روضه قد کشیدهایم. لابلای عطر چایباهارنارنج و پرچمهای ریز و درشت و خانهای که در چشم برهم زدنی میشود حسینیه. با هشت عروسک و دو نفر و دو قاب عکس.
#روایت_روضه
#پویش_نگار_آشنا
📝 @nevisandegi_mabna
✨️نگارِ آشنا
میخواستم ببینم زور غمم چقدر بیشتر است؛ لغت نامه را باز کردم.
روبروی کلمه شیء نوشته بود: (در لغت به معنی چیز. اطلاق شیء بر تمام امور عقلی، خیالی، وهمی، و خارجی جایز است )
تمام امور؟ چه دایره وسیع و بی رحمی...
پس شیء یعنی هر چیزی...
وقتی گوشه اتاق دلم میخواست برای غمی گریه کنم میرفت توی دایره شىء و دست و بالم بسته میشد.
تنهایی؟! مرگ؟! نامردی؟! درد؟!
غصه های کوچک و بزرگم قبل از آنکه چشمه اشک را پر کنند کم میآوردند؛ زور غمشان روبروی یک غم مقدس سر خم میکرد.
وقتی صدای
يَا بنَ شَبيبٍ ، إن كُنتَ باكِيا (( لِشَيءٍ )) فَابكِ لِلحُسَينِ به گوشم میرسید
قطره اشکم محو میشد یا مسیر عوض میکرد.
اینبار تنهایی من گوشه اتاق گم میشد در تنهایی بزرگ تری روی تل زینبیه.
مرگ یک عزیزم در برابر مرگ همزمان عزیزترینهای عالم رنگ میباخت.
امام حسینی که برای روزهای تنهایی و غمم ذخیره کرده بودم سر بلند میکرد. یادآوری یک روضه کافی بود تا اشکم برای چیز مقدس تری بریزد و همه حجم غم را ببلعد.
حالا گوشه اتاق نشسته ام و همراه هر قطره اشک لبم تکان میخورد:
دنیای منه...
امامحسین بزرگتر از دردای منه
#پویش_نگارِ_آشنا
#روایت_روضه
📝 @nevisandegi_mabna
مدرسه نویسندگی مبنا
📝 "ما شدن" هنوز خوب حرفزدن بلد نبودیم که پایمان به مجالس روضه باز شد. آفتاب بالا نیامده با مامان
.
مردها که دم میگرفتند، دلمان میخواست توی مردانه بودیم و «سقای حسین سید و سالار نیامد، علمدار نیامد علمدار نیامد» را بلندتر از گروه دیگر در جواب دم «امشب به حرم میر و علمدار نیامد، علمدار نیامد، علمدار نیامد» فریاد می زدیم. توی دستهایی که از دیواره ی پارچهای مشکی بین مردها و خانمها بالاتر میامد، دنبال دستان بابا میگشتیم و احساس میکردیم اگر وسط آنها بودیم، حتما موج دریا غرقمان میکرد. خیلی طول میکشید تا امواج آرام شود، و ما این دریای طوفانی را دوست داشتیم. پر از شکوه و جلال بود برایم. فکر میکردیم علمدار چقدر آدم مهمی است که مردها اینطور بر سر و سینه میزنند از نیامدنش! دستها و سینهها که از تک و تا میافتاد، نوبت گعده بود، هر هشت تا ده نفر باید دور هم حلقه میشدیم. باید یک جمع میساختیم، تا مجمع غذای نذری را می گذاشتند وسطمان. خوشمزهترین، خوشبوترین و زیباترین غذای دنیا. پلو و خورشت قیمه و زرشک و بادام با سیب زمینب خلال کنارش.
همه با هم از توی یک سینی غذا میخوردیم. همهی آنهایی که از صبح باهم برای حسین گریه کردهبودیم.
ما، "ما شدن" را توی حسینیهها یاد گرفتیم.
#روایت_روضه
#پویش_نگار_آشنا
📝 @nevisandegi_mabna