@nightstory57(3).mp3
16.23M
:: 🏴🥀
#داستان
#زندگی_امام_حسین_علیهالسلام
#قسمتاول
#زندگی_امام_حسین_علیهالسلام_قسمت_اول
#گوینده_معینالدینی
#قصه
༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🆔@nightstory57
༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:(زندگینامه امام حسین(ع) )
یکی بودیکی نبودغیر از خدا پیامبرش هم بود. پیامبر دختری داشت بنام فاطمه خانم فاطمه همسری مثل امیرالمومنین علیه السلام داشت.
علی وفاطمه پسری مثل حسن داشتنداما دلشان میخواست پسر
دیگری هم داشته باشنددلشان میخواست پسرشان تنها نباشد.خدا که علی و فاطمه را دوست میداشت آرزویشان را برآورد و پسردیگری به آنها هدیه کرد.
آن روز سوم شعبان بود وچهار سال از آمدن پیامبر به مدینه میگذشت.
پیامبر درمسجد بود که فرشته خدا نزد او آمدوآهسته درگوش آن حضرت گفت:ای پیامبرخداتورا سلام میرساند و تولددومین فرزند فاطمه را به تو تبریک میگویدخدا دوست دارد که نام این فرزندت حسین باشد.
پیامبر خوشحال شدوهمان لحظه به خانه فاطمه دوید.فاطمه دربستر
خوابیده بودپیامبرکناردخترش نشست واحوال اوراپرسیدبعدهم نوه کوچکش رادربغل گرفت.
چهره نوزاد مثل غنچه ای تازه شکفته بود پیامبراو را بوسید در گوشش اذان گفت بعدهم برایش گوسفندی قربانی کردغذایی پخت ومسلمانها را دعوت کرد تا تولد دومین نوه اش را جشن بگیرد.
چند سالی گذشت حسین کوچک کم کم بزرگ شد. مادرش فاطمه دستش را میگرفت و راه رفتن یادش می داد. جدش پیامبرکلمه کلمه بااوحرف میزد تاحسین زبان باز کرد.حالا دیگر پیامبر دو نوه داشت دوگل کوچک داشت که هرجا میرفت آنها را همراه خودمیبرد حسن رابرشانه راست و حسین را بر شانه چپش سوارمیکردهرجامی نشست،حسن وحسین راروی زانوهایش مینشاند.
مردم مدینه که این رفتارهارا میدیدندباتعجب به پیامبر نگاه می کردند.پیامبردرجوابشان میگفت این دو پسر،دو گل خوشبوی من هستند اینها فرزندان من هستند.هر کس دوستشان بدارد، انگار مرا دوست داشته است و هر کس با این دو دشمنی کند با من دشمنی کرده است.
خدایا من این دو را دوست دارم تو هم دوستشان بدار!خدا دعای پیامبر را پذیرفت همه کسانی که پیامبر را دوست میداشتندحسن وحسین راهم دوست میداشتندحتی فرشته ها هم این دو برادر را دوست میداشتند.روزی ام سلمه یکی از همسران پیامبر به خانه فاطمه رفت.
وقتی واردخانه شد دید همه جا آرام و ساکت است،فاطمه کناردیوار نشسته وازخستگی خوابش برده بود حسین کوچک در گهواره خواب بود. ام سلمه آنچه را میدید باور نمیکرد. کسی که دیده نمی شد.
گهواره حسین را تکان میداد!
ام سلمه آنقدر ایستادتا فاطمه بیدار شدفاطمه چهره شگفت زده ام سلمه را دید،لبخندی زدوگفت ای ام سلمه، میدانی چه کسی گهواره حسین را تکان میداد؟
ام سلمه با همان حالت تعجب گفت: «نه،نمیدانم!فاطمه گفت:او جبرئیل بودجبرئیل میداندکه پیامبر چقدر حسین را دوست دارد برای همین وقتی من خسته میشوم واز خستگی خوابم میبرد،او به کمکم میآید و گهواره حسین را تکان میدهد.»
༺◍⃟🌱჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🌱჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
::
عزیزانم سلام
اگر دوست دارید فرزندانم با شخصیت
های کربلا آشنا شوند #محرم را که بزنید
داستان های محرم را میتونید در کنار
داستان زندگی امام حسین علیه السلام
برای بچه ها پخش کنید.
اگر فرزندتان روحیه حساسی دارد نگذارید
گرچه افتخاریست فرزندمان بر اهل بیت
علیه السلام اشک بریزند و چه عظمتی
دارد اشک بر مولای غریبمان امام حسین
علیه السلام 😔
🏴
@nightstory57.mp3
13.49M
:: 🏴🥀
#داستان
#زندگی_امام_حسین_علیهالسلام
#زندگی_امام_حسین_علیهالسلام_قسمت_دوم
#خط_زیبا
#قسمت_دوم
#گوینده_معینالدینی
#قصه
༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🆔@nightstory57
༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
داستان شب
امام حسین و برادر بزرگترش امام حسن به مکتب می رفتند، درس می خواندند
و خط می نوشتند. آنها با اینکه کوچک بودند ولی خط زیبایی داشتند. روزی از روزها امام حسن و امام حسین یک صفحه از خطی را که نوشته بودند، برداشتند و رفتند پیش جدشان پیامبر از او پرسیدند خط کدام یک از ما زیباتر است؟ پیامبر نگاه کرد و دید خط هر دو نوه اش زیباست. آنها را نوازش کرد و
گفت: «آفرین بر شماها هر دو خیلی خوب و زیبا نوشته اید.
امام حسن و حسین علیه السلام گفتند: «کدام یک زیباتر است؟
پیامبر نمیخواست بگوید که کدام خط از دیگری زیباتر است. می ترسید دل یکی از نوه هایش بشکند برای همین رو به آنها گفت: عزیزان من، پدرتان علی علیه السلام خط شناس خوبی است. خودش هم خط خوبی دارد و نویسنده آیه های قرآن است. بروید از او بپرسید.
امام حسن و حسین نزد پدرشان رفتند خطها را نشان دادند و گفتند: «ای
پدر! خط کدام یک از ما زیباتر است؟
امام علی علیه السلام به خط دو پسرش نگاه کرد و گفت هر دو خوب و زیباست.
گفتند: «کدام زیباتر است؟
امام علی دید نمیتواند بین خط دو پسرش فرقی بگذارد. ترسید دل یکی از آنها بشکند این بود که گفت: «کارهای بچه ها،مربوط به مادرهاست هر چه مادرتان بگوید، من هم قبول دارم.
امام حسن و حسین نزد مادرشان خانم فاطمه رفتند.
نوشته هایشان را به او نشان دادند و گفتند: «مادر جان! خط کدام یک
از ما زیباتر است؟خانم فاطمه با لبخند به نوشته های پسرانش نگاه کرد. دست بر سر آنها کشید، گونه هایشان را بوسید و گفت هر دو خیلی خوب نوشته اید. من نمی توانم بین این دو فرقی بگذارم چیزی که جدتان، پیامبر خدا، و
پدرتان، امام علی نتوانسته اند جوابش را بدهند من چطور جواب بدهم؟
ولی امام حسن و حسین منتظر جواب مادر بودند.
خانم فاطمه که دید بچه هایش منتظرند گفت: عزیزان من، راه حلی به نظرمن رسید.
امام حسن و حسین گفتند: «چه راه حلی؟
خانم فاطمه گردنبندی از عاج داشت آن را در دست گرفت و گفت: «این گردنبند هفت دانه دارد من این دانه ها را به زمین می ریزم هر کدام که دانه های بیشتری جمع کردید برنده هستید. بچه ها قبول کردند و خانم فاطمه دانه ها را به زمین ریخت.
امام حسن و حسین دویدند و هر کدام سه دانه از گردنبند را برداشتند، اما
دانه هفتمی گم شده بود آنها گشتند و همه جا را نگاه کردند و عاقبت
آن را پیدا کردند.
اما دانه هفتمی از وسط نصف شده بود و هر نصفه اش را یکی از
بچه ها پیدا کردند. امام حسن و حسین به یکدیگر نگاه کردند و گفتند: «آخر همان شد که جدمان و پدر و مادرمان گفتند.😊
༺◍⃟🌱჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🌱჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
76.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگه فرزند شما جز بچه هایی هست که وسایل اتاقش رو بهم ریخته رها میکنه و
وسایلش همیشه گم میشه بین این شلوغی ها....
این #قصه_تصویری رو که اولین کار
کانال داستان شب هست به
🌱نویسندگی و متحرک سازی
خانم عارفه رضائیان
و 🌱گویندگی: خانم معین الدینی
بزارید ببینه و یاد بگیره😊
✅کانال تخصصی داستان های صوتی و متنی 👇
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
@nightstory57.mp3
15.54M
:: 🏴🥀
#داستان
#زندگی_امام_حسین_علیهالسلام
#قسمت_سوم
#زندگی_امام_حسین_علیهالسلام_قسمت_سوم
#گوینده_معینالدینی
#قصه
༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🆔@nightstory57
༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
هر سال عید که میشد مادرها برای بچه هایشان لباس نو میدوختند روز عید بچه ها لباس نو میپوشیدند و شادی میکردند.
اما آن سال وضع مردم مدینه خوب نبود.خشکسالی بود محصول کم شده بودوبعضی از مسلمانها نمیتوانستند برای خود و فرزندانشان لباس عید تهیه کنند.
خانه علی وفاطمه هم مثل فقیرترین افراد مدینه بود.آنها هم لباسی برای عیدنداشتنداما حسن وحسین کوچک بودندآنها پیش مادرشان رفتندو پرسیدندمادرجان آیا ما برای عید
لباس نو داریم؟
فاطمه گفت: «اگرخدابخواهد بله
چند روز گذشت حسن و حسین دوباره پیش مادر رفتند و پرسیدند:
مادر جان لباس عيد ما کجاست؟
فاطمه گفت: «لباس عید را خیاط میدوزد.
حالا فقط دو روز به عید مانده بود حسن و حسین باز هم پیش مادر
رفتندو پرسیدند: مادرجان لباس ما کی آماده میشه؟
فاطمه گفت: هروقت خیاط کارش را تمام کرد،لباس را برای شمامیاورد.
آن دو روز هم گذشت و شب عید رسید.
حسین رو به مادر پرسیدمادر جان! فردا عید است آیا خیاط امشب لباس ما را میاورد؟
فاطمه که لباسی سفارش نداده بود نه میخواست دروغ بگوید و نه می توانست دل بچه هایش را بشکند. این بود که گفت:«بله، امشب شب
عید.خود عید فرداست لباس عید را روز عید میپوشند.
چند دقیقه گذشت کسی در زد حسن و حسین بطرف در دویدند وپرسیدند: «کیست؟»
کسی که پشت در بود گفت: «خیاط است.»
فاطمه تعجب کرد. وقتی در را باز کردند پیرمردی خوش رو و خندان پشت در ایستاده بود و دو بسته در دست داشت بسته ها را به بچه ها دادخداحافظی کرد و رفت
بچه ها با شادی بسته ها را داخل خانه آوردند و به مادر نشان دادند. فاطمه فکر کرد شاید پدرش رسول خدا به خیاط سفارش داده است که برای پسرانش لباس بدوزد در همین فکر بودکه صدای پدرش را شنیدسلام بر اهل این خانه
پیامبر وارد شد و بسته لباسها را دید فاطمه بسته لباسها را بازکرد.در بسته اول یک دست لباس زیبا به رنگ گل سرخ بود.حسین آن رابرداشت و گفت من همین را میخواهم
فاطمه بسته دوم را باز کرد لباسی به رنگ سبز بود.حسن هم آن را برداشت و گفت: من هم این یکی را میخواهم چه رنگ سبز قشنگی
پیامبر لباسها را بر تن دو فرزندش پوشاند.لباس ها از حریر نرمتر و از نسیم سبکتر بودند. حسن و حسین در آن لباسها شبیه فرشته های کوچکی بودند که از بهشت آمده باشند.
پیامبر رو به دخترش فاطمه گفت:
خداوند این لباسها را از بهشت برای حسن و حسین فرستاده است.»
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄