پیش از آنکه واپسین نفس را بر آرم
پیش از آنکه پرده فرو افتد
پیش از پژمردن آخرین گل
بر آنم که زندگی کنم
بر آنم که عشق بورزم
برآنم که باشم
در این جهان ظلمانی
در این روزگار سرشار از فجایع
در این دنیای پر از کینه
نزد کسانی که نیازمند منند
کسانی که نیازمند ایشانم
کسانی که ستایش انگیزند
تا در یابم
شگفتی کنم
باز شناسم
که ام
که میتوانم باشم
که میخواهم باشم؟
تا روزها بی ثمرنماند
ساعت ها جان یابد
لحظه ها گران بار شود
هنگامی که میخندم
هنگامی که میگریم
هنگامی که لب فرو میبندم
در سفرم به سوی تو
به سوی خود
به سوی خدا
که راهیست ناشناخته
پر خار
ناهموار
راهی که باری در آن گام میگذارم
که قدم نهاده ام
و سر بازگشت ندارم
بی آنکه دیده باشم شکوفایی گلها را
بی آنکه شنیده باشم خروش رودها را
بی آنکه به شگفت درآیم از زیبایی حیات
اکنون مرگ میتواند فراز آید
اکنون میتوانم به راه افتم
اکنون میتوانم بگویم که زندگی کرده ام
_مارگوت بیکل
من خسته ترازآنم که دم به دم بنگرم ایام زمانم را.
من خسته تراز آنم که بشمارم ساعات جهانم را.
من خسته تراز آنم که دخترک شیرین زبانم بیازارد به کلامم.
من خسته تر از آنم که ندانم چه آمدبه هر لحظه زمانم.
من خسته تر از آنم که یکی گویدو یک خنددبه احوال روانم.
من خسته تر از آنم که هر لحظه به امیدطلوع دگری منتظر یار بمانم.
من خسته تر از آنم که بیایند یاران وبگیرند دست نگرانم.
من خسته تر از آنم که تو بینی وندانی چرا غمگین ترانم.
من خسته تر از آنم که شیطنتی لبخند نشاند به لبانم.
من خسته تر از آنم که هر کس بگو ید چراو چه شده احوال نهانم.
آیا تو ببینی و بدانی و بگویی که چرا اینچنینم و چنانیم؟
تا کس نبرد پی به احوال زمانم گاه خندم و گاه گریام وگاه درمانده ترانم.
آن یار سفر کرده که هرگز نشودمطلع رنج نهانم.
من پر پر او گشتم وآگاه نبوده است ز ایام جهانم.
_ابتهاج