eitaa logo
داستان شب|معین الدینی
25.5هزار دنبال‌کننده
533 عکس
169 ویدیو
22 فایل
﷽ من اینجا با قلبم برای فرزندانم قصه میگویم❤ ادمین داستان شب 👇 @Mojgan_5555 قصه گو:معین الدینی کانال فن‌بیان من 👇🏻 @bayaneziba استفاده از مطالب این کانال فقط با ذکر منبع بلامانع است.✍️
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57(2).mp3
13.49M
༺◍⃟👧🏻👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد:چقدر روزه قشنگه :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((جیکی روزه شو کامل گرفت )) جیکی گنجشک کوچکی است که روزه گرفته و خیلی گرسنه شده اما بالاخره نزدیک افطار میشه و اون از اینکه یک روز کامل روزه گرفته خیلی خوشحال بود خانه­ بابا جیکی آروم نشسته بود. مامان جیکی توی آشپزخانه ایستاده بود و هفت قلم پلو و خورشت خوش‌مزه برای افطاری درست می­کرد. باباجیکی جلوی تلویزیون نشسته بود و فیلم میدید. تلویزیون یک‌دسته گنجشک را نشان می‌داد که داشتن مسابقه میدادن! جیکی جلوی ساعت ایستاده بود و نگاه می­ کرد. بعد به شکم سفید گنده ­اش نگاه کرد، بعد دوباره به ساعت نگاه ­کرد. ماماجیکی گفت: «جیکی تو هنوز کوچولویی، بیا یه لقمه نون و سبزی بخور!» جیکی شکم گرد و قلمبه­ ی سفیدش را تو داد و گفت: «نه خیر، خیلی هم بزرگم! هیچی نمی­خورم!» و همین­طور که شکمش را تو داده بود، تندی ساعت را از روی دیوار برداشت و دوید توی اتاقش وشروع کرد به شمردن ، یک، دو، سه، چهار! چهار ساعت! شکمش گفت قُررررر! جیکی به شکم گرد و قلمبه ­اش نگاه کرد و گفت: «چهار ساعت مونده!!!!!!» بعد با خط ­کش دو تا به شکم قلمبه­ اش زد و گفت: «هیسسس! الکی قارررر و قورررر نکن! من هیچی نمی­ خورم!» و در را باز کرد و همین­طور که شکم قلمبه شو تو داده بود، رفت بیرون و ساعت راسر جاش گذاشت . باباجیکی پرقدرت روی مبل نشسته بود و با چشم ­های گرد، خیره به تلویزیون نگاه می­کرد. بوی غذا خانه را برداشته بود. جیکی چشم­اشو بست و بو کشید و فکر کرد، بوی پلوی خیس خورده، بوی خورش، بوی ماست و نعنا می ­آمد! یاد اسمارتیزهای رنگی افتاد، چشم­ هایش را بست و به مزه ­ها فکر کرد، پاستیل لیمویی، پاستیل انگوری، آب دهانش را قورت داد و ملچ‌مولوچ کرد! شکمش قُرررررر صدا داد! چشم ­هایش را باز کرد ببیند کسی آن دوروبر بود؟ نبود؟ دید؟ ندید؟ که دید مامان جیکی و باباجیکی با چشم­ های گرد نگاهش میکنند. مهره­ های پرده‌ مثل اسمارتیز توی دهانش بودن اون ملچ‌مولوچ میکرد. مامان جیکی گفت: «یه لقمه نون و پنیر بیارم برات؟» جیکی خودش را زد به آن راه و شکم قلمبه­ ی صورتیشو خاروند وبا بی خیالی رفت روی مبل نشست و گفت: «برای چی؟ من که گرسنه‌ م نیست!» بوی ماست و نعنا توی خانه پیچیده بود. روکش مبل شبیه لواشک بود؛ یک لواشک سرخ و ترش. جیکی چشم­ هایش را بست که نبیند؛ ولی بوی لواشک توی منقارش، توی سرش، توی شکمش پیچیده بود. زبانش را دراز کرد و لیس زد، شکمش بلند قُررررررر صدا داد. تندی چشم­ هایش را باز کرد ببیند کسی آن طرف­ ها بود؟ نبود؟ شنید؟ نشنید؟ که دید زبانش را چسبانده به مبل و مامان جیکی و باباجیکی با چشم ­های گرد خیره‌خیره نگاهش می­ کنند. مامان جیکی گفت: «یک کم غذا بریزم بخوری؟» جیکی زبانش را جمع کرد و گفت: «نه خیر، من روزه ­ام!» مامان جیکی گفت: «می­ تونی حواست رو بدی به یک چیز دیگه تا گرسنگی یادت بره! پاشو برو بیرون سرت رو با یک چیزی گرم کن.» جیکی مامانشو نگاه ­کرد. باباجیکی بلند شد و گفت: «من که می­رم یه دور بزنم!» جیکی گفت: «من هم می­ام!» و قبل از این‌که حرفش تمام بشه، تندی رفت بیرون. جلوی در یک فیل بود، جیکی رفت جلو و گفت: «چرا ناراحتی ؟» فیل گفت: «بس که دماغم درازه هیچ کی با من دوست نمی­شه! اگر یک دماغ کوچولوی گنجشکی داشتم، کلی دوست پیدا می­کردم!» جیکی گفت: «من دماغت می­شم؛ ولی فقط دو ساعت­ ها؛ چون بعدش می‌خوام برم افطاری بخورم!» و رفت و نشست روی صورت فیل. فیل کلی دوست پیدا کرد. بعد عطسه کرد و جیکی پرت شد وسط آسمان و روی دماغ یک تمساح پایین آمد. جیکی توی چشم ­های تمساح نگاه کرد و گفت: «تمساح! چرا ناراحتی؟» تمساح گفت: «هر چی عکس از خودم میگیرم ترسناک می­شه! اگر یه گنجشکی بود می‌نشست رو دمم عکس ­هام مهربون می­شد!» جیکی گفت: «من می­شینم رو دمت! ولی فقط دو ساعت­ چون بعدش می­ خوام برم افطاری بخورم!» و رفت روی دم تمساح نشست. تمساح کلی عکسهای شاد و مهربان انداخت. بعد از خوشحالی دمش را چرخاند و جیکی پرید وسط آسمان باباجیکی نشسته بود و داشت فیلمو برای دوستاش تعریف می­کرد. داستان به جاهای حساس رسیده بود که جیکی توی بغل باباش فرود آمد و آخر فیلمو لو داد. باباجیکی خندید، با دم جیکی بطرف خانه به راه افتادن، در را که باز کردن، ماماجیکی سفره را پهن کرد و گفت: «بدویید بیایید که به موقع رسیدین، الان افطار میشه!» جیکی ساعت را نگاه کرد، پرید بغل مامان جیکی و گفت: «هوراااا! دیدی بزرگ شدم و تونستم تا اخر روزه مو بگیرم!» ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57(2).mp3
14.92M
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: شناخــت‌ شـخـصـیـت پیـامـبـرصلی‌الله‌علیه‌وآله ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🆔@nightstory57 ༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
603.7K
. 🔅ســـلام و نور و بذکر ولینا صاحب الزمان عجــــل الله تعـــالی فــــــــرجـــه خـــــیر مقدم خدمت عزیزانی که تازه به جمع ما پیوستند ☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57(2).mp3
15.56M
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: شناخــت‌ شـخـصـیـت پیـامـبـرصلی‌الله‌علیه‌وآله ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🆔@nightstory57 ༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_20240319_120030461_19032024.mp3
1.65M
تولدتون مبارک 🎉🎊   ༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ اسامی متولدین نازنین زهرا زارع 7 ساله و فاطمه زارع 5 ساله از مهریز یزد حیدر دهکردی5 سال از تهران پارسا قاسمی ۱۴ ساله از تهران نازنین زهرازحمتکش۱۱سال از شهرستان کازرون سیدسجادطباطبایی منش۴ ساله ازاصفهان فاطمه هدی جعفری۷ساله ازرشت سیدمحمدلطیفی۵ساله از بوشهر طاها خاوری ۱۰ ساله و حسین ۵ساله یوسف 7ساله محمدحسین پیش علمی۵ساله از قزوین ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄