کنار خیابون ترشی و مواد می فروختم، ولی با یه سرهنگ جذاب ازدواج کردم. وقتی فهمید شغلم چی بوده از خونه فرار کردم!
بعد مدت ها در حالی دیدمش که اومد برای ویار زنش ازم ترشی بخره.
https://eitaa.com/joinchat/1005977702Cc8f1adff91
#شروعرمانپلیسیآویندرنبضعشق👆
خیلی قشنگه
#پیشنهادویژه😍