به نام خدا
🗓 ⏰🌸🌱 لحظه تحویل سال ۱۴۰۲ هجری شمسی به ساعت رسمی جمهوری اسلامی ایران، از پایگاه اطلاع رسانی مرکز تقویم مؤسسه ژئوفیزیک دانشگاه تهران👇🌱🌸
♦️۵۴ دقيقه و ۲۸ ثانيه بامداد روز سهشنبه ۱ فروردین ۱۴۰۲ هجری شمسی، مطابق ۲۸ شعبان المعظم ۱۴۴۴ هجری قمری و ۲۱ مارس ۲۰۲۳ ميلادی
🤲 یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ وَ الْأَبْصَارِ
🤲 یَا مُدَبِّرَ اللَّیْلِ وَ النَّهَار
🤲 ِیَا مُحَوِّلَ الْحَوْلِ وَ الْأَحْوَالِ
🤲 حَوِّلْ حَالَنَا إِلَی أَحْسَنِ الْحَالِ
🙏❤️باعث افتخاره که عرض❣ شادباش و تبریک اینجانب🙏❣ زودتر از نسیم روح بخش نوروز خدمتتان شرفیاب شود.🌴🌿
پيشاپيش فرارسیدن سال نو و فرخنده نوروز باستانی را تبريك گفته و سالی سرشار از🪴🍃 تندرستی، شادی و موفقيت برايتان آرزومندم..🌹🍃.
اميدوارم سال پیش رو برای شما و خانواده گرامی سال دوستی،فراوانی و بی💐🍃 نیازی،کوشش و آرامشِ توأم با دلخوشی باشد🌸
✍پیروز و سرافراز باشيد
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃
عملیات والفجر ده - قسمت بیست و هفتم
۲۷ اسفند ۱۳۶۶
وارد اتاق میشوم ،میز کار و چهارتا مبل اداری ،عکس صدام و پرچم عراق را توی نگاه اول میبینم. افسر روی مبل سمت چپ اتاق نشسته و درجه دار سمت راست اتاق ایستاده و سرباز کنار من ، رو به سرهنگ ایستاده است.سوالها شروع میشود و سرباز ترجمه میکند. سرهنگ کلماتش را شمرده شمرده ادا میکند و در حین صحبت چوب دستی اش را که با دست راستش گرفته مرتب به کف دست چپ میزند.
طبق معمول از مشخصات فردی شروع میکند و میپرسد :
- تو چه کار میکردی؟
- من مدرس بودم .
- منظور من شغل نیست ،توی جبهه چه کاره بودی؟
- من امدادگر بودم .
-توی این حمله چندتا مجروح امداد کردی ،یعنی پانسمان کردی؟
- اولین نفر خودم مجروح شدم .
- جیره غذایی شما توی حمله چی بود؟
- جیره غذایی یه بسته ای بود که توش پسته،مغز بادام،شکلات بود
افسر ابروهاش را بالا میاندازد و با تعجب پاسخ من را برای درجه دار تکرار میکند.
- رفتار نیروهای عراقی با اسرا چطور بوده؟
- خیلی خوبه ،تشکر
- مهمترین سلاح عراق یعنی سخت ترین سلاح عراق که ترسناک هست برای ایرانی ها چیه؟؟
کمی مکث میکنم ،این سوال جدیدی هست حتما" سرهنگ هدف خاصی از این سوال دارد قطعا" بدترین سلاح موشک و بمباران هست ولی ...
- مهمترین سلاح عراق خمپاره ۶۰ هست.
-چی؟ خمپاره ۶۰ ؟ چرا؟
- چون خمپاره ۶۰ تا زمانی که منفجر میشه هیچ صدایی نداره و آدم را غافلگیر میکنه .
سرهنگ که اصلا" از پاسخ من خوشش نیامده با چوب دستی به سرباز اشاره میکندو میگوید: این مجنون است ! ببرش بیرون ،برو برو
تمام این گفتگوها به بیست دقیقه نرسیده که از اتاق خارج میشوم.
در راه بازگشت به آسایشگاه به سرباز میگویم خوب بود ،خوب زود تمام شد؟
سرباز که اصلا" اعصاب درستی ندارد با ناراحتی میگوید: ولم کن بابا .من بدبختم من شانس ندارم .و باز هم به خودش ناسزا میگوید. چند قدم میرود و برمیگردد من هم آرام میخزم .
وقتی وارد آسایشگاه میشوم همه جا ساکت است چند نفر سرباز عراقی روی تخت ها خوابیده اند و بچه های خودی هم به همان حالت نشسته با چشمانی بسته در حالت خواب و بیداری هستند .از فرصت استفاده میکنم و کمی عقب تر به دیوار تکیه میزنم .سرباز چشم بندم را محکم میبندد و خارج میشود.
هواسرد است و دردی که در ران پایم شدت گرفته مانع از خواب من شده است. پای راستم را جمع میکنم و دستهایم را روی زانو بالش میکنم و سرم را روی دستهایم میگذارم و منتظر صبحی دیگر و روزی دیگر میشوم .
تا خدا چه خواهد !!
ناهماهنگی ، ناترازی ، اختلاف
و سردرگمی در بدنه دولت از استان کوچک شروع میشود و به برنامه بودجه و وزارت خانه ها هم می رسد
معاون اول این وسط کارش لنگ می زند
جناب رییس جمهور ؛
دولت قوه هماهنگ کننده و تعامل بخش درونی نیاز دارد .
درود
و انتهای این قصهی سرد و سفید
همیشه سبز خواهد بود
تا رسیدن سال نو ، تنها یک سلام خورشید باقی ست . . .
پیشاپیش نوروز مبارک
عملیات والفجر ده -- قسمت بیست و هشتم
۲۸ اسفند ۱۳۶۶
صدای آیفا شنیده میشود سربازی چشم بندم را باز میکند همینجور که مشغول باز کردن چشم بند محمود هست چیزی به او میگوید حدس میزنم محمود عرب زبان باشد.
غیر از منوچهر کسی را نمیشناسم .فقط میدانم همگی مجروح هستند.با هر زحمتی هست با کمک بقیه سوار آیفا میشویم روی نیمکت فلزی که دو طرف آیفا هست می نشینیم. ماشین حرکت میکند چشم بندهایمان را دوباره میبندد.
بعد از یکساعتی که از سلیمانیه خارج شده ایم سرعت ماشین کم میشود.
بچه ها به آه و ناله افتاده اند. تشنگی ، گرسنگی ، درد و خونریزی در این ماشین های جنگی بیشتر خودشان را نشان میدهند.
کنار یکی از خیابانها ماشین توقف میکند، یکی از نگهبانها پیاده میشود بلند بلند با راننده صحبت میکند. نگهبانی که توی ماشین هست چیزی میگوید انگار تذکراتی میدهد از حرفهایش چیزی متوجه نمیشوم!
ده دقیقه ای طول میکشد تا سربازی که پیاده شده سوار شود همزمان با حرکت ماشین چشم بندم جابجا میشود سرم را به ماشین تکیه میدهم. از گوشه چشم بند نگاهم را بطرف سربازها بر میگردانم. در حال ساندویچ خوردن هستند دهانشان پر از غذاست ولی همچنان با همدیگر هم حرف میزنند و با دهان پر میخندند.
از شهر که خارج میشویم یکی از آنها نوشابه میخورد و بین سرکشیدن نوشابه اشعار موزونی را شبیه به ترانه میخواند.
بچه ها بیحال شده اند چیزی شبیه به خواب، البته توی این ماشین که نمیشود خوابید سرباز که بعد از خوردن ساندویچ و نوشابه و خواندن ترانه های عربی سرحال بنظر می رسد سیگاری روشن میکند و اسلحه اش را دست بدست میکند.
الان بیشتر از سه ساعت هست که توی این ماشین هستیم .اینقدر از تکان های ماشین ضربه خورده ایم که تمام بدنمان کوفته شده ،یواش یواش داریم آبدیده میشویم انگار کسی در ناخودآگاهم میگوید باید برای روزهای سخت تر اسارت آماده شوی !
و من در جوابش میگویم امان از دل زینب !
ما جمع اسیران ، ره جوی ره کعبه یاریم
ما زینبیان قافله ی کوفه به شامیم
در لحظه دلگیر غروب، شاهد خونابه وصلیم
ما ضجه مرغان غروب لب آبیم
کم کم سر وصدای شهر شنیده میشود توی ذهنم اردوگاه را تجسم میکنم چیزی مثل اردوگاههایی که توی فیلم های سینمایی دیده ام ،بیگاری ،ضرب و شتم ، غذای ناچیز ووو
نمیدانم چقدر این تصورات من درست باشد اصلا" چه مدتی قرار است اسیر باشیم ،یک ماه ، دو ماه ، یکسال ، دو سال ، ده سال نمیدانم به جایی نمیرسم با یک بیت شعر ابرهای سیاه خیالاتم را کنار میزنم :
من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم
آن که آورد مرا باز برد تا وطنم
آهسته از محمود میپرسم اینجا دیگه کجاست؟ و او آرام میگوید "بغداد "
آری ما در آستانه ورود به بغداد هستیم شهری که بسیار در باره اش خوانده و شنیده ام ولی شنیدن کی بود مانند دیدن !
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫آمد رمضان و
🌸آسمان آبی شـد
💫شبهای زمین ،
🌸دوباره مهتابی شـد
💫هستی ،
🌸به نماز عاشقی قامت بست
💫عالَم ، غزل خجسته نابی شد
🌙پیشاپیش حلول ماه
مبارک رمضان مبارک باد💐💐
🌸🍃
عملیات والفجر ده - قسمت بیست ونهم
۲۸ اسفند ۱۳۶۶
وارد شهر شده ایم. بعد از ظهر یک روز طولانی و پایان یک سفر سخت را تجربه کرده ام .دیدن بغداد برایم هم غم انگیز است و هم مهم .مهم از این جهت که دارم پایتخت دشمن را میبینم مقایسه آن با تهران خودمان میتواند مرا به شناخت بهتری از عراق و از صدام برساند. آیا این شهر در حد و اندازه یک موجود متکبر و متجاوزی که ادعای رهبری جهان عرب را دارد هست یا نه؟ آیا این همه کشورهای عربی و غیر عربی که از صدام حمایت میکنند کمک شان فقط دادن توپ و تانک و هواپیما و بمب به ارتش عراق است یا به رفاه مردم عراق هم مربوط میشود، با این همه حمایت ، بغداد باید متفاوت از شهرهای ما باشد.
توی همین فکر ها هستم که باز چشمم به ساختمانهای نظامی میافتد ساختمانهایی با رنگ سفید و قرمز .ماشین قبل از ورودی میایستد قسمتی از دیوارهای سفید و قرمز را میبینم . راننده پیاده میشود . دو نگهبان ، خودشان را مرتب میکنند و روی سپر عقب میایستند یک چشمشان به ماست و یک چشمشان به ورودی ساختمان .
الان بیش از نیم ساعت است که پشت در معطل هستیم.مثل اینکه راننده آمد، سوار میشود و ماشین را سروته میکند.چشمم به تابلوی مشکی با ابعاد کمتر از یک متر میافتد با خط سفیدی روی آن کلمه استخبارات و چند عدد نوشته شده است. درب عقب باز میشود و چشم ما به قیافه هایی میافتد که پیش از این چنین تیپ و قیافه هایی را ندیده بودیم.
بیشترشان لباس شخصی هستند ولی همگی باتوم بدست و بعضی ها هم بجای باتوم کابل های مشکی توی دستشون هست .خدایا این همه نیرو برای چندتا آدم مجروح که نای حرف زدن ندارند چه معنی میتواند داشته باشد!
اول بچه هایی که از ناحیه پا سالم هستند پیاده میشوند و مورد پذیرایی قرار میگیرند نوبت به ما میرسد خود را تا دم ماشین میکشم منوچهر خودش را به ماشین آویزان میکند و با هر دردسری شده روی زمین میافتد ولی پایین رفتن از آیفا برای من و محمودغیر ممکن است یکی از بچهها که یک دستش مجروح هست به کمک ما میآید اول من پیاده میشوم و بعد هم محمود را پیاده میکند.
راهرو استخبارات فضایی حدودا" چهارمتر در شش متر است که به حیاط میرسد دور تا دور حیاط ،یک تراس با دو متر عرض و به همان اندازه یک بالکن بالای سر آن و در هر ضلع این حیاط ،چهار درب فلزی دو لنگه ای برنگ سبز کمرنگ دیده میشود.
یکی از عراقیها که از بقیه خشن تر است میگوید لباس ها را در آورید.
مشغول میشویم کاپشن و بلوز عراقی و پیراهن بسیجی و زیر پوش را از تنم در میآورم یکی از عراقی ها با کابلی که دستش گرفته بلوز عراقی را بلند میکند و جلوی صورتم میگیرد و میپرسد این را از کجا آورده ای ؟ عکس العملی نشان نمیدهم .داد میزند، کلماتی را بر زبان میآورد چیزی از حرفهایش متوجه نمیشوم با کابل محکم پشت کتفم میزند و از من فاصله میگیرد. سر و صدای زیادی توی ساختمان پیچیده ،صحنه عجیبی است ، در حالیکه تعداد عراقی ها دو برابر ما هستند سر و صدای آنها خستگی سفر را از یادمان برده است .یکی از بچهها بدستور عراقی ها لباس ها را کنار حیاط جمع میکند. عراقیها به سر و صورت بچه ها میزنن و تکرار میکنند: لباسها را در آورید .به سختی شلوارم را از پایم جدا میکنم احساس میکنم قسمتی از پوست رانم همراه شلوارم کنده شده ،تنها تن پوش بچه ها الان فقط یک شرت هست ولی عراقیها همچنان تکرار میکنند لباسها را درآورید .صدای فرود آمدن ضربات کابل و باتوم روی بدنهای برهنه در فضا میپیچد. محمود با صدای لرزان میگوید باید برهنه شویم ! لحظه ی سختی است ،خدایا ببخش . سرها را پایین میاندازیم .
یکی از عراقیها صدا میزند : دشداشه دشداشه
بچه ها بدون اینکه توجهی به اندازه لباسها یا به رنگ و مدل آنها داشته باشند دستشان را دراز میکنند تا یکی از دشداشه ها را روی خودشان بیندازند .
الان که لباسهای عربی را به تن کرده ایم انگار آدمهای جدیدی شده ایم قیافه ها عوض شده است.از بین بچه ها محمود از همه بیشتر تغییر کرده الان متوجه شده ایم که سن ایشان از همه ما بیشتر است برای همین از حالا او را حاج محمود خطاب میکنیم .یکی از دربهای فلزی باز می شود و عراقیها اشاره میکنند و با فریاد های پی در پی از ما میخواهند که داخل سلول برویم .بچه ها بسرعت داخل میشوند ولی یکی از عراقیها مانع رفتن من و حاج محمود میشود. در سلول بسته میشود من و حاجی چند دقیقه ای می مانیم. عراقیها هم پراکنده میشوند تنها دو نفر از آنها ایستاده اند .
صدای ماشین باعث میشود سرم را بچرخانم .چیزی شبیه نیسان آبی خودمان البته به رنگ سبز تیره و مسقف عقب عقب میآید و توقف میکند. عراقیها به من و حاج محمود میگویند که سوار شویم .روی زمین میخزیم و با زحمت داخل اتاقک فلزی میشویم در بسته میشود هیچ روزنه ای که بشود بیرون را ببینیم ندارد.ما را بسوی مقصدی نا معلوم و مبهم میبرند!!
هر وقت،
خواستی «پارچهای» بخری؛
آنرا در دست «مچاله كن» و بعد رهايش كن،
اگر «چروك» برنداشت، «جنس خوبی» دارد.
«آدمها»، نیز «همينطورند!!!»،
«آدمهايی» كه بر اثر «فشارها»،
و «مشكلات»، «اخلاق، و رفتارشان»
عوض میشوند، و «چروك» بر میدارند،!!
اينها «جنس خوبی» ندارند،
و برای «رفاقت»، «معاشرت»، «مشارکت»، «ازدواج» و «اعطای مسئولیت به ایشان»،
به هیچوجه «گزینهٔ مناسبی» نخواهند بود.!!
📣📣📣📣📣
🆔 :
🌼 آدمها برای هم سنگ تمام می
گذارند امــا نه وقتی که در
میانشان هستی ، نـه !!!
آنجا که در میان خاک
خوابیدی ، “سنگِ تمام” را
میگذارند و می روند …😔😔
🆔: @