eitaa logo
داستان شب|معین الدینی
25.5هزار دنبال‌کننده
534 عکس
170 ویدیو
22 فایل
﷽ من اینجا با قلبم برای فرزندانم قصه میگویم❤ ادمین داستان شب 👇 @Mojgan_5555 قصه گو:معین الدینی کانال فن‌بیان من 👇🏻 @bayaneziba استفاده از مطالب این کانال فقط با ذکر منبع بلامانع است.✍️
مشاهده در ایتا
دانلود
:: اگر کودک شما 👦🧒 به حرفتون گوش نمیده 👂 و همش اسیب میبینه 😥 داستان امشب رو از دست ندید. ((غذای آفتاب پرست))🦎 ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ ::
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57.mp3
8.95M
ا﷽ ༺◍⃟🦎჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویــکـــــرد: مامان و بابا همیشه راه درست نشونمون میدن 😊 :معین الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب:(غذای آفتاب پرست) توی یک جنگل سرسبزو قشنگ یک آفتاب پرست کوچولویی به اسم "ماری" زندگی میکرد. ماری تازه یاد گرفته بود که چطوری خودشو همرنگ چیزهایی که دور و برش کنه برای همین خیلی خوشحال بود و این براش جالب و هیجان انگیز بود . یک بار میرفت روی برگهای درخت و خودشو سبز میکرد. یک بار میرفت روی سنگ مینشست و خودشو همرنگ سنگ میکرد. ماری از اینکه بزرگ شده بود، خیلی داشت کیف میکرد. روزها گذشت و گذشت و ماری بزرگتر و بزرگتر میشد. یکروز ماری به باباش گفت: بابا میشه دیگه شما بهم غذا ندين؟ من بزرگ شدم ومیخوام خودم غذامو پیدا کنم. لطفابهم یاد میدین؟". بابا از اینکه ماری بزرگتر شده بود و خودش میخواست غذاشو پیدا کنه خیلی خوشحال بود برای همین به ماری گفت: این خیلی خوبه که خودت میخوای غذاتو پیدا کنی. من بهت یاد میدم که چطور میتونی زبونتو دراز کنی و غذاتو ببری توی دهنت. اما باید حواست باشه در جاهای خطرناک هیچوقت سعی نکن زبونتو در بیاری و قبل ازاینکه زبونتو در بیاری اول باید مطمئن شی که غذاتو پیدا کردی ماری از بابا تشکر کرد وچندبار زبونشو همونطور که بابا بهش یاد داده بود درآورد. کمی بعد چیزی به ذهن بابا رسید و گفت: عزیزم!اگه ازکسی عصبانی شدی لازم نیست زبونتو دربیاری نباید با زبونت اونو بزنی ؛ زبون برای گرفتن غذاست. ماری رفت توی جنگل و شادو شنگول به دنبال غذا میگشت تا یک غذایی برای خودش پیدا کنه. همینطور که راه میرفت و چهارچشمی همه جا رو نگاه میکرد، یه مگس رو دید که روی نازکترین شاخه درخت نشسته. ماری آروم آروم از درخت بالا رفت تا مگس و بگیره اما یاد حرف باباش افتاد که میگفت: جاهای خطرناک دنبال غذات نباش!". وقتی حرف بابا اومد تو ذهنش ماری از درخت پایین اومد اما هنوز هم دنبال غذا بود. تا اینکه یه پشه رو دید پشه روی سنگ نشسته بود. ماری آروم آروم راه رفت و دید که پشه پرید و کمی ،اونورتر روی علفها نشست. بعد آروم آروم نزدیک شد و زبونش رو دراز کرد و پشه رو گرفت. ماری از اینکه خودش تونسته بود غذاشو پیدا کنه و بخوره خیلی خوشحال بود. چندروزی گذشت وماری هرروز غذاشو پیدا میکرد و همونطور که بابا گفته بود میگرفتش و میخورد. ماری فکر میکرد خیلی بزرگ شده برای همین به بابا و مامانش گفت:من دیگه بزرگ شدم و خودم میدونم باید چکار کنم دیگه لطفا بهم نگید چکار کن و چکار نکن!". مامان، ماری رو بغل کرد و گفت حق با توعه پسرم فقط یادت باشه که اگه مطمئن بودی غذاتو دیدی، باید زبونتو در بیاری و بگیریش " حالا ماری فکر میکرد اونقدر بزرگ شده که میتونه هرکاری خواست بکنه. یکروز که خیلی گرسنه شده بود و توی جنگل قدم میزد. چشمش به یه غذا افتاد که پشت درخت بود. ماری هرچقدر صبر کرد اون غذا از جاش تکون نخورد. ماری به خودش گفت:حتما غذاست دیگه. لازم نیست مطمئن شم. من دیگه بزرگ شدم لازم نیست همیشه به حرف باباومامانم گوش بدم و بعد آروم آروم از پشت درخت نزدیک غذا شد و فورا زبونشو سمت غذا پرتاب کرد اما زبونش خیلی درد گرفت. انگار یه خاری رفته بود توی زبونش ماری از درد به خودش میپیچید زبونش زخمی شده بود و خیلی اذیت شد. تا اینکه غذا حرکت کرد وقتی غذا حرکت کرد و از پشت درخت بیرون اومد ماری دید که اون چیزی که فکر میکرده غذا بوده، یه خار،از پشت یه جوجه تیغی بوده ماری زبونشو ناز میکرد و به خودش میگفت بهتر بود مطمئن میشدم که آیا این غذا بوده؟و بعد زبونمو دراز میکردم کاش بحرف بابا و مامانم گوش میدادم !" بچه ها داستان ما بسر رسید ولی همیشه یادتون باشه قبل از اینکه اسیبی ببینید ب حرف بزرگترتون چه پدر و مادر چه معلم و مدیر و چه خواهر یا برادر بزرگترتون گوش بدید و تا صدمه ای ب شما وارد نشه ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
:: اگر کودک دلبندتون 👦🧒 از ((شب و تاریکی)) میترسه😰 داستان امشب رو حتما گوش بدید 🦊((قهرمان امّااااا ترسو))🐧 ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ ::
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57(2).mp3
11.03M
ا﷽ ༺◍⃟🦊჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویــکـــــرد: باید حواسِ ترسُ، پرت کنیم 😊 :معین الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((قهرمان امّا ترسو)) توی یک جنگل زیبا بچه روباه زبر و زرنگی زندگی میکرد. او خیلی کارهای بزرگ و قهرمانانه ای انجام میداد برای همین اسمشو "قهرمان" گذاشته بودن قهرمان با مادرش زندگی میکرد. خونه اونها لابلای درختان جنگل و نزدیک دریا بود. بچه های جنگل,قهرمان رو خیلی دوست داشتن. چون وقتی مشکلی براشون پیش میومد قهرمان به اون ها کمک میکرد تا مشکلشون رو زود حل کنند یک شب وقتی بیشتر حیوانات جنگل خوابیدن مامانِ قهرمان گفت: خب عزیزم دوباره شب شد تو کم کم بخواب تا من برم و غذاهای خوشمزه پیدا کنم و بیارم قهرمان به حرفِ مامانش گوش کرد و چشماشو بست تا بخوابه همه جای جنگل تاریکه تاریک شده بود قهرمان سر جاش دراز کشیده بود و میخواست بخوابه که ناگهان یه صدای خیلی وحشتناکی اومد. قهرمان خیلی ترسید، با خودش فکر کرد وااای نکنه خرسا به جنگل حمله کرده باشن با این فکر، ترس قهرمان بیشتر و بیشتر میشد. قهرمان اونقدر ترسیده بود که نمیتونست بخوابه. او فقط دعا دعا میکرد تا هرچه زودتر مامانش با غذا برگرده. قهرمان از ترس به خودش میلرزید که چشمش به ماماش افتاد. خیال قهرمان راحت شد فورا بغل مامانش پرید اما نمیخواست که مامانش بفهمه ترسیده مامان متوجه شد که قهرمان داره میلرزه؛بهش نگاهی کرد و گفت: تو ترسیدی عزیزم ایرادی نداره اگه از چیزی میترسی بهم بگو از چی ترسیدی؟". اما قهرمان چیزی نگفت بعدازچندروزدوباره غذاهای خونه ی قهرمان تموم شد و وقتی هوا تاریک شد مامان دنبال غذا رفت دوباره قهرمان تنها شد. قهرمان که از تاریکی ترسیده بود به اون صدای وحشتناک فکر کرد. او در حال فکر کردن بود که ناگهان یه سایه خیلی بزرگ دید که بطرف او نزدیک میشد قهرمان از ترس قلبش تند تند میزد و نمیتونست جایی فرار کنه سایه نزدیکتر و نزدیکتر شد تا به قهرمان رسید. قهرمان فورا روی زمین نشست و چشماشو بست. او تند تند نفس میکشید با خودش فکر میکرد که سایه میخواد بهش آسیب بزنه. اما سایه بزرگ هیچ کاری با او نکرد قهرمان از ترس خوابش برد و وقتی چشماشو بازکرد دید روز شده و خبری از سایه هم نیست بعد کمی غذا خورد و از مامان اجازه گرفت تا در جنگل قدم بزنه قهرمان از اینکه از تاریکی میترسید خیلی ناراحت بود. او کنار ساحل رفت و چشمش به یک فلامینگوی کوچولو خورد پرهای او زخمی شده بود و تنها ایستاده بود. قهرمان به فلامینگو سلام کرد و باهاش دوست شد و بعد گفت : اسم من قهرمانه.اگه به مشکلی خوردی حتما بهم بگو تا حلش کنیم!". فلامینگو از قهرمان تشکر کرد و گفت: من بابا مامانمو گم کردم خیلی وقته اینجا تنهام پرهامم زخمی شدن و نمیتونم پرواز کنم! تو میتونی بابا مامانمو پیدا کنی؟ قهرمان گفت:من ودوستام میگردیم. شاید بتونیم پیداشون کنیم!و بعد از فلامینگو خداحافظی کرد و به خونه برگشت. کم کم هوا تاریک شد و مامان مجبور شد به دنبال غذا بره. دوباره قهرمان تنها شد قهرمان با خودش فکر میکرد وای اگه خرسا حمله کنن چکار کنم؟ واااای اون سایه خطرناک اگه امشب بهم صدمه بزنه چکار کنم؟ با این فکرها خیلی ترسید این بار قهرمان انقدر ترسید که خواب از سرش پرید. ناگهان به یاد فلامینگو افتاد و گفت: وااای فلامینگو هم حتما تنهاست و ترسیده بهتره برم پیش اون تا هم خودم نترسم و هم اون قهرمان به سمت ساحل رفت وقتی به ساحل رسید دید فلامینگو با خیال راحت خوابیده خیلی تعجب کرد. ناگهان دریا موجی زد و فلامینگو از خواب بیدار شد. چشمش به قهرمان افتاد و گفت تو اینجا چکار میکنی؟ قهرمان گفت:اون شب یه صدای وحشتناکی اومد و ترسیدم شب بعدشم یه سایه بزرگ بهم نزدیک شد و خیلی بیشتر ترسیدم گفتم بیام پیش تو تا تنها نباشیم.راستی تو نمیترسی ؟تو حتی نمیتونی فرار کنی؟ فلامینگو لبخندی زد و گفت: نه نمیترسم قهرمان گفت: چطور؟". فلامینگو گفت: " چون به جای اینکه تو سرم بچرخم و فکرهای ترسناک بکنم، همه حواسم روی پامه روی همین یه پایی که واستادم روش!". قهرمان گفت: یعنی تو فکرای ترسناک نمیکنی؟ فلامینگو گفت : آره! اون صدای بلند رو منم شنیدم صدای یه موج بزرگ بود. اون سایه هم حتما شاخه یه درخت بوده اگه به جای اینکه به فکرات توجه کنی به پاهات،دستات،نفسات توجه کنی دیگه خودتو نمیترسونی!". اون شب قهرمان فهمید که این خودشه که خودشو میترسونه نه کس دیگه ای اگه به جای توجه به فکرای ترسناکش به بدنش توجه کنه، ترس ازش دور میشه ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
مهر و محبت شما نازنینان ما را دلگرم این فضا و بچه ها کرده 😊🌱 سپاس از وجود با سخاوتتان 🪴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا