eitaa logo
کانال خبری بهشهرنو
4.5هزار دنبال‌کننده
46.5هزار عکس
13.8هزار ویدیو
179 فایل
📌کانالی براساس سلیقه بهشهری ها 🔸️اخبار و اطلاعیه های ادارات، سازمان ها و هیات ها 🔸️آخرین اخبار شهر و روستاهای بهشهر 🔸️جاذبه ها و مناطق گردشگری بهشهر 🔸️آداب و رسوم بهشهری ها 🔸️صدای مردم بهشهر 🔻ارتباط با ادمین کانال @Mehdi_hoseyni63
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال خبری بهشهرنو
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف @kheymegahevelayat #قسمت_صد_و_پنجاه_و_سوم یه روز خونه امن 4412 بودم که
@kheymegahevelayat اما همچنان سرم پایین بود.. ادامه داد گفت: _  دِ لامصب با تو هستم جواب بده! آبروی من داره سر این پرونده میره. تموم گزارشاتِت نصفه و نیمه هست.. امروز رئیس جلوی کاظم هرچی از دهنش در اومده بارِ من کرده. چیزی نگفتم، خم شدم از روی زمین تسبیح رو گرفتم بعدش بلند شدم دو دستی دادم بهش، آروم گفتم: +بفرمایید حاج آقا. خدمت شما ! مجددا سرجای خودم نشستم.. اون بنده خدا همچنان داشت می تاخت ! ادامه داد گفت: _ اگر من مدیر کل بخش ضدجاسوسی هستم و تو معاون من، پس چه کسی باید به من گزارش بده؟ چرا من باید گزارش های مربوط به دکتر عزتی رو از افراد دیگه در ۴۴۱۲ دریافت کنم؟ مگه تو نمیفهمی سلسله مراتب و !؟؟ پای یه دونه از گزارش های این سه تا دیدار امضای تو نبوده. همه رو از افراد دیگه ای که در ۴۴۱۲ بودن دریافت کردم. جواب بده آقای محترم؟ چرا ساکت نشستی؟ +ببخشید حاج آقا.. شما درست میفرمایید! حق با شماست. _زِکی !! همین؟ ببخشید حاج آقا؟ حق با شماست؟ با همین یه کلمه  همه چیز تموم شد رفت؟ کجارو ببخشم؟؟ چی رو ببخشم؟ نه عزیزم. از این خبرا نیست. حاج کاظم گفت: «هادی جان ای کاش این کارو نمیکردی. وقتی به من داری میگی، دیگه نباید برای حفاظت نامه میزدی. وقتی اونجا فرستادی همه میفهمن. میره لای پرونده این بنده خدا. منم بخوام اعمال قدرت و نفوذ کنم میگن چون آشنای هم هستند، دارن لاپوشونی میکنن. رییس هم بدش میاد که بخواد کسی از داخل تشکیلات این حرف و بزنه.. درصورتی که من با عاکف شدید ترین رفتارو دارم. اما بابت این کوتاهی ها زودی به حفاظت نامه نزنید. اول بگذارید بین خودمون بررسی کنیم شاید حل بشه! اگر حل نشد اونوقت نامه بزنید حفاظت اطلاعات سیستم.» حاج هادی گفت: «کاظم من نمیتونم ببینم داره کم کاری صورت میگیره. فردا پس فردا به حاج آقای (...) رییس تشکیلات، تو که معاونش هستی هم نمیتونی جواب بدی.. اون آدمی هست که مو رو از ماست میکشه بیرون. بهتره من و تو خودمون رو پا سوز این آقا نکنیم.» صداش و برد بالاتر، با انگشتر عقیقش چندتا زد روی شیشه میز گفت: «آقای عاکف خان، اگر نمیتونی کار کنی، استعفا بده برو بیرون. من معاون خنگ نمیخوام. امنیت این مردم و امنیت ملی این کشور دست ما هست! نمیخوام خون جوونای این مملکت بیفته گردن من و زیر مجموعم. یک هفته س گزارش که نمیدی هیچ، هربار با خونه امن ۴۴۱۲ ارتباط میگیرم میگن اونجا نیستی! کجا غیبت میزنه؟ هان؟» حاج کاظم بهم گفت: _عاکف. چرا چیزی نمیگی؟ چرا لال شدی؟ +حق دارید. من اشتباه کردم.. به نظرم بهتره استعفا بدم. چون به درد مجموعتون نمیخورم.. ببخشید که این چندوقت باعث زحمت شدم. حاج هادی با تندی گفت: « بله آقا.. حتما استعفا بده.. برو ۳ ماه قرنطینه بمون تا مراحل اداریت انجام بشه بعدشم بسلامت. شما باید از کلِ این مجموعه بری.» بعد روش و کرد سمت حاج کاظم گفت: «عه عه عه. تورو خدا میبینی کاظم.. یک هفته س وسط یه پرونده مهم اطلاعاتی امنیتی که با سرویس دشمن درگیریم آقا داره تعلل میکنه.. به خدا قسم من اولین باره میبینم یه کسی اینطور رفتار کنه. پناه بر خدا از این همه حماقت.» حاج کاظم روش و کرد سمت من گفت: _عاکف ! همینطور که سرم پایین بود، با صدای آروم گفتم: +حاجی چی بگم!؟ هم شما حق دارید، هم حاج آقا هادی که بزرگ منو مسئول مستقیم من هستند.. حاج هادی بازم اومد وسط بحث گفت: «جمع کن آقاجان.. من دیگه غلط کنم آدمی مثل تورو بیارم زیر دست خودم. تو  یکی ما رو به باد نده برای هفت پشتمون بسه! لطفا هندونه زیر بغلمون نزار... الانم برگه استعفات و بنویس فوری برو قرنطینه.. با حفاظت چنددقیقه قبل تماس گرفتم گفتم ایشون حق خروج نداره.» حاج کاظم صداش و برد بالا گفت: _عاکف.. مگه هادی به تو نمیگه؟ یا جواب بده یا استعفات و بنویس سه ماه برو قرنطینه تا مراحل اداریت تموم بشه و پرونده هایی که زیر دستت بودن بدیم به بچه های دیگه کاراش و تموم کنن. بعدشم مارو به خیر تورو بسلامت... مگه باتو نیستم.. خب حرف بزن لامصب! به چشمای حاجی نگاه نمیکردم. همینطور که سرم پایین بود گفتم: +من اشتباه کردم. الانم آماده ام تاوان پس بدم ! چشم، استعفام و مینویسم بعدشم آماده ی هرگونه توبیخ و رفتن به قرنطینه هم هستم. حتی شش ماه.. فقط بزارید... به اینجا که رسیدم بغضم ترکید..مجددا گفتم: +فقط بزارید... دیگه نتونستم حرف بزنم.. بغض یک هفته ایم ترکید، اشکام روی صورتم جاری شد واقعا نتونستم جلوی خودم و بگیرم اونم جلوی دوتا مردی که بزرگتر از خودم بودن این بار دیگه از درون شکستم اینجا بود که از درون متلاشی شدم نتونستم خودم و کنترل کنم هرچی میخواستم تلاش کنم حرف بزنم، انگار دهنم قفل شده بود. گفتم: +فقط بزارید حاج کاظم بلند شد اومد سمتم گفت: «عاکف. چیزی شده باباجان؟ چرا داری گریه میکنی؟» بعد خطاب به حاج هادی گفت: