✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
یک حدیث در دامن داستان
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((حسودی خوب نیست))
روزی روزگاری در یک جنگل بزرگ ببر کوچکی زندگی میکرد.
اسم این ببرکوچولو نارنجک بود نارنجک با همه حیوانات جنگل دوست بود او خیلی بچه مهربان و بازیگوشی بود. امابیشتر وقت ها یک گوشه مینشست و به زمین نگاه میکرد و باصدای بلند آه میکشید. او به دوستانش حسودی میکرد. احساس حسادت مثل یک نارنجک قوی بود که بیشتر وقت ها در قلب ببرکوچولو می افتاد و او را منفجر میکرد برای همین اسم او را نارنجک
گذاشته بودند.
یک روز نارنجک کنار درختی نشسته بود. او باخودش فکرمیکرد که ناگهان صدای پای خرگوش را شنید. سرش را بالاکرد و دید که خرگوش روبرویش ایستاده است. خرگوش یک لبخند زد و گفت چی شده که بازی نمیکنی؟ نشستی اینجا وانگار چیزی ناراحتت کرده نارنجک با ناراحتی گفت: " ببین چقدر دوستام خوب فوتبال بازی میکنن من نمیتونم و بخاطرهمین بهشون حسودیم میشه واسه همین ناراحتم و یک گوشه نشستم.. سپس نارنجک مثل یک نارنجک منفجر شد وزد زیر گریه و به سمت خانه رفت.
بعد از مدتی حال نارنجک بهتر شد. او برگشت تا با دوستانش بازی کند این بار مسابقه تیراندازی بود نارنجک تیرکمان نداشت اما برای اینکه در این مسابقه شرکت کند، از تیرکمان خرگوشی استفاده کرد. او با دقت به تیراندازی دوستانش نگاه کرد همه آنها خیلی خوب بودند. اما تا حالا نارنجک تیرکمانی نداشته بود که تمرین کند. نوبت نارنجک شد او تیرکمان را گرفت وتیر زد. اما تیر او به هدف نخورد.
نارنجک تیرکمان را به خرگوش داد و دوباره یک گوشه ای رفت و نشست دوباره سرش را پایین انداخت و منتظر منفجر شدن بود خرگوش حواسش به نارنجک بود برای همین فورا پیش او آمد و گفت به نظرم ناراحتی انگار خودتو با بقیه مقایسه کردی و الان به اونا حسودیت شده!". نارنجک بعد از شنیدن حرف خرگوش دوباره بغضش ترکید و مثل یک نارنجک منفجر شد و گریه کرد. وقتی خرگوش اشکهای دوستش را دید ناراحت شد. دستش را روی شانه های نارنجک گذاشت و گفت: چون حسودی کردی الان انقدر ناراحتی من چطور میتونم کمکت کنم که حالت بهتر بشه؟!".
نارنجک چیزی نگفت و دوباره به خانه رفت. وقتی به خانه رفت خاله اش را دیدخاله باپسرکوچولویش به خانه نارنجک آمده بودندنارنجک اشکهایش را پاک کرد و بعد لبخند زد به پسرخاله اش که خیلی کوچک بود نزدیک شد. با او کمی بازی کرد تا اینکه دوستان مادرش هم وارد خانه شدند. همه آنها وقتی پسرخاله نارنجک را دیدند، فورا پیش او رفتند. یکی یکی او را بغل کردند و بوسیدند. نارنجک هم به آنها نگاه میکرد. او دوباره ناراحت شد. از خانه بیرون رفت و روی یک سنگ بزرگ نشست.
خرگوش که همان نزدیکی بود دوباره چشمش به نارنجک افتاد. پیش او رفت و گفت انگار هنوزم حالت بهتر نشده رفیق!". نارنجک با ناراحتی به او نگاه کرد و گفت: " حالم بهتر شده بود. اما وقتی دوستای مامانم اومدن خونه همه پیش پسر خالم که تازه به دنیا اومده رفتن اونو بغل کردن و من دوباره حسودیم شد بازم ناراحت شدم و الان اینجا نشستم!". خرگوش که باهوش بود به نارنجک نگاه کرد و گفت : " آها فهمیدم میخوام بهت کمک کنم تا حالت بهتر شه!"
نارنجک تعجب کرد و گفت: چطور؟!. خرگوش گفت: " تو ناراحت میشی چون خودتو با بقیه مقایسه میکنی واسه همین فکر میکنی اونا بهترن و بعد حسودیت میشه. بعد هم ناراحت میشی دوست خوبم! اگه بچه ها فوتبالشون خوبه چون خیلی تمرین میکنن اما تو تمرین نمیکنی اگه توی مسابقه تیراندازی به بچه میمون حسودی کردی باید بدونی که اون خیلی تمرین کرده اما تو حتی تیرکمان هم نداشتی یا به پسرخالت حسودیت شد. چرا؟ چون همه رفتن پیش اون چون اون تازه به دنیا اومده اما تو خودتو با همه مقایسه میکنی. اگه میخوای دیگه حسودیت نشه باید خودتو با کسی مقایسه نکنی تو همین طوری که هستی خیلی با ارزشی
نارنجک کوچولو تازه فهمیده بود که او با ارزش است. او دیگر هیچ وقت خودش را با کسی مقایسه نکرد. حالا
وقتش رسیده که اسم او را عوض کنیم.
::
༺◍⃟🐯჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟჻🐯ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
::
👌مقایسه کردن
از مخرب ترین اتــــــفاقات ممکن تــــــربیتی
است چرا که باعث خورد کردن شــــخصیت
کودک و به طبع ایجاد حس رقابت ناسالم و #حسادت می شود.
مقایسه کردن به شـــــدت به عزت نفس
و اعتماد به نفس کودک آسیب می زند👌
#حسادت
#داستان_حسادت
#معینالدینی
#داستان_شب
::
༺◍⃟🐯჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟჻🐯ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
::
::
اگه فرزند شما از برخی ناشناخته ها
میترسه و از کلمه «من میترسم» زیاد
استفاده میکنه داستان امشب براش
بزارید گوش کنه یا براش تعریف کنید
༺◍⃟😰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟჻😰ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۰۵۱۶_۲۰۵۸۱۱۷۷۱_۱۶۰۵۲۰۲۳.mp3
11.68M
#منم_با_خودتون_ببرید🐪
༺◍⃟👧🏻🧒🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد: آشنایی با شخصیت نازنین امام صادق علیه السلام
#داستان
#داستان_شب
#گروهسنی_۵_۱۲سال
#قصه
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
::
شهادت مولامون امام جعفر صادق
علیه السلام رییس مذهب شیعه
بر همه ی شما عزیزان تسلیت...
::
@nightstory57.mp3
9.99M
#پروانههایترسو🦋
༺◍⃟👧🏻🧒🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد: نباید از چیزهایی که در مورد آنها اطلاعی نداریم بترسیم.
#داستان
#داستان_شب
#گروهسنی_۵_۱۲سال
#قصه
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((پروانه های ترسو))
روزی روزگاری دو تا پروانه کوچک و زیبا توی یک گلخانه بسیار کوچک زندگی می کردند
اون دوتادربین گیاهان سبز اونجا بازی میکردندو می رقصیدندوخوشحال وشاد بودند
پروانه ها به گل های کوچک و ظریف لبخند می زدند و عاشق گل های کوچولویی بودند که از درون گلبرگها رشد می کردند.
پروانه های کوچک با این کار بسیار خوشحال و راضی بودند.
در نزدیکی گلخانه کوچک یک باغ بسیار بزرگ قرار داشت که یک بوته گل رز بلند و زیبا را آنجا بود
پروانه ها هم عاشق گلها ونشستن روی گلبرگها بودند
بوته ی گل رز ، گل های قرمز تیره داشت که بر روی ساقه های بلند رشد کرده بودند و اطراف آنها نیلوفرهای سفید به آرامی در نسیم باد تکان می خوردند.
پروانه های کوچولو آهی کشیدند و گفتند “اون گل قرمز بزرگ چقدر دوست داشتنی هستند.کاش می توانستیم به آن باغ برویم و با او گل قرمز دوست بشیم.”
پروانه ها وقتی به پیرمردی که از آن باغ مراقبت می کرد فکر می کردند ناراحت میشدند و آه می کشیدند. آن ها فکر می کردند که باغبان خیلی عصبانی و خشن است.
زنبور راه راه کوچولو که دوست پروانه ها بود وقتی صدای حرف زدن اونها رو شنید خودشو ب پروانه ها رسوند و گفت : اتفاقا اون پیرمرد باغبان خیلی مهربونه شما باید شجاع باشید با ترسو بودن شما داخل این گلخانه کوچک تا اخر عمر اسیر خواهید ماند.
پروانه ها کم کم ترس را کنار گذاشتند براه افتادند و به باغ کناری رسیدند و در کمال تعجب دیدند که باغبان اصلا خشمگین نیست و خیلی هم مهربان و دوست داشتنیه
اونها سریع با باغبان دوست شدند و آزادانه در اون باغ بزرگ شروع ب گشت گذار کردند.
پروانه ها یاد گرفتند که نباید از چیزهایی که در مورد آنها اطلاعی ندارند بترسند و بخاطر ترس خودشونو توی یک مکان کوچک گرفتار کنند
دو تا پروانه مدتها در آن باغ بزرگ در کنار گلهای زیبا ب خوشی زندگی کردند و از زندگی لذت بردند.
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
123.5K
حس محبت شما بچه های عزیزم را
با جان و دل خریدارم.
ممنون از این حجم از پیام های با محبت
شما که مدام به ما میرسه 😍
.
:
اگه فرزند شما با هر اتفاقی بهانه گیری
میکنه و از حالت گریه و بیقراری و ناله
زیاد استفاده میکنه داســــــــــتان امشب
براش بزارید گوش کنه یا براش تعریف
کنید
༺◍⃟😢჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟😢჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄