eitaa logo
مینو Minoo نیوز
2.7هزار دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
2.5هزار ویدیو
39 فایل
🔔کانال فرهنگی، خبری مینودشت 🔺 اخبار و تبلیغات خود را به آیدی زیر ارسال نمایید. @minoonews
مشاهده در ایتا
دانلود
روزی در دُر گرانبهای پادشاه لکه سیاهی مشاهده شد هر کاری درباریان کردند نتوانستد رفع لکه کنند هر جایی وزیر مراجعه کرد کسی علت را نتوانست پیدا کند تا مرد فقیری گفت من میدانم چرا دُر سیاه شده پس مرد فقیر را پیش پادشاه بردند او به پادشاه گفت در دُر گرانبهای شما کرمی هست که دارد از آن میخورد پادشاه به او خندید و گفت ای مردک مگر میشود در دُر کرم زندگی کند ولی مرد فقیر گفت ای پادشاه من یقین دارم کرمی در آن وجود دارد پادشاه گفت اگر نبود گردنت را میزنم و مرد بیچاره پذیرفت وقتی دُر را شکافتند دیدند کرمی زیر قسمت سیاهی رنگ وجود دارد پادشاه از دانایی مرد فقیر خوشش آمد و دستور داد او را در گوشه ای از آشپزخانه جا دهند و مقداری از پس مانده غذاها نیز به او دادند روز بعد پادشاه سوار بر اسب شد و رو به مرد فقیر کرد و گفت این بهترین اسب من است نظرت تو چیست مرد فقیر گفت بهترین در تند دویدن هست ولی یه ایرادی نیز دارد پادشاه گفت چه ایرادی فقیر گفت در اوج دویدن اگر هم باشد وقتی رودخانه را دید به درون رودخانه میپرد پادشاه باورش نشد و برای امتحان اسب و صحت ادعای مرد فقیر سوار بر اسب از کنار رودخانه ای گذشت که اسب سریع خودش را درون آب انداخت پادشاه از دانایی مرد فقیر متعجب شد و یک شب دیگر نیز او را در محل قبلی با پس مانده غذا جا داد و روز بعد خواست تا او را بیاورند . وقتی نزد پادشاه آمد پادشاه از او سوال کرد ای مرد دیگر چه میدانی مرد که به شدت میترسید با ترس گفت میدانم که تو شاهزاده نیستی پادشاه به خشم آمد و او را به زندان افکند ولی چون دو مورد قبل را درست جواب داده بود پادشاه را در پی کشف واقعیت وا داشت و پادشاه نزد مادرش رفت و گفت ای مادر راستش را بگو من کیستم این درست است که شاهزاده نیستم مادرش بعد کمی طفره رفتن گفت حقیقت دارد پسرم چون من و شاه بی بهره از داشتن بچه بودیم و از به تخت نشستن برادرزاده های شاه حراس داشتیم وقتی یکی از خادمان دربار تو را به دنیا آورد تو را از او گرفتیم و گفتیم ما بچه دار شدیم و بدین طریق راز شاهزاده نبودن پادشاه مشخص شد پادشاه بار دیگر مرد فقیر را خواست ولی این مرتبه برای چگونگی پی بردن به این وقایع بود و به مرد فقر گفت چطور آن دُر و اسب و شاهزاده نبودن مرا فهمیدی مرد فقیر گفت دُر را از آنجایی که هر چیزی تا از درون خودش خراب نشود از بین نمیرود را فهمیدم و اسب را چون پاهایش پشمی بود و کُلک داشتند فهمیدم که این اسب در زمان کُره ای چون اسب ها و گاومیش ها یک جا چرا میکردن با گاومیشی اُنس گرفته و از شیر گاومیش خورده بود و به همین خاطر از آب خوشش می آید سپس پادشاه گفت اصالت مرا چگونه فهمیدی، مرد فقیر گفت موضوع اسب و دُر که برایت مهم بودند را گفته بودم ولی تو دو شب مرا در گوشه ای از آشپزخانه جا دادی و پاداشی به من ندادی و این کار دور از کرامت یک شاهزاده بود و من هم فهمیدم تو شاهزاده نیستی....!! آری اکثر خصایص ذاتی است یعنی در خون طرف باید باشد اصالت به ریشه است... ✨ 🌙 ارسالی: منتظر داستانک های شما هستیم 👈لطفا کانال مینوminoo نیوز را به دوستان❤️ خوبتان معرفی کنید🙏 ✅مینودشت زیبا👇 https://eitaa.com/newsminoodasht
ملانصرالدین ملانصرالدین هر روز در بازار گدایی می‌کرد و مردم با نیرنگی٬ حماقت او را دست می‌انداختند. دو سکه به او نشان می‌دادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره. اما ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد. این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد می‌آمدند ودو سکه به او نشان می دادند و ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد. تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه ملا نصرالدین را آنطور دست می‌انداختند٬ ناراحت شد. در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند٬ سکه طلا را بردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت می‌آید و هم دیگر دستت نمی‌اندازند. ملا نصرالدین پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سکه طلا را بردارم٬ دیگر مردم به من پول نمی‌دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آن‌هایم. شما نمی‌دانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آورده‌ام. «اگر کاری که می کنی٬ هوشمندانه باشد٬ هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند.»  ✨ 🌙 ارسالی: منتظر داستانک های شما هستیم 👈لطفا کانال مینوminoo نیوز را به دوستان❤️ خوبتان معرفی کنید🙏 ✅مینودشت زیبا👇 https://eitaa.com/newsminoodasht
 ✨﷽✨ روا نباشد که پدر را عذاب کنیم در حالی که پسرش به یاد ما باشد... روایت نموده اند که رسول خدا (ص) روزی از قبرستان گذر می نمودند نزدیک قبری رسیدند به اصحاب خویش فرمودند: عجله کنید و بگذرید اصحاب تعجیل کردند و از آنجا گذشتند و در وقت مراجعت چون به قبرستان و آن قبر رسیدند خواستند زود بگذرند. حضرت فرمودند: عجله نکنید. اصحاب عرض کردند: یا رسول الله! چرا در وقت رفتن امر به عجله کردن فرمودید؟!حضرت فرمودند: صاحب این قبر را عذاب می کردند و من طاقت شنیدن ناله و فریاد او را نداشتم. اکنون خدای تعالی رحمتش را شامل حال او کرد گفتند: یا رسول الله! سبب عذاب و رحمت به او چه بود؟ حضرت فرمودند: این مرد، مرد فاسقی بود که به سبب فسقش تا این ساعت در اینجا معذب بود کودکی از وی باقی مانده بود در این وقت او را به مکتب بردند و معلم به این فرزند《بسم الله الرحمن الرحیم》را تعلیم نمود و کودک آن را بر زبان جاری نمود، در این هنگام به فرشتگان عذاب خطاب رسید که: دست از این بنده فاسق بردارید و او را عذاب نکنید روا نباشد که پدر را عذاب کنیم در حالی که پسرش به یاد ما باشد ✨ 🌙 ارسالی: منتظر داستانک های شما هستیم 👈لطفا کانال مینوminoo نیوز را به دوستان❤️ خوبتان معرفی کنید🙏 ✅مینودشت زیبا👇 https://eitaa.com/newsminoodasht
💢کوزه زهر یا عسل؟ روزی روزگاری در زمان‌های قدیم مرد خیاطی کوزه‌ای عسل در دکانش داشت. یک روز می‌خواست دنبال کاری از مغازه بیرون برود. به شاگردش گفت: «این کوزه پر از زهر است. مواظب باش به آن دست نزنی و من و خودت را در دردسر نیندازی.» شاگرد که می‌دانست استادش دروغ می‌گوید، حرفی نزد و استادش رفت. شاگرد هم پیراهن یک مشتری را برداشت و به دکان نانوایی رفت و آن را به مرد نانوا داد و دو نان داغ و تازه گرفت و بعد به دکان برگشت و تمام عسل را با نان خورد و کف دکان دراز کشید. خیاط ساعتی نگذشته بود که بازگشت و با حیرت از شاگردش پرسید: «چرا خوابیده‌ای؟» شاگرد ناله کنان پاسخ داد: «تو که رفتی من سرگرم کار بودم. دزدی آمد و یکی از پیراهن‌ها را دزدید و رفت. وقتی من متوجه شدم از ترس شما زهر توی کوزه را خوردم و دراز کشیدم تا بمیرم و از کتک خوردن و تنبیه آسوده شوم.» ✨ 🌙 ارسالی: منتظر داستانک های شما هستیم 👈لطفا کانال مینوminoo نیوز را به دوستان❤️ خوبتان معرفی کنید🙏 ✅مینودشت زیبا👇 https://eitaa.com/newsminoodasht
پيرمردی در دهی دور در باغ بزرگی زندگی می كرد . اين پيرمرد از مال دنيا همه چيز داشت ولی خيلی تنها بود ،‌ چون در كودكی پدر و مادرش از دنيا رفته بود و خواهر و برادری نداشت . او به يك شهر دور سفر كرد تا در آنجا كار كند . اوايل ، چون فقير بود كسی با او دوست نشد و هنگاميكه او وضع خوبی پيدا كرد حاضر نشد با آنها دوست شود ، چون می دانست كه دوستی آنها برای پولش است. يك روز كه دل پيرمرد از تنهائي گرفته بود به سمت كوه رفت . در ميان راه یک خرس را ديد كه ناراحت است . از او علت ناراحتيش را پرسيد . خرس جواب داد : ” ديگر پير شده ام ، بچه هايم بزرگ شده اند و مرا ترک کرده اند و حالا خيلي تنها هستم . وقتی پيرمرد داستان زندگيش را برای خرس گفت ، آنها تصميم گرفتند كه با هم دوست شوند . مدتها گذشت و بخاطر محبتهای پيرمرد ، خرس او را خيلی دوست داشت . وقتی پيرمرد می خوابيد خرس با يك دستمال مگسهای او را می پراند . يک روز كه پيرمرد خوابيده بود ، چند مگس سمج از روی صورت پيرمرد  دور نمی شدند و موجب آزار پيرمرد شدند . عاقبت خرس با وفا خشمگين شد وبا خود گفت : ” الان بلائي سرتان بياورم كه ديگر دوست عزيز مرا اذيت نكنيد . “ و بعد يك سنگ بزرگ را برداشت و مگسها را كه روی صورت پيرمرد نشسته بودند نشانه گرفت و سنگ را محكم پرت كرد . و بدين ترتيب پيرمرد جان خود را در راه دوستی با خرس از دست داد . و از اون موقع در مورد دوستي با فرد نادانی كه از روی محبت موجب آزار دوست خود مي شود اين مثل معروف شده كه می گويند : دوستی فلانی مثل دوستی خاله خرسه است . ✨ 🌙 ارسالی: منتظر داستانک های شما هستیم 👈لطفا کانال مینوminoo نیوز را به دوستان❤️ خوبتان معرفی کنید🙏 ✅مینودشت زیبا👇 https://eitaa.com/newsminoodasht
گرگ وقتی می‌خواد زندگی کردن رو به بچه‌هاش یاد بده! اول گوسفندها رو نشون میده میگه گوشت اینا خیلی خوشمزه‌س، بعد چوپان رو نشون میده میگه: چوب اینا هم خیلی درد داره! بعد نوبت می‌رسه به سگ چوپان! بچه‌ش میگه بابا این که شبیه ماست. گرگ میگه اینو هر وقت دیدی فرار کن! ما هر چی ضربه خوردیم از کسایی بود که شبیه ما بودن ولی از ما نبودن... ✨ 🌙 ارسالی: منتظر داستانک های شما هستیم 👈لطفا کانال مینوminoo نیوز را به دوستان❤️ خوبتان معرفی کنید🙏 ✅مینودشت زیبا👇 https://eitaa.com/newsminoodasht
روزی شکارچی از جنگل رد می شد، شیر درنده ای را دید که برای شغالی خط و نشان می کشد. شغال به لانه اش رفت ولی شیر همچنان به نعره هایش ادامه داد و شغال را به مبارزه دعوت کرد. شکارچی مشغول تماشای آنان بود که کلاغی از او پرسید چه چیز باعث تعجب تو شده است؟ شکارچی گفت: به خط و نشانهای شیر فکر می کنم ،شغال هم بی توجه به لانه اش رفته بیرون نمی آید! کلاغ گفت : شکارچی نادان آنها تو را سرگرم کرده اند تا روباه بتواند غذای تو را بخورد! مرد دید روباه غذایش را خورده! از کلاغ پرسید روباه غذایم را خورد اما چه چیزی نصیب شیر و شغال می شود؟ کلاغ چنین توضیح داد : روباه گرسنه و ضعیف بود توان حمله نداشت ، غذایت را خورد و قوت گرفت، شیرهم بدنش خسته و کوفته بود خودش را گرم کرد تا برای حمله آماده باشد و شغال هم خسته بود رفت خانه تا نیرویی تازه کند تا وقتی نزدیک تر رفتی هرسه به تو حمله کنند و تو را بخورند!؟ شکارچی پرسید: از اطلاعاتی که به من دادی چه چیزی عاید تو می شود؟ کلاغ گفت: آنها کیسه زر تو را به من وعده داده بودند تا تو را سرگرم کنم. ممکن است افرادی با رفتار نمایشی شما را سرگرم خود سازند تا در زمان مناسب ضربه ای به شما وارد کنند! پس بهتر است با هوشیاری در مقابل رفتارهای نمایشی بعضی از آنها فریب نخوریم. ✨ 🌙 ارسالی: منتظر داستانک های شما هستیم 👈لطفا کانال مینوminoo نیوز را به دوستان❤️ خوبتان معرفی کنید🙏 ✅مینودشت زیبا👇 https://eitaa.com/newsminoodasht
💥سبیل طرف رو حسابی چرب کردن! 🔹در دوره صفویه سبیل در میان مردم رونق بسیار داشت و پادشاهان آن هر روز، چند بار به نظافت و آرایش سبیل خود می‌پرداختند و آن را با روغن مخصوصی برای شفافیت و جلوگیری از آویزان شدن و حالت سربالا چرب می‌کردند. 🔸شخصی به نام ابوالقاسم خان کار نظافت و آرایش سبیل‌های مظفرالدین شاه را انجام می‌داد، حتی در سفر اروپا وی را همراه خود برده بود که در مواقع خاص سبیل او را چرب کند. هنگامی که سبیل شاه چرب می‌شد و از زیبایی و ابهت آن شاد می‌شد، چرب کننده سبیل و اطرافیان شاه هر چیزی که دل‌شان می‌خواست تقاضا می‌کردند. 🔹 بدین ترتیب عبارت "سبیل کسی راچرب کردن" در آن دوره به معنی اخاذی کردن و گرفتن چیزی از صاحب سبیل فهمیده می‌شد و به عنوان اصطلاح در میان مردم رایج و مرسوم شد. ✨ 🌙 ارسالی: منتظر داستانک های شما هستیم 👈لطفا کانال مینوminoo نیوز را به دوستان❤️ خوبتان معرفی کنید🙏 ✅مینودشت زیبا👇 https://eitaa.com/newsminoodasht
گویند مردی وارد مسجدی شد تا کمی استراحت کند... کفش‌هایش را گذاشت زیر سرش و خوابید. طولی نکشید که دو نفر وارد مسجد شدند. یکی از آن دو نفر گفت: طلاها را بگذاریم پشت منبر... آن یکی گفت: نه ! گویا آن مرد نخوابیده و وقتی ما برویم طلاها را بر میدارد. گفتند: امتحانش میکنیم کفش‌هایش را از زیر سرش برمیداریم اگر بیدار باشد معلوم میشود. مرد که حرفای آن‌ها را شنیده بود خودش را بخواب زد. آن دو، کفش‌هایش را برداشتند و مرد هیچ واکنشی نشان نداد. گفتند پس حتما خواب است طلاها را بگذاریم پشت منبر... بعد از رفتن آن دو فرد، مرد خوش باور بلند شد و رفت که جعبه طلای آن دو رو بردارد اما اثری از طلا نبود و متوجه شد که همه این حرفا برای این بوده که در عین بیداری کفش‌هایش را بدزدند...! پس هیچوقت خودتون رو به خواب نزنید ✨ 🌙 ارسالی: منتظر داستانک های شما هستیم 👈لطفا کانال مینوminoo نیوز را به دوستان❤️ خوبتان معرفی کنید🙏 ✅مینودشت زیبا👇 https://eitaa.com/newsminoodasht
معلّم از دانش‌آموز سوالی کرد امّا او نتوانست جواب دهد، همه او را تمسخر کردند. معلّم متوجّه شد که او اعتماد به نفس پایینی دارد. زنگ آخر وقتی همه رفتند معلّم، او را صدا زد و به او برگه‌ای داد که بیت شعری روی آن بود و از او خواست آن بیت شعر را حفظ کرده و با هیچ‌کس در این مورد صحبت نکند. روز بعد، معلّم همان بیت شعر را روی تخته نوشت و به سرعت آن را پاک کرد و از بچّه‌ها خواست هر کس توانسته شعر را سریع حفظ کند، دستش را بالا ببرد. تنها کسی که دست خود را بالا برد و شعر را خواند همان دانش آموز بود. بچّه‌ها از این که او توانسته در فرصت کم شعر را حفظ کند مات و مبهوت شدند. معلّم خواست برای او دست بزنند. معلّم هر روز این کار را تکرار می‌کرد و از بچّه‌ها می‌خواست تشویقش کنند. دیگر کسی او را مسخره نمی‌کرد و دارای اعتماد به نفس شد و احساس کرد دیگر آن شخصی که همواره او را "خِنگ" می‌نامیدند، نیست و تمام تلاش خود را می‌کرد که همیشه احساس خوبِ برتر بودن و باهوش بودن را حفظ کند. آن سال با معدّلی خوب قبول شد. به کلاس‌های بالاتر رفت. وارد دانشگاه شد. مدرک دکترای فوق تخصص پزشکی گرفت و اکنون پدر پیوند کبد جهان است. ✨ 🌙 ارسالی: منتظر داستانک های شما هستیم 👈لطفا کانال مینوminoo نیوز را به دوستان❤️ خوبتان معرفی کنید🙏 ✅مینودشت زیبا👇 https://eitaa.com/newsminoodasht
💕ﻣﺮﺩﯼ ﺳﺮﭘﺮﺳﺘﯽ ﻣﺎﺩﺭ، ﻫﻤﺴﺮ ﻭ فرزندش ﺭﺍ ﺑﺮﻋﻬﺪﻩ ﺩﺍﺷﺖ، ﻭ ﻧﺰﺩ اربابی ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ، وی ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺵ ﺍﺧﻼﺹ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ کارها ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺷﮑﻞ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯽﺩﺍﺩ، یک ﺭﻭﺯﯼ ﺍﻭ ﺳﺮ ﮐﺎﺭ ﻧﺮﻓﺖ. ﺑه همین ﻋﻠﺖ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﯾﻨﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩﺗﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻢ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻏﯿﺒﺖ ﻧﮑﻨﺪ ﺯﯾﺮﺍ ﺣﺘﻤﺎ ﺑه خاﻃﺮ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﺩﺳﺘﻤﺰﺩﺵ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ در روز بعد ﺳﺮﮐﺎﺭﺵ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ارباب ﺣﻘﻮﻗﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﯾﻨﺎﺭﯼ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﮐﺮﺩ. ﮐﺎﺭﮔﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ تشکر کرد و ﺩﻟﯿﻞ ﺯﯾﺎﺩ ﺷﺪﻥ ﺭﺍ ﻧﭙﺮﺳﯿﺪ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩ. ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺑه شدت ﺧﺸﻤﮕﯿﻦ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺩﯾﻨﺎﺭﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﮐﻢ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮐﺎﺭﮔﺮ باز هم ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ و علت این کار را ﺍﺯ ﺍﻭ نپرسید. ﭘﺲ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺍﺯ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻞ ﺍﻭ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩ به همین ﻋﻠﺖ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: ﺣﻘﻮﻗﺖ ﺭﺍ ﺯﯾﺎﺩ ﮐﺮﺩﻡ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﯽ، ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻢ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺎﺯ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﯽ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﮔﻔﺖ: ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﺭ ﺍﻭﻝ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﺧﺪﺍ ﻓﺮﺯﻧﺪﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﻪ ﻣﻦ ﭘﺎﺩﺍﺵ ﺩﺍﺩﯼ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﯼ ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ برای ﺑﺎﺭ ﺩﻭﻡ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﻣﺎﺩﺭﻡ مرد ﻭ ﭼﻮﻥ ﮐﻪ ﺩﯾﻨﺎﺭی از حقوقم ﮐﻢ ﺷﺪ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯی مادرم بود ، ﮐﻪ ﺑﺎ ﺭﻓﺘﻨﺶ رفت ✨ 🌙 ارسالی: منتظر داستانک های شما هستیم 👈لطفا کانال مینوminoo نیوز را به دوستان❤️ خوبتان معرفی کنید🙏 ✅مینودشت زیبا👇 https://eitaa.com/newsminoodasht
‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ 🍃ملا و پسرش را به دارالحکومه دعوت کردند. آن ها به آن جا رفتند، اما دربان راهشان نداد و گفت: با این لباس ها نمی شود پیش حاکم رفت. 🍃 بروید لباس هایتان را عوض کنید و بیایید. 🍃ملا و پسرش رفتند و دیگر نیامدند. ساعتی بعد، ماموری به خانه ملا رفت و پرسید: ملا، چرا نیامدید؟ همه منتظر تو و پسرت هستند! ملا گفت: دربان به ما گفت که بیاییم لباس هایمان را عوض کنیم. ما آمدیم اما هر کاری کردیم لباس پسرم به تن من نرفت. برای همین نتوانستیم بیاییم!!!😂 ─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅ ✨ 🌙 ارسالی: منتظر داستانک های شما هستیم 👈لطفا کانال مینوminoo نیوز را به دوستان❤️ خوبتان معرفی کنید🙏 📲کاانال ایتا  🔻🔻 https://eitaa.com/newsminoodasht