امیر با جفت دستهایش صورت بشری را قاب گرفت و مجبورش کرد که نگاهش کند.
-من رو نگاه!
بشری سرش را به چپ و راست تکان میداد تا خودش را نجات بدهد.
-بذار برم، صبح بیدار نمیشم.
-راهی نداره. من رو نگاه کن.
در حالی که خسته شده بود، به چشمهای امیر نگاه کرد. امیر گفت:
-خب حالا بگو. دقیقا از کی دوستم داشتی؟
چند لحظه نگاهش کرد و بالآخره لبش باز شد.
-فکر کنم از همون روز اول تو کتابخونه دانشگاه.
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
https://eitaa.com/joinchat/3313696837C697aa8e7b4
چه رمانتیک هستن این دو تا💋💋
پر از هیجان🔥
#براساسواقعیت
نخوانی از کفت رفته 😉😉