InShot_۲۰۲۳۰۴۲۴_۱۸۳۶۱۱۳۰۹_۲۴۰۴۲۰۲۳.mp3
10.11M
ا﷽
#اسم_بلند «ریکی تیکی... »
༺◍⃟🦋჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🎙رویکرد داستان : یک داستان با طعم خنده😄
#داستان
#گروه_سنی_۶_۱۲
#داستان_شب
#گوینده:معین الدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:
((اسم بلند ))
یکی بود یکی نبود خیلی پیش از این
توی سرزمینهای دور،
توی یکی از سرزمینهای چین
دهکدهای بود.
توی این دهکده رسم بود مردم روی پسر اولشون یه اسمی بذارن که خیلی بلند و طولانی باشه.
اونا فکر میکردن اسم بلند آدم بزرگ و مهم میکنه برای همین اسم ها روز به روز بلند و بلندتر میشد.
یه روز از روزها خدای مهربون به پدر و مادر جوونی یه پسر داد اون هم با افتخار اسم پسرشون گذاشتن "ریکی تیکی تامبونوسی رامبو هاری باری بوشکی پاری پین " به دیدن بچه میومد و اسم میشنید میگفت چه اسم خوبی خیلی قشنگه بله بچهها یه مدت گذشتو خدا یه پسر دیگه بهشون داد اسم اون "آفو "گذاشتن به همین کوتاهی ریکی تیکی و افو کمکم بزرگ شدن حالا میتونستن با هم بازی کنن هر روز از در خونه تا چاه همسایه میدویدن و میدویدن و با صدای بلند توی چاه فریاد میزدن صداشون توی چاه میپیچید و اونا از ته دل میخندیدن و دست میزدند تا اینکه یه روز مثل همیشه ریکی تیکی و آفو تا خودشون و به چاه برسونن ریکی تیکی زودتر رسید اما همین که خم شد توی چاه فریاد بکشه پاش لیز خورد و افتاد تو چاه و افو از ترس یه فریاد کشیدو پرسید ریکی تیکی سالمی ؟؟؟؟
ریکی تیکی با آه و ناله جواب داد آره سنگای دیوار چاه محکم گرفتم تا توی آب نیوفتم زود برو کمک بیار
آفو ب خونهی همسایه دوید و فریاد زد کمک کنید کمک کنید ریکی تیکی توی چاه خونهی شما افتاده
پیرمرد همسایه گفت: چی ریکی تیکی توی چاه افتاده !!!!وای خدای من باید اون با طناب از چاه بیرون بکشیم پیرمرد بیچاره رفت دنبال طناب اما بچهها هرچی گشت نتونست طناب پیدا کنه
آفو که دید پیرمرد همسایه نمیتونه طناب پیدا کنه به طرف خونهی خودشون دوید توی راه به هر کی میرسیدازش طناب میخواست. همه میپرسیدند طناب میخوای چیکار ؟؟؟
اونوقت آفو مجبور بود بایسته و براشون بگه که ریکی تیکی توی چاه افتاده ولی بالاخره آفو به خونه رسید مدتها بود که ریکی تیکی توی چاه بود .
آفو ماجرا رو برای پدرش با عجله تعریف کرد طناب بلندی برداشت و همراه آفو به طرف چاه خونهی همسایه دویدن
وقتی به چاه رسیدن همهی همسایهها دور چاهجمع شده بودن پدر با صدای بلند ریکی تیکی صدا زد.
ریکی تیکی خسته و بی جون ناله کرد.
پدر طناب رو تو چاه انداخت و ریوی تیکی رو از چاه بیرون کشید همه خوشحال شدن از همه بیشتر آفو بچهها وقتی حال ریکی تیکی بهتر شد از آفو پرسید چرا اینقدر دیر اومدی چیزی نمونده بود بیوفتم تو آب و خفه بشم .
آفو گفت: آخه چیکار کنم اسم تو خیلی بلنده تا من میومدم به دیگران بگم چه اتفاقی برات افتاده و چرا طناب میخوام خیلی طول میکشید.
ریکی تیکی وقتی حرفای برادرش را شنید به پدرش گفت پدر ممکنه اسم منم کوتاه کنی
فکر میکنم اگه اسم من یکی دو قسمت بیشتر از این داشت حتما تا حالا تو چاه خفه شده بودم
پدر خندید و قبول کرد و اسمش ریکی تیکی شد از اون به بعد دیگه هیچکس توی اون دهکده برای پسرش اسم بلند طولانی انتخاب نکرد امیدوارم از این داستان خوشتون اومده باشه
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
.
این قصه رو هر بار بچه ها میشنون
هم خیلی میخندن هم بازخوردهای
بامزه برای من میفرستن، خود منم
داستانش دوست دارم 😄👌
شادی سهم قلب بچه های نازنین ماست
.
@nightstory57.mp3
15.16M
#داستانزندگیپیامبر
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
شناخــت شـخـصـیـت
پیـامـبـرصلیاللهعلیهوآله
#داستان_شب
#گروهسنی_۶_۱۲
#قصه
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_۶۴
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🆔@nightstory57
༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57(2).mp3
11.78M
ا﷽
#لپقرمزی
༺◍⃟🌹჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد 👇
با هم مهربان باشیم ❤️
#داستان
#گروه_سنی_۶_۱۲
#داستان_شب
#گوینده:معین الدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((لپ قرمزی))
رویکرد:به همدیگه محبت کنیم
لپ قرمزی یک عروسک کوچیک پلاستیکی بود. او در یک مغازه اسباب بازی فروشی زندگی میکرد چشم هایش قهوه ای و لپاش قرمز و براق بود.بجای مو هم سرش را رنگ قهوه ای زده بودند.چندماهی بود که لپ قرمزی درآن مغازه زندگی می کرد. هر روز بچه های زیادی به مغازه می آمدند و اسباب بازیها و عروسک های دیگر را می خریدند؟
ولی هیچکس لپ قرمزی را نمیخرید برای همین او خیلی غمگین بود.با غصه بچه ها را نگاه میکرد وپیش خودش میگفت. چقدر دلم میخواهد برم پیش بچه ها و باهاشون وبازی کنم خاله بازی؛مهمان بازی
لپ قرمزی میدونست که بچه ها دوست دارند عروسکشان مو داشته باشه و موی عروسکشونوبرس بکشند و ببافند؛ ولی او که مو نداشت. این مسئله غصه اش را بیشتر می کرد. مغازه دار هرهفته به بازار میرفت، عروسک های جدیدی می خرید و به مغازه اش می آورد.لپ قرمزی با خودش گفت. فکرکنم مغازه دار هم منو یادش رفته اصلابهم نگاه نمیکنه ولی یکروز صبح مغازه دار کنار لپ قرمزی رفت و برچسب قیمتی را که به لباسش چسبیده بود را کند وبرچسب دیگری به پیراهنش چسباند و گفت حالا که قیمتشو نصف کردم شاید یکی آن را بخرد
چندروز گذشت یک خانم تپل و خنده رو وارد مغازه شد.مانتوی مشکی پوشیده بود ویک روسری آبی خوشکل هم سرش بود او کمی به اسباب بازیهای مغازه نگاه کرد یک مرتبه چشمش به لپ قرمزی افتاد و گفت: «اون عروسک چقدر ارزانه »
بعد رو به مغازه دار کرد با دست لپ قرمزی را نشون داد و گفت: «لطفاً اون عروسک رو برام بیارید؟
لپ قرمزی آنقدر خوشحال شده بود که نگو و نپرس
مغازه دارلپ قرمزی راازقفسه پایین آوردوگفت:خیلی ارزونه نصف قیمت !
بعد هم اونو در کاغذرنگی پیچید و به دست خانم روسری آبی داد.
لپ قرمزی با خودش میگفت: فکر کنم منو برادخترش خریده شاید
هم نه میخواد منو به کسی بده
لپ قرمزی همینجوری توی فکر بود. خانم روسری آبی پول عروسکو داد. بعد اونو توی کیفش گذاشت راه افتاد لپ قرمزی دیگر جاییو نمی دید. اونا مدتی توی راه بودند. بالاخره خانم روسری آبی در کیفشو بازکرد ولپ قرمزی رو بیرون آورد و کاغذ را از دورش باز کرد.
لپ قرمزی خودشو تویک اتاق بزرگ دید بچه های زیادی اونجا بودن. همه روی تخت دراز کشیده بودن
همشون لباس یک شکل و یک رنگ پوشیده بودن بله بچه ها اونجا یک بیمارستان کودکان بود وخانم روسری آبی هم پرستارآنجابود او لپ قرمزی را بالا گرفت و با خنده گفت: بچه ها یک عروسک قشنگ برایتان خریدم عروسکی که تا حالا مثل شو ندیدین
همه دور لپ قرمزی جمع شدن دختر کوچولویی که موهاشو بافته بود. گفت: وای چه عروسک با نمکیه
دختر کوچولوی دیگری که خیلی لاغر بود.گفت: «آره خیلی نازه
هرکسی از بچه ها چیزی میگفت و لپ قرمزی هم با خودش می گفت: «چه بچه های خوبی خدا کند هر چه زودتر حالشان خوب بشه.
لپ قرمزی ازدیدن آن همه بچه لپ هاش قرمزتر شده بود.چشماش برق میزد.خیلی زود بچه ها با لپ قرمزی دوست شدن و شروع کردن به بازی
خانم پرستارگفت خب بچه ها من دیگر باید برم با دوست جدیدتون
خوش بگذره.
لپ قرمزی دیگر خوشحال بود. او هر روز دوستهای جدیدی پیدا میکرد.
بچه هایی که حالشون خوب میشد میرفتن و بچه های دیگه ای میومدن لپ قرمزی از اینکه توی بیمارستان زندگی میکنه خیلی راضیه چون فکر می کنه بچه ها اونو خیلی دوست دارن و او هم بهشون کمک میکنه تا زودترخوب بشن. لپ قرمزی اونقدر توی بیمارستان بچه ها رو سرگرم میکرد که مریضیشون یادشون میرفت وبا وجود لپ قرمزی موقعی که بستری بودن رو احساس نمیکردن و براشون خیلی رود میگذشت
لپ قرمزی پیش خودش میگفت من به اندازه خانم پرستار مهم هستم؟
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۴۰۱۲۹_۲۱۴۶۵۲۳۳۹_۲۹۰۱۲۰۲۴.mp3
15.3M
#امامکاظمعلیهالسلام
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
شناخــت شـخـصـیـت
امامکاظم علیهالسلام
#داستان_شب
#گروهسنی_۶_۱۲
#قصه
#داستان_زندگی_امام_کاظم_علیهالسلام_قسمت۱
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🆔@nightstory57
༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۴۰۱۳۱_۱۸۲۷۴۲۲۲۹_۳۱۰۱۲۰۲۴.mp3
13.2M
#امامکاظمعلیهالسلام
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
شناخــت شـخـصـیـت
امامکاظم علیهالسلام
#داستان_شب
#گروهسنی_۶_۱۲
#قصه
#داستان_زندگی_امام_کاظم_علیهالسلام_قسمت۲
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🆔@nightstory57
༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57.mp3
12.18M
ا﷽
#دلتنگیقوری
༺◍⃟🫖჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد 👇
صبور باشیم
#گروه_سنی_۶_۱۲
#داستان_شب
#گوینده:معین الدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄