☕️ زنی تنها وارد کافه شد. در گوشه دنجی نشست. یک کتاب با چند برگه سفید روی میز گذاشت. قهوه با شکر کم سفارش داد و سرگرم شد.
📖 گاهی میخواند و گاهی مینوشت. بین خواندن و نوشتن، گاهی هم جرعهای قهوه مینوشید.
▫️ چشمهایی پنهانی مراقبش بودند. چند نفری هم پچپچ میکردند: آیا کسی که او منتظرش هست، دیر میآید؟ یا اصلاً نخواهد آمد؟
▫️ آخر شب، زن کتاب و کاغذهایش را برداشت و از کافه بیرون رفت. نگاههای دلسوزانهای که همیشه از بدبختی دیگران خوشحالند، دنبالش میکردند.
▫️ اما او با شادمانی کودکانهای از کافه بیرون میرفت. غنیمتی بهدست آورده بود که میتوانست سوژه یک داستانک باشد.
#داستانک
#داستان_کوتاه
🆔 @nevisandeshoo
دوچرخه
کودکی با دوچرخه خود در مقابل دَرِ مجلس ایستاد. دوچرخهاش را گوشهای گذاشت و مشغول بازی شد. نگهبانی به او نزدیک شد و گفت: «به چه جرأتی دوچرخهات را اینجا گذاشتهای؟ اینجا محلی است که نمایندگان، وزرا و مسئولین کشور رفتوآمد میکنند.»
پسرک پاسخ داد: «نگران نباش! زنجیر محکمی دارم و با آن دوچرخهام را محکم به درخت میبندم؛ طوریکه هیچکدامشان نتواند آن را بدزدد!»
#داستانک
🆔 @nevisandeshoo