کانال خبری بهشهرنو
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم @kheymegahevelayat #قسمت_صد_و_هفتاد_و_هشت طبق قانون امنیتی اد
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
@kheymegahevelayat
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_نه
یه انگشتر دستم بود که خیلی درشت بود. نگین های سبز رنگ و خاصی روی اون کار شده بود که به ظاهر انگشتربود، وَ در واقع دوربین بود. فعالش کردم ازشون عکس گرفتم. زیر نگین پشت انگشتر هم رَم داشت که تموم این عکس ها داخل اون ذخیره میشد. دستام و بردم زیر چونم با فکم وَر رفتم، 10 تا عکس از زوایه های مختلف، از نسترن و دکتر افشین عزتی گرفتم.
دیگه باید میرفتیم سمت گیت و کم کم کارای خروج و انجام میدادیم تا یکی یکی بریم سوار هواپیما بشیم.
ساعت 7 و چهل و پنج دقیقه سوار هواپیما شدیم و با 45 دقیقه تاخیر یعنی 8:30 دقیقه هواپیما آماده پرواز شد.
سه تا صندلی عقب تر از افشین عزتی و نسترن توسلی در ردیف صندلی های سمت چپ هواپیما نشسته بودم. از شانس بد من، صندلی کناریم یه پیر مرد نشست. وقتی اومد نشست شروع کرد به حرف زدن. منم فهمیدم اوضاع خیطه و این بنده خدا قراره تا نجف با من حرف بزنه خودم و زدم به کر و لالی.
دیدم بازم نمیشه و داره همینطور باهام حرف میزنه با ایما و اشاره مجبور شدم بهش بفهمونم خوابم میاد تا بیخیالم بشه.. پنج دقیقه ای چشامو بستم ، اما از لای پلک هام وَ با گوشه چشمم حواسم به افشین و نسترن بود. تموم تحرکاتشون رو زیر نظر داشتم.
خلاصه بعد از یک ساعت و نیم پرواز ، هواپیمای ما در فرودگاه نجف نشست.
فرودگاه نجف
وقتی اجازه خروج به مسافرها داده شد، انقدر نشستم تا دکتر افشین و نسترن از روی صندلیشون بلند بشن که به سمت خروجی هواپیما حرکت کنند. وقتی بلند شدن وسیله هاشون و گرفتن اومدن برن منم وسیلم و گرفتم آماده شدم تا با حفظ و رعایت تمام جوانب امنیتی از پشت سرشون حرکت کنم برم. موقع حرکت دونفر پشت سر سوژه های من بودند که منم پشت اون دونفر حرکت میکردم ، فاصلم و باهاشون حفظ میکردم تا بیش از حد به سوژه ها نزدیک نشم.
وقتی از پله ها اومدیم پایین مارو بردند داخل سالن فرودگاه برای انجام مراحل بازرسی بدنی و...
کارامون انجام شد و خارج که شدم، ترجیح دادم برم سمت یه نقطه خلوت بایستم. چون بهم گفته بودن:
«در بَدوِ ورود یه سر برو سمت سرویس بهداشتی و نگران افشین عزتی و نسترن توسلی نباش که مثلا عزتی با زنه رو گم کنی.»
چون نیروی کمکی داشتیم و اونارو تا جایی که من نیاز داشتم رصد میکرد.
باید میرفتم سمت سرویس بهداشتی برای دریافت اسلحه، اما وقتی رفتم دیدم خییییلی شلوغ بود. پس دریافت اسلحه در اون مکان منتفی بود. برگشتم سمت سالن فرودگاه، پنجاه متری از راهروی منتهی به سرویس بهداشتی شماره سه فاصله گرفته بودم، وَ همینطور داشتم راه میرفتم و دورو بر خودم و پایش میکردم، تصمیم گرفتم موبایلی رو که مخصوص این مرحله از ماموریتم در عراق بوده روشن کنم.
سعی میکردم از جاهای خلوت برم. یه مسیر خلوت و انتخاب کردم و مشغول قدم زدن شدم. گوشی که روشن شد گذاشتمش داخل جیب شلوارم. در همین حین دیدم یه هویی یک نفر از کنار یه سطل آشغال که نیم متر بیشتر باهاش فاصله نداشتم همینطور که پشتش به سمت من بود و داشت جارو میزد محکم خورد به من.
جارو از دستش افتاد، خم شدم جارویی که افتاده بود از روی زمین بگیرم بدم بهش. همین که نشستم اونم نشست و در حالت نیم خیز به چهرش دقت کردم، دیدم کلاهش و یه کم داد بالاتر منو نگاه کرد.
لباس خدمات فرودگاه تنش بود.. زل زدم به قیافش.. دیدم خودشه.. در پوشش عذرخواهی، طوری که کسی شک نکنه خیلی آروم با لبخند گفت:
_ موحد 0065 خالد «موحد صفر صفر شصت و پنج خالد»
+تایید شدی.
بلند شدیم و لبخند زدیم، و مثلا از هم عذرخواهی کردیم و منو بغل کرد. همزمان که داشت بغلم میکرد دستش و برد زیر پیرهنش یه پلاستیک مشکی کشید بیرون، همینطور که سینه به سینه چسبیده بودیم در کمتر از صدم ثانیه و خیلی حرفه ای زیپ کاپشنم و یه کم کشید پایین و گذاشت داخل کاپشنم. از هم فاصله گرفتیم کاپشنم و از زیر یه تا زدم که اسلحه نیفته تا سر فرصت جابجاش کنم.
برای اینکه کسی شک نکنه بهم اصرار کرد که کیفت و ببرم.. منم میخندیدم تا کسی زوم نشه روی ما و هی میگفتم : «لا.. لا.. اخی.. شکرا جزیلا. شکرا.»
ازش جدا شدم.. اونم مشغول جارو زدن شد.
یه نکته مهم و امنیتی رو بگم، دلیل اینکه میخندیدیم و سعی میکردیم همه چیز و عادی جلوه بدیم این بود که داخل سالن پر از دوربین بود. نباید حرکت اضافی میکردیم چون ممکن بود خودم در تور دشمن باشم، وَ نباید باعث شک دشمن میشدم. همونطور که سرویس مقابل خبر نداشت عواملش پیش ما لو رفتند، از طرفی ماهم نمیدونستیم که لو رفتیم یا نه، پس باید اصول مسائل اطلاعاتی در میدان عملیات و رعایت میکردیم و حرکت و رفتار اضافی در ماموریت از خودمون نشون نمیدادیم که باعث اتفاقات ناگواری بشه.