هدایت شده از تبلیغات گسترده ریحون
‼️کانالی پر از #سرگذشت های واقعی‼️
تمام خوبیهای ظاهری در این پسر جمع شده بود……..در یک نگاه عاشق شدیم…..
الحق پسر خوب و دست و دلباز و مهربونی بود……..یک سالی باهم تلفنی دوست شدیم و بعدش پیشنهاد ازدواج داد و خیلی زود اومد خواستگاری……
بابا خیلی مخالف بود و دوست داشت درسمو ادامه بدم و برمدانشگاه…….اما من جز رسیدن به آرسام هیچ ارزوی دیگه ایی نداشتم…
کلیککنیدبرای👈شروعداستان 🍂
اینجا سرگذشت زندگی انسانها از زبان خودشان منتشر میشود☕️
https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c
تمامی داستان ها واقعی میباشد
داستان فرشته👉👉
هدایت شده از گسترده چمران
‼️کانالی پراز #سرگذشت های واقعی‼️
‼️بهترین کانال داستان در ایتا‼️
وحشت دیدن اون جوون از یک طرف و نفسهایی که کم آورده بودم از طرف دیگه ،هاج و واج به خط اخم بین ابروهاش خیره شده بودم تنها بودم با مرد غریبه ای که بارها شنیده بودم قبل از فرنگ رفتن دختر ها رو سرِزمینها بدنام کرده بود از ترس زبونم بند اومده و با لکنت گفتم توروخدااا... با من....كا...ری نداشته باش.....
برای شروع داستان کلیک کنید
👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c
❤️داستان عاشقانه خورشید❤️
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
❗❗ #سرگذشت واقعی ❗❗
وضعمون خوب شده بود منم برای خودم یه مزون زده بودم و مشغول بودم.
یک روز خانمی وارد مزون شد واز شرایط سخت زندگیش گفت منم دلم براش سوخت و با مشورت همسرم وحید اجازه دادم که مشغول بشه.
باهم خیلی صمیمی شده بودیم،حتی وقتی صاحبخونش جوابش کرد
شوهرم وراضی کردم که طبقه پایین خونه ما بشینند.
❌ولی بعد از مدتی . . . 😔❌
ادامه ...👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1144914193C283d282194
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
#سرگذشت واقعی ❌
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد ‼️
تو اون تصادف لعنتی بود که بابام رو از دست دادیم و عزادار شدیم.
چهلم بابام بود و بچه ها رفته تو حیاط بازی می کردن ولی دخترم تو اتاق خوابیده بود یهو دیدم از اتاق اومد بیرون گفتم مامان فدات شه خوب خوابیدی؟
گفت مامان من که خواب نبودم داشتم با پدر بزرگ بازی می کردم😳😰 گفتم دخترم بابا بزرگ که رفته پیش خدا گفت نههه بیااا تو اتاق منتظرمه باز برم بازی کنیم با دخترم رفتیم اتاق با دیدن صحنه عرق سرد نشست رو بدنم اون بابام نبودولی.....😰😨🔞
ادامه ...👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1144914193C283d282194