InShot_۲۰۲۴۰۳۱۶_۱۹۰۱۲۲۲۹۴_۱۶۰۳۲۰۲۴.mp3
6.17M
🔺مامان خدا تو آسمونه؟
.
#توحید_به_زبان_کودکانه
#قسمت_پنجم
#گوینده:معینالدینی
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
@nightstory57(2).mp3
13.49M
#جیکیروزهاشراکاملگرفت
༺◍⃟👧🏻👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:چقدر روزه قشنگه
#قصه
#داستان
#داستانشب
#کودک_۴_۱۱
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((جیکی روزه شو کامل گرفت ))
جیکی گنجشک کوچکی است که روزه گرفته و خیلی گرسنه شده اما بالاخره نزدیک افطار میشه و اون از اینکه یک روز کامل روزه گرفته خیلی خوشحال بود
خانه بابا جیکی آروم نشسته بود. مامان جیکی توی آشپزخانه ایستاده بود و هفت قلم پلو و خورشت خوشمزه برای افطاری درست میکرد. باباجیکی جلوی تلویزیون نشسته بود و فیلم میدید. تلویزیون یکدسته گنجشک را نشان میداد که داشتن مسابقه میدادن! جیکی جلوی ساعت ایستاده بود و نگاه می کرد. بعد به شکم سفید گنده اش نگاه کرد، بعد دوباره به ساعت نگاه کرد.
ماماجیکی گفت: «جیکی تو هنوز کوچولویی، بیا یه لقمه نون و سبزی بخور!»
جیکی شکم گرد و قلمبه ی سفیدش را تو داد و گفت: «نه خیر، خیلی هم بزرگم! هیچی نمیخورم!»
و همینطور که شکمش را تو داده بود، تندی ساعت را از روی دیوار برداشت و دوید توی اتاقش وشروع کرد به شمردن ، یک، دو، سه، چهار! چهار ساعت! شکمش گفت قُررررر!
جیکی به شکم گرد و قلمبه اش نگاه کرد و گفت: «چهار ساعت مونده!!!!!!»
بعد با خط کش دو تا به شکم قلمبه اش زد و گفت: «هیسسس! الکی قارررر و قورررر نکن! من هیچی نمی خورم!»
و در را باز کرد و همینطور که شکم قلمبه شو تو داده بود، رفت بیرون و ساعت راسر جاش گذاشت . باباجیکی پرقدرت روی مبل نشسته بود و با چشم های گرد، خیره به تلویزیون نگاه میکرد. بوی غذا خانه را برداشته بود. جیکی چشماشو بست و بو کشید و فکر کرد، بوی پلوی خیس خورده، بوی خورش، بوی ماست و نعنا می آمد!
یاد اسمارتیزهای رنگی افتاد، چشم هایش را بست و به مزه ها فکر کرد، پاستیل لیمویی، پاستیل انگوری، آب دهانش را قورت داد و ملچمولوچ کرد! شکمش قُرررررر صدا داد! چشم هایش را باز کرد ببیند کسی آن دوروبر بود؟ نبود؟ دید؟ ندید؟ که دید مامان جیکی و باباجیکی با چشم های گرد نگاهش میکنند. مهره های پرده مثل اسمارتیز توی دهانش بودن اون ملچمولوچ میکرد.
مامان جیکی گفت: «یه لقمه نون و پنیر بیارم برات؟»
جیکی خودش را زد به آن راه و شکم قلمبه ی صورتیشو خاروند وبا بی خیالی رفت روی مبل نشست و گفت: «برای چی؟ من که گرسنه م نیست!»
بوی ماست و نعنا توی خانه پیچیده بود. روکش مبل شبیه لواشک بود؛ یک لواشک سرخ و ترش. جیکی چشم هایش را بست که نبیند؛ ولی بوی لواشک توی منقارش، توی سرش، توی شکمش پیچیده بود. زبانش را دراز کرد و لیس زد، شکمش بلند قُررررررر صدا داد. تندی چشم هایش را باز کرد ببیند کسی آن طرف ها بود؟ نبود؟ شنید؟ نشنید؟ که دید زبانش را چسبانده به مبل و مامان جیکی و باباجیکی با چشم های گرد خیرهخیره نگاهش می کنند.
مامان جیکی گفت: «یک کم غذا بریزم بخوری؟»
جیکی زبانش را جمع کرد و گفت: «نه خیر، من روزه ام!»
مامان جیکی گفت: «می تونی حواست رو بدی به یک چیز دیگه تا گرسنگی یادت بره! پاشو برو بیرون سرت رو با یک چیزی گرم کن.»
جیکی مامانشو نگاه کرد. باباجیکی بلند شد و گفت: «من که میرم یه دور بزنم!»
جیکی گفت: «من هم میام!»
و قبل از اینکه حرفش تمام بشه، تندی رفت بیرون. جلوی در یک فیل بود، جیکی رفت جلو و گفت: «چرا ناراحتی ؟»
فیل گفت: «بس که دماغم درازه هیچ کی با من دوست نمیشه! اگر یک دماغ کوچولوی گنجشکی داشتم، کلی دوست پیدا میکردم!»
جیکی گفت: «من دماغت میشم؛ ولی فقط دو ساعت ها؛ چون بعدش میخوام برم افطاری بخورم!»
و رفت و نشست روی صورت فیل. فیل کلی دوست پیدا کرد. بعد عطسه کرد و جیکی پرت شد وسط آسمان و روی دماغ یک تمساح پایین آمد. جیکی توی چشم های تمساح نگاه کرد و گفت: «تمساح! چرا ناراحتی؟»
تمساح گفت: «هر چی عکس از خودم میگیرم ترسناک میشه! اگر یه گنجشکی بود مینشست رو دمم عکس هام مهربون میشد!»
جیکی گفت: «من میشینم رو دمت! ولی فقط دو ساعت چون بعدش می خوام برم افطاری بخورم!»
و رفت روی دم تمساح نشست. تمساح کلی عکسهای شاد و مهربان انداخت. بعد از خوشحالی دمش را چرخاند و جیکی پرید وسط آسمان
باباجیکی نشسته بود و داشت فیلمو برای دوستاش تعریف میکرد.
داستان به جاهای حساس رسیده بود که جیکی توی بغل باباش فرود آمد و آخر فیلمو لو داد. باباجیکی خندید، با دم جیکی بطرف خانه به راه افتادن، در را که باز کردن، ماماجیکی سفره را پهن کرد و گفت: «بدویید بیایید که به موقع رسیدین، الان افطار میشه!»
جیکی ساعت را نگاه کرد، پرید بغل مامان جیکی و گفت: «هوراااا! دیدی بزرگ شدم و تونستم تا اخر روزه مو بگیرم!»
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57(2).mp3
14.92M
#داستانزندگیپیامبر
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
شناخــت شـخـصـیـت
پیـامـبـرصلیاللهعلیهوآله
#داستان_شب
#گروهسنی_۶_۱۲
#قصه
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_۶۷
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🆔@nightstory57
༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۴۰۳۱۷_۱۸۲۵۰۸۲۸۳_۱۷۰۳۲۰۲۴.mp3
6.17M
🔺مامان، خدا ، مو و ابرو داره؟
.
#توحید_به_زبان_کودکانه
#قسمت_ششم
#گوینده:معینالدینی
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
603.7K
.
🔅ســـلام و نور
و بذکر ولینا صاحب الزمان
عجــــل الله تعـــالی فــــــــرجـــه
❣خـــــیر مقدم خدمت عزیزانی که
تازه به جمع ما پیوستند ☘
@nightstory57(2).mp3
15.56M
#داستانزندگیپیامبر
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
شناخــت شـخـصـیـت
پیـامـبـرصلیاللهعلیهوآله
#داستان_شب
#گروهسنی_۶_۱۲
#قصه
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_۶۸
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🆔@nightstory57
༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_20240319_120030461_19032024.mp3
1.65M
تولدتون مبارک 🎉🎊
#داستان_شب
#اسامی_بچهها
༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
اسامی متولدین
نازنین زهرا زارع 7 ساله و فاطمه زارع 5 ساله از مهریز یزد
حیدر دهکردی5 سال از تهران
پارسا قاسمی ۱۴ ساله از تهران
نازنین زهرازحمتکش۱۱سال از شهرستان کازرون
سیدسجادطباطبایی منش۴ ساله ازاصفهان
فاطمه هدی جعفری۷ساله ازرشت
سیدمحمدلطیفی۵ساله از بوشهر
طاها خاوری ۱۰ ساله و حسین ۵ساله
یوسف 7ساله
محمدحسین پیش علمی۵ساله از قزوین
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄