eitaa logo
داستان شب|معین الدینی
24.2هزار دنبال‌کننده
515 عکس
155 ویدیو
22 فایل
﷽ من اینجا با قلبم برای فرزندانم قصه میگویم❤ ادمین داستان شب 👇 @Mojgan_5555 قصه گو:معین الدینی کانال فن‌بیان من 👇🏻 @bayaneziba استفاده از مطالب این کانال فقط با ذکر منبع بلامانع است.✍️
مشاهده در ایتا
دانلود
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((تپلی دیگه دروغ نمیگه)) در زمان های قدیم،در یک جای خیلی دور جنگلی سرسبزی بود با سبزه زارهای زیبا ،درخت های سبز و میوه های رنگارنگ و خوشمزه. در این جنگل بزرگ حیوانات زیادی زندگی می کردند.پرنده های بسیاری هم لابه لای شاخ و برگ های درختان آشیانه درست کرده بودند.فصل بهار بود،تمام گل ها باز شده و بوی عطرشان همه جا پیچیده بود.با وزش باد و نسیم ،درخت ها به این طرف و آن طرف می رفتند.رودخانه ی پرآبی هم از دامنه ی کوهی در آن نزدیکی بود سرچشمه می گرفت و از وسط این جنگل رد می شد،که صدای شرشر آبش گوش ها را نوازش می داد.این رودخانه در مسیر خودش تمام درخت ها،گل ها و سبزه ها را آبیاری و همه ی حیوانات و پرندگان را سیراب می کرد.صدای آواز پرنده ها از همه طرف به گوش می رسید.آن ها در آسمان پرواز می کردند و به دنبال غذابرای بچه هاشون بودند خلاصه همه با خوشی و مهربانی در کنار هم زندگی می کردند . از حیوانات این جنگل بزرگ و زیبا چهارتاخرگوش کوچولو بودندکه با مامان خرگوشه و باباخرگوشه دروسط چند بوته ی خاردرکنار یک برکه ی آب زندگی می کردند.اسم این خرگوش های دوست داشتنی تپلی ،مپلی، نمکی و پشمکی بود.این بچه های بازیگوش هرروزصبح بعدازاین که ورزش می کردندوصبحانه می خوردند ازخانه بیرون میرفتندوتاظهر مشغول بازیگوشی میشدند.در همسایگی خرگوش ها ،آقا موشه،خانم لک لک،پروانه طلایی،خروس زری و طاووس مهربان بودند که هر کدام با بچه هایشان در آن نزدیکی زندگی می کردند. یکی از این خرگوش ها که تپلی نام داشت بسیار باهوش و زرنگ بود اما یک عادت خیلی بد داشت و آن هم این بود که همیشه دروغ می گفت و سر به سر این و آن می گذاشت بعد هم می زد زیر خنده ! آن قدر می خندید که دل درد می گرفت و اصلا متوجه نبودکه شایدبااین کارش دیگران راناراحت می کند.پدرو مادر،خواهروبرادرهایش بارهابه او گفته بودندکه کارش درست نیست .همسایه ها هم از دست او ناراحت بودند و برای شکایت پیش بابا خرگوشه و مامان خرگوشه می آمدند.اما تپلی که به این کار بد عادت کرده بود از دروغ گفتن دست برنمی داشت. در یکی از روزها وقتی که بچه ها دور هم جمع شده و مشغول بازی بودند،یک دفعه تپلی فریادزدآتش آتش جنگل آتش گرفته ،فرارکنید،عجله کنید الان آتش به این جا می رسد.بچه ها در حالی که خیلی ترسیده بودند هر کدام به طرفی فرار کردند که در همین موقع تپلی با صدای بلند شروع کرد به خندیدن،به قول معروف حالا نخند پس کی بخند! بچه ها هاج و واج به او نگاه می کردند.تازه فهمیدند که تپلی به آن ها دروغ گفته و باعث شده که آن ها حسابی از ترس خودشان را ببازند و هر کدام مثل مجسمه در گوشه ای بی حرکت بمانند.از دست او عصبانی شدند و تصمیم گرفتند دیگر با تپلی بازی نکنند و با او حرف نزنند.چند روزی گذشت،تپلی دید که دیگر هیچ کس دور و برش نیست و همه دوستانش ازش دوری می کنند و توی بازیها راهش نمیدندحتی یک روز که خروس زری با جوجه های قشنگش از آنجا رد می شدند به تپلی اعتنایی نکردند و رفتند .کم کم احساس تنهایی کرد.یاد حرف پدر و مادرش افتاد که می گفتنداین کاری که میکنی اشتباه است.تو نبایددروغ بگویی چون با این کار باعث ناراحتی دیگران و دوستان صمیمی خودت می شوی و آن هاراازخودت دورمیکنی. فکر کردن و غصه خوردن فایده نداشت .چون دیگر هیچکس او را دوست نداشت و به حرف هایش اعتماد نمی کرد.بعد از مدتی یکروز نمکی کناررودخانه قدم می زدکه یکدفعه پایش لیز خورد و افتاد توی رودخانه.نمکی فریاد می زد و کمک می خواست.تپلی که در آن نزدیکی بود صدایش راشنید وخودش را به سرعت به برادرش رساند هر چه تلاش کرد نتوانست به تنهایی او را از آب بیرون بیاورد.دوان دوان خودش را به جنگل رسانداز همه کمک خواست اماهیچ کس به حرف او توجهی نکرد .خیلی ترسیده بود .ناامید به طرف رودخانه به راه افتاد تا فکری برای بیرون آوردن نمکی بکند.به رودخانه که رسید برادرش نمکی را دید که در گوشه ای نشسته و سرتا پایش خیس آب است.تپلی خودش را به نمکی رساندوباتعجب پرسید:چطور نجات پیدا کردی؟نمکی بادست اشاره به پشت سر تپلی کردوگفت :داشتم خفه می شدم که بابا خرگوشه از راه رسید و من رانجات داد .بابا خرگوشه گفت:اگر کمی دیر می رسیدم معلوم نبود چه اتفاقی می افتاد.تپلی از اینکه برادرش نجات پیدا کرد و همه چیزباخیر و خوشی تمام شدخیلی خوشحال بود.اما از این که هیچ کس حرف هایش را باور نکرد و به کمکش نیامد آن قدر ناراحت بودکه تمام شب رانخوابیدوفکرمیکرد .تازه فهمیدکه چه کاربدی کرده که دروغ می گفته است.فردای آنروز تپلی رفت رفت پیش مادرش و گفت:مادرجان یک خواهشی ازشمادارم فردا که تولد من است
میخواهم جشنی بگیریم و همه دوستان وهمسایه هارادعوت کنیم.مامان خرگوشه گفت:فکرنمی کنم کسی درتولدتوشرکت کند.چون با دروغگویی تمام دوستان خودت رااز دست دادی.تپلی گفت: مادرجان من متوجه اشتباه خودم شدم.میخواهم ازهمه عذرخواهی کنم.مامان خرگوشه بعدازشنیدن حرفهای تپلی ،به نمکی گفت:بروتمام بچه هاوهمسایه هارا برای فرداشب دعوت کن و خودش نیز مشغول آماده کردن وسایل مهمانی شد.همه جارا مرتب کردو غذای خوشمزه و کیک و شیرینی هم درست کرد.شب مهمانی ،تک تک بچه ها و همسایه ها یکی پس از دیگری در می زدندووارد خانه میشدند.بعدازاینکه همه جمع شدندتپلی وارداتاق شد.اول از همه تشکرکردکه به جشن تولداوآمدندبعدازآن هم ازهمه معذرت خواهی کردوقول دادکه دیگر دروغ نگوید.آنها تپلی را بخشیدند و شب خوبی رادرکنارهم داشتند.تپلی خیلی خوشحال شدازآن روز به بعد هرجا میرفت همه به اواحترام می گذاشتندودوستش داشتند و در هر جمعی ازاودعوت میکردند. ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57(3).mp3
15.41M
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: شناخــت‌ شـخـصـیـت حضرت‌زهراسلام‌الله‌علیها ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🆔@nightstory57 ༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57.mp3
1.26M
اسامی بچه های گلم ❤️👆   ༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ باران‌طاهری۱۰ساله‌محیاطاهری۵ساله😍 مرسانا۴ساله‌وامیرعلی قاسمی۱۲ساله😍 محیا جامه بزرگ کلاس اول از تهران😍 بشری صفدری 😍 یسنا فخوری کلاس پنجم ۱۰ ساله😍 مجتبی بومحسن۸ساله ازخرمشهر😍 امیر محمد دارابی۷ساله از یاسوج😍 فاطمه خلیل نژادی۶ ساله 😍 محمدعزیزی۱۰ و حامدعزیزی۸ و هادی عزیزی ۶ ساله😍 امیرعلی و محمدعلی آزادیخواه از کرمان😍 ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
الحمدلله که پشت و پناهمان مادرمان است.... الهی بچه هامون وجودشون به محبت بانوی دوعالم گره بخوره... و خط فکریشون بشه آل الله...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57.mp3
12.02M
🌈 ༺◍⃟👧🏻👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: دوستی❤️👏 ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((ماهی رنگین کمان)) در جایی بسیار دور در دریای عمیق و آبی یک دسته ماهی شنا میکردند. بله ماهی؛ اما نه ماهیهای معمولی ماهیهایی که هر کدام پولک های درخشان و نقره ای روی پوست خود داشتند؛ پولکهایی که ماهی رنگین کمان🐠 به آنها بخشیده بود. از وقتی که ماهی رنگین کمان🐠 پولکهای نقره ای اش را میان دوستانش تقسیم کرد آنها همیشه با هم بودند ، با هم شنا میکردند ، با هم بازی میکردند ،با هم غذا میخوردند و حتی با هم استراحت میکردند. آنها در کنار هم بسیار شاد بودند و هیچ توجهی به ماهیهای دیگر نداشتند. برای همین وقتی یک روز درست وسط بازی سروکله ی یک ماهی کوچک راه راه 🐟پیدا شد هیچ کدام خوش حال نشدند و حتی چپ چپ هم نگاهش کردند. عاقبت ماهی کوچک راه راه 🐟به حرف آمد و گفت میشود من را هم بازی بدهید؟ یکی از ماهی ها بلافاصله گفت نه نمیشود کسی میتواند با ما بازی کند که پولک نقره ای داشته باشد؛ یک پولک نقره ای درخشان ماهی کوچک راه راه 🐟گفت حالا بدون پولک نقره ای نمیشه؟ ماهی باله دندانه ای 🐡جواب داد: معلوم است که نمیشود.» و رو به دیگران فریاد زد بیایید بازیمان را بکنیم بجنبید ماهی ها چرخی زدند و برگشتند و دوباره مشغول بازی شدند؛ اما ماهی رنگین کمان🐠 دو دل بود هم میترسید دوستان تازه اش را از دست بدهد هم دلش نمیخواست ناراحتی ماهی کوچک را ببیند. عاقبت او هم با ناراحتی ماهی کوچک را تنها گذاشت و به طرف دوستانش شنا کرد. ماهی کوچک راه راه🐟 تنها ماند و از دور بازی ماهیها را تماشا کرد؛ ماهی هایی که پولک نقره ای داشتند همبازی داشتند و در عمق دریای آبی می پریدند و بازی میکردند. ماهی کوچک راه راه با حسرت به آنها نگاه میکرد و غصه میخورد. فقط ماهی رنگین کمان بود که ناراحتی او را میفهمید . ماهی رنگین کمان یاد زمانی افتاده بود که خودش تنهای تنها بود و هیچ دوستی نداشت یاد آن وقتی که هنوز پولک های نقره ای اش را بین ماهیها تقسیم نکرده بود و به خاطر زیبایی اش مغرور و تنها بود. آن وقتها ماهی ها دوست نداشتند با او بازی کنند؛ اما حالا بدون او بازی نمی کردند بالاخره ماهی رنگین کمان هم مشغول بازی شد و همه از خطری که به آنها نزدیک میشد غافل ماندند. ناگهان کوسه ی 🐋وحشتناکی مثل یک تیر به دسته ی ماهیها حمله کرد. ماهی ها با سرعت پراکنده شدند و تلاش کردند جایی برای پنهان شدن پیدا کنند. شکافی باریک میان یک تپه ی دریایی که کوسه🐋 نمیتوانست وارد آن شود جای امنی برای آنها بود. ماهیها نفس راحتی کشیدند از این که توانسته بودند از دست کوسه فرار کنند خوش حال بودند. اما ماهی رنگین کمان هنوز نگران و ناراحت بود ماهی لاغر نارنجی🦑 پرسید: «چیه؟ چی شده؟ ماهی رنگین کمان گفت ماهی کوچک راه راه آن بیرون تنهاست. هر طور شده باید کمکش کنیم. ماهی رنگین کمان بی معطلی از پناهگاه بیرون آمد و فریاد زد: «همه بیایید بیرون!» ماهی های دیگر با ترس و لرز دنبال ماهی رنگین کمان از شکاف بیرون آمدند. بیرون پناهگاه کوسه 🐋را دیدند که دنبال ماهی کوچک راه راه بود و ماهی کوچک راه راه🐟 را دیدند که سعی میکرد از دندانهای تیز کوسه دور شود. ماهی رنگین کمان🐠 میدید که ماهی کوچک لحظه به لحظه خسته تر میشود و دندانهای وحشتناک کوسه به او نزدیک تر ماهی رنگین کمان فریاد کشید: «عجله کنیدا ماهیها از همه طرف به کوسه حمله کردند. کوسه حسابی گیج شده بود. ماهیهایی که همیشه از او فرار میکردند حالا به او حمله کرده بودند و خود را به چشم و بدن او می کوبیدند. کوسه برای کنار زدن ماهیها از جلو چشمش آن قدر این طرف و آن طرف چرخید تا حسابی سرگیجه گرفت. چیزی نمانده بود که کوسه ماهی باله دندانه ای را بگیرد؛ اما ماهی باله دندانه ای که چند خراش کوچک برداشته بود توانست فرار کند. ماهی رنگین کمان به سرعت ماهی کوچک راه راه را به طرف پناهگاه کشاند و ماهی های دیگر هم بلافاصله خود را به پناهگاه رساندند. ماهی کوچک راه راه گفت شما واقعاً شجاع هستید متشکرم که زندگی من را نجات دادید. همه از توی پناهگاه کوسه را دیدند که خسته و ناامید از آنجا دور میشود. زمانی که ماهی کوچک برای رفتن آماده میشد ماهی رنگین کمان🐠 گفت چرا پیش ما نمیمانی تا با هم بازی کنیم؟ ماهی کوچک راه راه🐟 گفت من که پولک نقره ای درخشان ندارم چه طور میتوانم با شما بازی کنم؟ ماهی باله دندانه ای گفت: «داشتن» پولک نقره ای مهم نیست ما میتوانیم بازی دیگری بکنیم که لازم نباشد حتماً پولک نقره ای داشته باشیم ماهی کوچک راه راه و همه ی ماهیها این پیشنهاد را قبول کردند و شادمان به عمق دریای آبی رفتند تا با هم بازی کنند. ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57(3).mp3
11.94M
🧊🌬 ༺◍⃟👧🏻👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: یلـــداتون مبـــارک🍉☘ :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄