eitaa logo
داستان شب|معین الدینی
24.1هزار دنبال‌کننده
519 عکس
161 ویدیو
22 فایل
﷽ من اینجا با قلبم برای فرزندانم قصه میگویم❤ ادمین داستان شب 👇 @Mojgan_5555 قصه گو:معین الدینی کانال فن‌بیان من 👇🏻 @bayaneziba استفاده از مطالب این کانال فقط با ذکر منبع بلامانع است.✍️
مشاهده در ایتا
دانلود
تیغ انداز جوان🦔 بچه خرگوشها وسط جنگل مشغول بازی بودند.دست همدیگر را گرفته بودند و عمو زنجیر باف بازی میکردند.جوجه تیغی کوچولوی شیطان از دور آنها را دید.یواش یواش به آنها نزدیک شد پشت درختی پنهان شد و آهسته گفت:«حالا تیغ انداز جوان آماده تیغ اندازی است.» خرگوش کوچولوها شروع کردند به خواندن: عمو زنجیر باف،بعله زنجیر منو بافتی؟بعله پشت کوه انداختی؟بعله بابا اومده،چی چی آورده؟ در همین موقع جوجه تیغی با صدای بلندی گفت:«تیغ،تیغ آورده.بعد هم چهار تاتیغ تیز به طرف بچه خرگوشها پرت کرد. تیغها به دم خرگوشها فرورفت.صدای جیغ و داد بچه خرگوشها بلند شد.آنها گریه کنان به طرف خانه دویدند.لاک پشت پیر که همان دور و برها بود سر و صدا را شنید.خودش را رساند آن وقت از پشت شیشه عینکش جوجه تیغی را ديد. موضوع را فهمید فوراً در لاکش پنهان شد،ولی عینکش بیرون از لاک ماند. جوجه تیغی خندید و گفت:ترسو ترسو! لاک پشت ترسو!از ترس عینکت را جا گذاشتی اگر جرئت داری بیا بیرون و عینکت را بردار»لاک پشت پیر از توی لاکش داد زد:«آخر تیغ انداز جوان!تو کی میخواهی دست از این کار بد و زشتت برداری؟مگر نمیدانی که تیغ‌هایت را باید برای دشمنانت پرت کنی نه برای دوستانت!»جوجه تیغی منتظر نشد که لاک پشت حرفش را تمام کند.خانم سنجابه که روی درخت نشسته بود و تماشا میکرد فریاد زد:«ای جوجه تیغی بی ادب تو را باید از این جنگل بیرون کنند.» جوجه تیغی یک تیغ هم به طرف او انداخت بعد هم فرار کردو رفت. جوجه تیغی کوچولو کارش همین بود. توی جنگل راه میرفت و به طرف دوستانش تیغ می انداخت.مدتی گذشت جوجه تیغی این کار زشتش را ادامه داد حیوانی در جنگل نبود که از دست او راحت باشد.همه از او و تیغهایش میترسیدند کسی جرئت نداشت به او نزدیک شود و جوجه تیغی هر روز خوشحالتر ومغرورتر میشد اما او اصلا متوجه نبود که تیغهایش روز به روز کم و کمتر میشود تا اینکه یک روز جوجه تیغی مثل همیشه در جنگل میگشت و آواز میخواند:تیغ انداز جوانم تیغ دارم و تیغ می اندازم رسید به بچه سنجابها آنها داشتند«گردو بازی»میکردند.جوجه تیغی با خودش گفت:خوب است که خدمت این کوچولوها هم برسم.بعد هم بدنش را جمع کرد و خواست که چند تیغ به طرف آنها پرت کند اما هر کار کرد تیغی پرتاب نشد.جوجه تیغی خیلی تعجب کرد با خودش گفت:«یعنی چه؟چرا نمی توانم تیغ بیندازم؟»در همین ،موقع یکی از بچه سنجابها او را دید.جیغ کشید وگفت:«وای این دیگر چه حیوانی است؟ » یکی دیگر از بچه سنجابها گفت:«فکر میکنم جوجه باشد؛اما چه جوجه زشتی است»بچه سنجاب سومی گفت:«نه بابا این که تیغ انداز جوان خودمان است نگاه کنید چهشکلی شده!چه قیافه خنده داری پیداکرده!»آن وقت همه بچه سنجابها زدند زیر خنده و دسته جمعی گفتند:«تیغ انداز جوان بی تیغ شده»در همین موقع لاک پشت پیر هم رسید و گفت:«معلوم است دیگر!عاقبت آن همه تیغ اندازی همین میشود!»سنجاب هم از بالای درخت داد زد:«خوب شد؛خوب شد.تو لایق آن تیغها نبودی»جوجه تیغی دیگر صبر نکرد.با عجله به خانه دوید.به سرتاپای خودش نگاه کرد چقدر زشت شده بود.حتی یک تیغ هم روی بدنش نمانده بود خیلی ناراحت شد گریه اش گرفت دیگر نمی توانست از خانه بیرون بیاید خجالت میکشید میترسید که همه او را مسخره کنند. جوجه تیغی کم کم از تنهایی حوصله اش سر رفت یک روز یواشکی سرش را از خانه بیرون آورد هوا آفتابی بود.جوجه تیغی با خودش گفت:«عجب هوایی اکاش می توانستم از خانه بیرون بروم و بازی کنم. حیف که نمی توانم»اما دوباره به خودش گفت:«حالا که کسی این دور و بر نیست می روم کمی قدم میزنم و زود بر میگردم.»از خانه بیرون آمد.مدتی راه رفت آن قدر ناراحت بود که متوجه اطرافش نبود.یک جوجه تیغی پیر در همان نزدیکیها داشت برای خودش لانه ساخت.جوجه تیغی کوچولو او را ندید جوجه تیغی پیر دادکشید:«آهای حیوان عجیب!تو کی هستی؟از کجا می آیی؟مگر نمی بینی دارم خانه می سازم.»اما جوجه تیغی کوچولو اصلا حواسش نبود این حرفها را هم نشنید.جلو و جلوتر آمد جوجه تیغی پیر داد زد:«گفتم جلوتر نیا.» اما جوجه تیغی کوچولو باز هم جلوتر آمد.آن وقت جوجه تیغی پیر بدنش را جمع کرد و چند تا تیغ به طرف او پرت کرد تیغها به بدن او فرو رفت.جوجه تیغی کوچولو فریاد کشید و به سرعت از آنجا دور شد خیلی دردش گرفته بود.از درد گریه اش گرفته بود گوشه ای نشست و با خودش فکر کرد.به چی فکر کرد؟معلوم است به کارهای به گذشته اش به اینکه چطور دوستانش را اذیت میکرد حالا میفهمید که دوستانش چقدر از تیغهای او دردشان می آمده او پشیمان بود.به همین خاطر تصمیم گرفت که برود و از دوستانش عذرخواهی کند.حالا جوجه تیغی قصه ما پیش دوستانش است.او از دوستانش معذرت خواهی کرده است.آنها هم او را بخشیده اند.تازه یک خبر خوب هم شنیده ام تیغ انداز جوان باز هم تیغ در آورده است،اما حالا تیغهایش را به طرف دشمنانش پرتاب میکند نه دوستانش ༺◍⃟🦔ᭂ࿐❁❥༅••┅ @nightstory57 ༺◍⃟჻🐿ᭂ࿐❁❥༅••┅
༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ داستان امشب تقدیمی به فرزندان گلم⚘ آقا علی ۱۱ ساله و آقا رضا ۸ ساله 😍 آقا علی شاهب، آقا امیر علی شاهب😍 آقا حسین شاهب و دخترم فاطمه زهرا شاهب😍 ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
InShot_۲۰۲۳۰۹۰۱_۱۸۵۸۰۰۲۷۰_۰۱۰۹۲۰۲۳.mp3
16.68M
سلام‌الله‌علیها🌼 ༺◍⃟ ☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد:داستان زندگی حضرت زینب سلام‌الله‌علیها ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟ 🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ داستان حضرت زینب سلام‌الله‌علیها تقدیمی به فرزندان گلم ⚘ 🌻آقا امیر حسین گنجی پور ۷ ساله از اراک 😍 🌻دختر گلم زهرا زمانی و آقا علی زمانی😍 🌻پسرای گلم محمد حسین و محمد علی انصاری پور 😍 🌻دختر گل و نازنینم النا خانوم 😍 الهی عاقبت داستان زندگیتون خوشبختی و عاقبت بخیری باشه 😍 ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
InShot_۲۰۲۳۰۹۰۲_۱۹۴۴۱۹۵۴۶_۰۲۰۹۲۰۲۳.mp3
12.26M
سلام‌الله‌علیها🌼 ༺◍⃟ ☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد:داستان زندگی حضرت زینب سلام‌الله‌علیها ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟ 🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ داستان حضرت زینب سلام‌الله‌علیها تقدیمی به فرزندان گلم ⚘ 🌻 آقا سبحان و آقا سید مجتبی و محمد جواد عزیز 😍 🌻حنانه سادات خانم و آقا سید محمد 😍 🌻دخترم سارا صمصامی و آقا پارسا صمصامی 😍 ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ داستان امشب تقدیمی به فرزندان گلم⚘ دختر و پسر گلم ساغرخانم و آقا ابوالفضل 😍 آقاحامد و آقاهادی نازینین و گل 😍 هلماخانم و هلیاخانم گل 😍🎊 ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۰۹۰۳_۱۸۳۳۵۲۳۷۸_۰۳۰۹۲۰۲۳.mp3
13.32M
🦔 ༺◍⃟🪴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ :معین‌الدینی ༺◍⃟🚗჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟ 🌿჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
«راه میانبر» روزی روزگاری در کنار جاده ای شلوغ و پر رفت و آمد، پرچین سبز و پرپشتی وجود داشت.  جوجه تیغی🦔 کوچکی در کنار این پرچین با ترس ایستاده بود. چون که زمان آن رسیده بود که مادرش قوانین عبور از جاده های شلوغ را به او یاد دهد  و عبور از جاده را تمرین کنند. جوجه تیغی🦔 کوچولو گفت: مادر این چیزها چرا اینقدر سریع حرکت می کنند؟  مادرش گفت: این چیزها ماشین🚙 هستند و آدم ها از آنها برای رسیدن به جاهای مختلف استفاده می کنند. آن‌ها دوست دارند نشسته سفر کنند. جوجه تیغی🦔 کوچولو که حسابی تعجب کرده بود گفت: اما من واقعا گیج شدم، چرا آدم ها به جای اینکه با این چیزهای آهنی سفر کنند، پیاده راه نمی روند؟ مادرش گفت: نمیدونم عزیزم، اما من اینجا هستم که به تو راه عبور از بین بزرگراه رو آموزش بدم و با این کار نگذارم که تو تصادف کنی یا توی خطر بیوفتی. مادر چرخید و از روی زمین چند وسیله را برداشت و به جوجه تیغی🦔 کوچولو گفت: قبل از شروع آموزش این جلیقه ایمنی زرد را بپوش و کلاه رو روی سرت بگذار و محکم ببند. عینک رو هم به چشمات بزن. جوجه تیغی کوچولو لباس‌ها رو پوشید. سپس مادرش به او گفت: بسیار خوب، عزیزم. یک مورد دیگر هم هست که قبل از شروع آموزش باید مثل هر جوجه تیغی🦔 کارآموز دیگری ببینی. حالا اینجا بنشین و به دقت نگاه کن. سپس مادر از یک تا پنج شمرد و خیلی سریع خودش رو به شکل یه گلوله گرد در آورد و به سرعت چرخید و حرکت کرد. و گفت: در صورتی که در موقعیت خطرناکی بودی این شکل دایره ای تو را نجات می دهد. این حالت بیشتر وقت‌ها جوجه تیغی‌ها رو از دست ماشین‌ها🚙 و سگ‌های وحشی🐕‍🦺 نجات داده است.  حالا زمان آموزش عبور از جاده رسیده است. جوجه تیغی🦔 کوچولو به سرعت از پرچین خارج شد و به سمت لب جاده دوید.  قلب 🫀کوچک جوجه تیغی 🦔کوچولو درون جلیقه زرد رنگ می تپید. اون به جاده شلوغ و پر رفت و آمد نگاه کرد. سپس نفس عمیقی کشید و برای شروع دوی سرعت آماده شد. مادرش با نگرانی به او گفت: با علامت من شروع کن. جوجه تیغی🦔 کوچولو پشت یک سبزه🌵 کوچک آماده حرکت شد. سپس مادرش دستش را بالا برد و چند لحظه نگه داشت. و یک هو آن را پایین آورد و فریاد زد: بدو. در این لحظه اولین ماجرای عبور از جاده جوجه تیغی 🦔کوچولو آغاز شد. تمرین سخت و خطرناک جوجه تیغی🦔 کوچولو شروع شد و او با سرعت تمام شروع به دویدن کرد. اما مشکل اینجا بود که جوجه تیغی🦔 ها اصلا نمی توانند به تندی بدوند. بنابراین در حالی که اون احساس می کرد به تندی در حال دویدن است حداقل سه دقیقه طول کشیده بود و او حتی به وسط جاده هم نرسیده بود. در همین فاصله او یک بار از تصادف با یک کامیون🚛 فرار کرده بود و یک بار در میان یک کیسه پلاستیکی گیر افتاده بود. حتی فکر کرده بود که داخل آن کیسه پلاستیکی محل امنی است! اما به سرعت فهمیده بود که اشتباه می کند و از کیسه پلاستیکی خارج شد و به حرکت ادامه داد. جوجه تیغی 🦔کوچولو دیگر داشت مایوس و خسته می شد. در همین زمان یک اتوبوس🚌 دو طبقه از پیچ جاده به سمت جوجه تیغی 🦔آمد. در آن لحظه خطرناک جوجه تیغی🦔 باید فکری می کرد. یک لحظه جوجه تیغی 🦔کوچولو با خود فکر کرد: من تلاش خوبی انجام دادم و تا اینجا به خوبی دویدم. اما حالا شرایط سختی است و ممکن است تصادف کنم. من دوست ندارم آسیبی ببینم. مادرش از آن سوی جاده فریاد زد: عزیزم، وقتشه که کاری که یاد گرفتی را انجام بدی. اصلا و به هیچ عنوان یک جا ثابت نمون و حرکت کن. در همین لحظه جوجه تیغی🦔 کوچولو فکری به ذهنش زد و سریع خودش را مثل یک توپ 🌕 به شکل گلوله در آورد و با یک جهش ظریف و سریع خودش را به سمت جلو پرتاب کرد. دقیقا مثل یک توپ زرد 🌕کوچولو که به سرعت حرکت می کند. با اینکار او سرعت بسیار زیادی پیدا کرد و من خیلی خوشحالم که بگویم جوجه تیغی🦔 کوچولوی ما از جاده خطرناک و شلوغ به سلامت عبور کرد. در طرف دیگر جاده با خوشحالی فریاد زد: مادر نگاه کن، من از جاده عبور کردم. مادرش هم که خیلی ذوق کرده بود پرچم سبز 🟩بزرگی را در هوا چرخاند که روی آن نوشته بود: آفرین پسرم، تو قبول شدی. ༺◍⃟🚗჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟ 🌿჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄