eitaa logo
نویسنده شو ✍
1.8هزار دنبال‌کننده
460 عکس
24 ویدیو
3 فایل
📝 رویاهاتو با کلمات بساز 📚 آموزش نویسندگی خلاق، داستان، فیلم‌نامه، سناریونویسی، ویراستاری، یادداشت‌، خاطره‌نویسی، مقاله تبلیغاتی و... 👤 مدیریت کانال: محمدجواد ابراهیم‌زاده 📱آیدی جهت ارتباط: @mj_ebrahimzade
مشاهده در ایتا
دانلود
یکی از دلایل ضروری بودن داستان برای بشر آن است که داستان، بسیاری از نیازهای خودآگاه و ناخودآگاه را برآورده می‌سازد. اگر داستان فقط روی ذهن خودآگاه تاثیرگذار بود اهمیتی مانند ارزش کتاب‌های تشریحی داشت؛ اما اهمیت داستان در این است که روی ضمیر ناخودآگاه تاثیر می‌گذارد. 🆔 @nevisandeshoo
🔻توانایی ساخت داستان با استفاده از خاطرات 🔸یک تجربه شخصی که در ذهن‌تان باقی مانده را انتخاب کنید. این لحظه می‌تواند خوشایند یا یک تجربه چالشی باشد. به جزئیات مهم آن توجه کنید؛ توصیف دقیق جزئیات مکان، زمان، احساسات و واژگان مورد استفاده. 🔸اگر افراد دیگری در تجربه‌‌تان وجود دارند شخصیت‌پردازی کنید تا کاراکترهای داستانی شما شکل بگیرند. تلاش کنید به معنا و ارتباط خود با دیگران پی ببرید. 🔸اگر تجربه شما یا دیگر شخصیت‌ها در طول زمان تغییر کرده‌اند، آن‌ها را برجسته کنید. 🔸از تنش‌ها یا رویدادهای کلیدی که اتفاق افتاده‌اند برای ایجاد جذابیت در داستان‌تان استفاده کنید. 🔸تجربه خود را معرفی کنید، آن را توسعه دهید، از اوج و پایان استفاده کنید تا به یک ساختار داستانی تبدیل شود. 🔸این فرایند به شما کمک می‌کند از خاطره‌نویسی به‌عنوان یک ابزار تمرینی برای توانایی ساخت داستان بهره ببرید. 📚@nevisandeshoo
نویسنده تنها هنگامی که پشت میزش نشسته نمی‌نویسد. در سراسر روز او مشغول نوشتن است. وقتی دارد فکر می‌کند، وقتی دارد می‌خواند، وقتی دارد تجربه می‌کند، هرچه را می‌بیند و احساس می‌کند همه برای مقصود او با معنی است و آگاهانه یا نا آگاهانه دایماً در حال اندوختن و نقل و انتقال تاثرات خویش است. 📕حاصل عمر 📚@nevisandeshoo
پشت هر آدم قوی یه داستانی وجود داره که انتخاب دیگه‌ای بهش نداده ... سلام، صبح‌تون بخیر 🌻 📚@nevisandeshoo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به اعتقاد من نویسنده باید بوم، سرزمین و فرهنگی که در آن زندگی کرده است را در آثارش منعکس کند. یعنی اگر بخواهد چشمش را به دنیای اطراف خود ببندد و از روی دست فلان نویسنده غربی کپی کند، طبیعتاً این نویسنده ره به جایی نمی‌برد. این را باید به هنرجوی نویسندگی نشان داد و به او گفت که باید از این سرزمین نوشت، از این مردم نوشت. بحث بر سر این است که انسان ایرانی موضوع ادبیات قرار بگیرد. اگر کسی بتواند این کار را بکند، آن‌وقت می‌تواند داستان ایرانی بنویسد. در غیر این صورت بقیه‌ حرف‌ها تعارف است! 📚@nevisandeshoo
سلام دوستان یه چالش طراحی کردم که حال و هوای متفاوتی نسبت به چالش‌های قبلی‌مون داره. تصویر بالا که یه جفت کفشه، به‌جا مونده از شهدای کودک بیمارستان غزه است که همین چند شب پیش، خبر انفجارش قلب هر انسان آزاده‌ای رو به درد آورد. ازتون می‌خوام نسبت به وقایع این روزهای فلسطین بی‌تفاوت نباشیم و با در نظر گرفتن تصویر بالا، یک دلنوشته، داستان کوتاه، شعر یا هر قالب ادبی که دوست دارید بنویسید و تو پیوی برام بفرستید. منم قول میدم متن‌های برگزیده رو تو کانال خودم و کانال‌های دیگه که ارتباط دارم منتشر کنم. 📚@nevisandeshoo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❌ کمال‌گرایی منفی، مانعی بر سر راه نوشتن ◽️ فکر انسان‌ زمانی ارزش پیدا می‌کند که منتقل شود و یکی از روش‌های انتقال این اندیشه، نویسندگی است. چه بسا فکرهای بسیار زیبایی که در صورت منتقل نشدن فراموش می‌شوند! ◽️ کمالگرایی منفی دشمن موفقیت و پیشرفت است. بسیاری از افراد نه‌تنها در نویسندگی، بلکه در بسیاری از موضوعات دیگر هم پتانسیل‌ و توانمندی‌های بسیار خوبی دارند؛ اما با وجود این هیچ پیشرفتی به‌دست نمی‌آورند. یکی از مهم‌ترین دلایل آن همین کمال‌گرایی مفرط است. ◽️ این افراد به‌دنبال انجام کار بدون عیب و نقص هستند. در صورتی که اتفاقا باید کار را با نقص فراوان شروع کرد تا ضعف‌ها فرصت بروز پیدا کنند و با تمرین کردن به‌تدریج حذف شوند. 📚@nevisandeshoo
📝 از همه‌سو خاکستر می‌بارید. خودم را در آغوش پدر مچاله کرده‌ بودم تا به دور از صدای انفجار‌های پی در پی، به خوابی فکر کنم که با هجوم گلوله قطع نمی‌شود. خون روی گردنم جاری شده بود و با هر تقلای پدر برای دویدن، بیشتر به لباسم حمله می‌کرد. دست‌های زخمی بابا روی کمرم می‌لرزید. با هر بوسه‌ای که به موهای افشانم می‌زد، التماس می‌کرد طاقت بیاورم. صورتم خیس شده‌ بود؛ خیس از درد و خون و اشک‌های بابا. سینه بابا بدجور خس‌خس می‌کرد، اما صدای تپش جسمی داغ‌تر از گلوله در بدنش مثل لالایی‌های مامان آرامم کرده‌ بود. راستی مامان را کجا جا گذاشته بودیم؟ یادم آمد. وقتی که از زیر خروارها آوار، از آغوش سردش بیرونم کشیدند دیدم که آرام خوابیده بود. آنقدر آرام بود که انگار خرابه‌ها برایش لالایی شب‌های آزادی خوانده بودند. وقتی پدر بدن زخمی‌ام را روی تخت بیمارستان گذاشت، دیدم که چشم‌هایش ملتمسانه به پرستار خیره شده بودند. بوسه‌ای روی گونه‌ام نشاند و با فریادی که از سمت در بیمارستان برای کمک بلند شده بود رهایم کرد. پرستار موهایم را نوازش کرد و دکتر گفت باید سرم را جراحی کنند. پدر را پی آوردن دارو فرستاده بودند که اتفاق افتاد؛ داغ بود مثل گلوله‌ای که سینه دایی را شکافت و سرد بود مثل دست‌های بی‌جان مادر. چشم‌هایم را باز کردم. یک لحظه آنقدر رها بودم که درد برایم معنایی نداشت. خودم را روی تخت دیدم و پرستار که خودش را حایل من و سقفی کرده بود که روی هر دویمان فرو ریخت. آتش بود و دود و خاکستری که به‌جای مرهم روی زخم‌هایمان نشسته بود. پدر را می‌دیدم که تمام صورتش اشک شده بود و تمام صدایش فریاد هنگامی که جسد سوخته و کوچکم را از زیر آوار بیرون کشید. فریادها و شیون‌ها در نظرم آرام شدند‌. عروسکم از دست‌هایم رها شد. بال‌هایم را باز کردم و با هزاران کبوتر آزاد روی آسمان به سمت قدس به پرواز در آمدم. عروسک تنها نبود. کفش‌هایم پیشش جا مانده بودند... ✍ سارا حیدرپور