eitaa logo
داستان شب|معین الدینی
24.1هزار دنبال‌کننده
514 عکس
154 ویدیو
22 فایل
﷽ من اینجا با قلبم برای فرزندانم قصه میگویم❤ ادمین داستان شب 👇 @Mojgan_5555 قصه گو:معین الدینی کانال فن‌بیان من 👇🏻 @bayaneziba استفاده از مطالب این کانال فقط با ذکر منبع بلامانع است.✍️
مشاهده در ایتا
دانلود
:: بچه ها تا درد دندون نکشن نمیفهمن چقدر داشتن دنــــــــدون اونم سالمش با ارزشه 😍یادتون باشه داستان امشب برای بچه های گلم بزارید 😊 ✅کانال تخصصی داستان های صوتی و متنی تربیتی مذهبی 👇 https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((موش کوچولو دندونش درد میکنه)) روزی روزگاری دریک خانه بزرگ یک موش کوچولو باخانواده اش زندگی میکردند. موش کوچولو عاشق خوردنیهای مختلف بود. او عاشق پنیر و نان و تخمه و پسته و فندوق و همه خوردنیها بود یک روزصبح موش کوچولو تکه پنیری توی دستش گرفت تا بخوره اما متوجه شد صاحب خونه داره میره بیرون موش کوچولواز سوراخ دیوار بیرون آمد و شروع به گشتم خونه کرد او گشت و گشت تایک فندوق خوشمزه پیدا کرد.اما نمیتوانست اونوبخوره سعی کرد بادندوناش فندوقو بشکنه. وقتی موش کوچولو داشت سعی میکرد فندوق رو با دندونش بشکنه مادرش اونو دید دوان دوان ب طرف موش کوچولو دوید تا بهش بگه که کارش اشتباهه اما دیر رسید. موشی کوچولو دیگه فندوق رو شکسته بود مادر به موش کوچولو گفت میدونم فندوق دوست داری؟ اما با دندونات نباید بشکنی تو شکلات و قندهم زیاد میخوری ممکنه دندون درد بگیری!". ولی موش کوچولو به حرفهای مادر اهمیت ندادو همچنان به خوردن قندوق ادامه داد. وقتی شب شددندون موش کوچولو درد گرفت جلوی آینه رفت و دهنشو باز کرد وبادقت داخل دهنش نگاه کرد ناگهان چشمش به یک دندون سیاه و خراب افتاد همان دندانی که درد میکرد موش کوچولو از شدت درد دندان خوابش نبرد پیش مادرش رفت و گفت: این دندونم خیلی درد میکنه سیاهم شده نمیتونم بخوابم مادر نگاهی به دندانهای موش کوچولو کرد و گفت: " آره عزیزم بهتره بریم پیش دندانپزشک موش کوچولو از این پیشنهاد مادر خیلی ترسید. بعد باترس جواب داد نه نه نه خودش خوب میشه و بعد به اتاقش رفت. او از شدت دندان درد خوابش نمیبرد چراغ اتاقشو روشن کرد و کتاب هایی که پدرش خریده بود رو نگاه کرد موش کوچولو یک کتاب درباره دندانپزشکی پیدا کرد و چون میخواست درد دندانش را خوب کنه شروع به خواندن اون کتاب کرد. او با دقت کتابو خواند و بعداونو جمع کرد و کنارتکه پنیر خوشمزه ای که در اتاقش داشت نشست و باخودش فکرکرد. پیش خودش گفت خب توی کتاب نوشته بود اگه دندونی که دردمیکنه روخوبش نکنیم ممکنه دندونای کناریشم خراب کنه. اما دندونپزشک واقعا ترسناکه اون یه آمپول میزنه و بعد دهنتو باز میکنه و تو حتی ممکنه نتونی خوب نفس بکشی بعد دندون خرابتو درمیاره خب این درد داره تازه مامانم شاید نتونه کنارم توی اتاق باشه!" در همین فکرهابود که مامان وارد اتاقش شد. مامانِ موش کوچولو گفت:"عزیزم؟ دندونت خوب شد؟". موش کوچولو جواب داد:نه مامان بدتره خیلی درد میکنه" مامانِ موش کوچولو گفت پس فردا حتما باید بریم دندونپزشک. اما میدونم که تو میترسی پسرم البته منم واقعا میترسم اما اگه دندونت رو خوب نکنیم دندونای دیگتم ممکنه خراب بشه و اینجوری خیلی اذیت میشی!". موش کوچولو که یادحرفهای کتابی که خوانده بود افتاد، گفت: " آره مامان. همینطوره واقعا چکار کنیم؟خب من از آمپولش میترسم.حتی از اینکه شاید دهنم باز باشه و نتونم خوب نفس بکشم هم میترسم تازه اگه توی اتاق دندونپزشکی هم تنها باشم بیشتر میترسم! مامان، موش کوچولو را بغل کرد و جواب داد: آره خب میدونم حق داری بترسی.اما میتونیم یه راهی پیدا کنیم مثلا از فردا صبح نفس کشیدن با بینی رو تمرین کنیم! موش کوچولو گفت: آره خیلی خوبه اگه تو هم بری بیرون من توی ذهنم به خودم میگم که مامان همین نزدیکیه، منو تنها نمیذاره و مراقبم هست!" مامان، موش کوچولو را تشویق کرد و گفت بهت افتخار میکنم پسرم.تو راه خیلی خوبی پیدا کردی برای آمپولش چکار کنیم؟ اونم واقعا ترسناکه چون ممکنه یکم درد داشته باشه حالا که موش کوچولو احساس قوی بودن و بزرگ شدن میکرد گفت: اونو دیگه نمیشه کاریش کرد.درسته درد داره میدونم اما اگه اون امپول رو نزنه درد کشیدن دندون خیلی بیشتر هست وقتی که دکتر آمپول میزنه دندونم بی حس میشه و کشیدنشو حس نمیکنم سعی میکنم موقع زدن امپول چشمامو ببندم و آروم توی ذهنم بگم قوی باش، قوی باش شاید بتونم تحملش کنم چون نمیخوام بقیه دندونام خراب وسیاه شه" مامان،بخاطرهوشیاری موش کوچولو اونو بوسیدو بعدباهم سعی کردن تاصبح بخوابن صبح که شد صبحانه خوردند و بطرف دندانپزشکی رفتند. دندانپزشک خیلی مهربان بود موشی همه راه هایی که با مادرش پیدا کرده بود را انجام داد دندانپزشک خیلی راحت توانست دندان خراب موشی رابکشه بعد بهش گفت: " تو خیلی شجاع هستی. حتی وقتی مامانت از اتاق بیرون رفت گریه نکردی موشی لبخندی زد و گفت چون میدونم مامانم هیچوقت منو تنها نمیذاره مامانم اونور اتاق بود و حواسش بهم بود.اون خیلی خوب ازم مراقبت میکنه بعد مادر وارد اتاق شد ودندانپزشک گفت باید به موش کوچولوافتخار کنی اون خیلی شجاعه اون شب موش کوچولو کنار پنیر خوشمزه اش دراز کشید و تا صبح باخیال راحت خوابید. ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۴۰۷۰۱_۲۰۱۵۱۲۹۱۲_۰۱۰۷۲۰۲۴.mp3
14.12M
༺◍⃟🐀🪵ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: دندون پزشکی رفتن بهتر از درد دندونه 😊 ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
:: اگه فرزند شما هم برای حمام رفتن بهانه می‌آورد و از حمام رفتن بیزار است داستان امشب براش جذابه حتماً گوش بدین ✅کانال تخصصی داستان های صوتی و متنی تربیتی مذهبی 👇 https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
InShot_۲۰۲۴۰۷۰۳_۱۹۴۹۲۹۱۲۰_۰۳۰۷۲۰۲۴.mp3
12.97M
༺◍⃟🦁🌧჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: برای حمام رفتن بهانه نیاریم.. ☺️ ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب:((پشمالو وحشره ها)) در جنگل سرسبز بچه شیر کوچولویی بودب اسم پشمالو که اصلا حموم رفتن رو دوست نداشت. یک روز صبح پشمالو زیر نور گرم خورشید دراز کشیده بود مامان شیره بهش نزدیک شد و با مهربونی گفت:پشمالو پاشو، وقتشه که توی برکه یه حمام درست حسابی بکنی!”پشمالواخمهاش رو توی هم کردوگفت:حمام؟ولی مامان منکه تمیزم همه مامان شیرها بچه هاشون رو با زبون لیس میزنندوتمیزمیکنند مثل کاری که شماهفته پیش کردی پس برای چی باید برم حموم؟” مامان شیره گفت:” برای اینکه من نمی تونم همه جای بدنت رو با لیسیدن تمیز کنم هنوز یک عالمه حشره روی بدنت هست که اگر تمیزشون نکنی هم مریض میشی هم بدبو!توفقط باآب میتونی پوستت رو کامل تمیز کنی پشمالودمشو تکون دادوگفت:” نه اصلا اینطوری نیست من که چیزی روی بدنم نمیبینم!” مامان گفت پشمهای روی بدنت انقدرگرم ونرمه که اگر حشره ای اونجا باشه دیگه دلش نمیخواد بره تازه بقیه دوستهاش رو هم خبر میکنه و کنار هم جشن می گیرن مامان شیره درست میگفت دقیقا همون موقع که پشمالو با مامانش حرف میزد یک عالمه حشره ریزروی بدن پشمالوبود. دو تا از این حشره های ریز که روی گوش پشمالو نشسته بودن با شنیدن حرفهای پشمالوخندیدن وگفتند: ههههه این بچه شیرفکر میکنه هیچ حشره ای روی بدنش نیست بعد درحالیکه لای موهای پشمالو وول میخوردند با صدای بلند به بقیه حشره ها گفتند:” بچه ها با خیال راحت استراحت کنیداین بچه شیر حالا حالاها نمیخوادبره حمام اونروز عصر همه حشرهها کنار گوش پشمالوجمع شدن و جشن گرفتن و وول میخوردن.پشمالو که داشت با دوستاش توی گِلا بازی میکردیکدفعه احساس عجیبی کرد.اون احساس خارش میکرد و احساس میکرد چیزی توی گوشهاش تکون میخوره پشمالو با پنجهاش محکم گوشاشومیخاروند ولی هیچ فایده ای نداشت وهرچقدر خودش رو میخاروند بیشتر احساس خارش میکرد!حشره های ریز حالا از اینکه پشمالو با پنجه های کثیف و گلی خودش رو میخاروندبیشتر خوششون میومد و خوشحال بودند.. اینطوری موهاش کثیف تر میشدو غذای خوشمزه تری برای حشرهها درست میشد و اونها باخیال راحت لای موهای پشمالو ورجه وورجه می کردندوغذا میخوردند پشمالویکدفعه ازجاش پریدوبا صدای بلندگفت:مامان همه جای بدنم میخاره احساس میکنم یه چیزی داره منو گاز میگیره!پشمالودرست احساس میکرد اینکارحشرهای ریزبود که لابلای موهای کثیف پشمالوجشن گرفته بودندحالا دلشون انقدرپرشده بودکه لم داده بودندوچرت میزدند پشمالوخسته و ناامید یه گوشه نشست.اون از بس خودشو خارونده بودموهاش نامرتب شده بود یکدفعه پشمالو بوی بدی رو احساس کردیعنی این بوی چی بود؟ همون موقع برادرای پشمالومیخواستند باهاش بازی کنندکنارش اومدن یکی از اونها درحالیکه جلوی دماغش رو گرفته بود گفت:” این بوی بدپشمالو هست؟ پشمالوبا شنیدن این حرف با عجله به طرف برکه دویدمامان شیره گفت:” کمی صبر کن مگه نمیبینی فیلها توی ابن پشمالوباناله گفت اما مامان این حشرهها منو دیونه کردندهیچ راهی نیست که زودتر ازدستشون خلاص بشم؟مامان شیره گفت تنها راهی که بتونی برای همیشه از دست این حشرههای ریزخلاص بشی اینه که پوستتوتمیزتوی آب بشوری پشمالو کنار برکه پرنده هارو دید که چجوری بامنقارهاشون لای پرهاشونو تمیز میکردن بعد از رفتن فیلها و تمیز شدن اب پشمالو نفس راحتی کشید و با سرعت توی آب پرید و با صدای بلند گفت:” آخیشششش..” بله پشمالوبالاخره به آب رسیده بود. آب کمی سردبود ولی برای پشمالومهم نبود.نفسش رو حبس کرد و سرش رو زیر آب برد وچنددقیقه زیر آب موند. همه موهای سالی خیس شده بودو کم کم احساس راحتی وسبکی میکرد. پشمالوتوی آب بالا و پایین میپرید و میچرخید وبدنشو تکون میداد.. بچه شیرهای دیگه بادیدن پشمالوکه داشت آب بازی میکرد باخوشحالی به طرف برکه اومدن و توی آب پریدن… حالا صدای شالاپ شولوپ و خنده بچه شیرها همه جا رو پرکرده بود. مامان شیره به پشمالوکمک کرد تا بدنش رو خوب بشوره دیگه مهمونی حشره ها تموم شده بود و همه اونها در حالیکه جیغ و دادمیکردند گفتند وااای نه !مااز آب بدمون میاد! اینجا دیگه جای موندن نیست! بهتره بریم سراغ یک بچه شیر دیگه که حمام نمیره بعد یکی یکی از روی بدن پشمالو فرارکردن بله پشمالو بالاخره تمیزو خوشبو شد. ازاینکه دیگه بوی بدنمیدادو احساس خارش نمیکرد خیلی خوشحال بود. ولی اون به خودش قول داده بود که دیگه تند تند و به موقع حمام بره و بهداشتش رو رعایت کنه تا دیگه اون اتفاقها نیفته .. خب بچه های عزیزم ببینم شماها حمام رفتن رودوست دارید؟ به موقع حمام میرید؟مطمینم که همه شما عزیزای من بهداشتتون رو رعایت می کنید و مراقب سلامتی تون هستید ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57(3).mp3
9.47M
༺◍⃟჻🦫🌊ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: اگه میخوای فرزندت توی کارهای خونه بهت کمک بده ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((سمورمهربون)) روزی روزگازی در یک جنگل قشنگ سمور مهربانی زندگی میکرد. اسم این سموربامحبت "مهربون" بود. مهربون عاشق همه موجودات بود. عاشق درختها،عاشق حیوانات،عاشق پرندها،عاشق آب،عاشق پدر ومادرش مهربون همیشه سعی میکرد تا این عشق و محبتی که در قلبش داره رو قائم نکنه یکروزچندین بار به پدر ومادرش گفت "دوستتون دارم!" یکروزمهربون کنار رودخانه درازکشیده بودچشمش به یک سمور پیر افتاد سمور پیر قصد داشت برای خانه اش چوب جمع کنه چون قسمتی از خانه اش خراب شده بود سمور پیر نزدیک رودخانه شد و تنه درختی را دید میخواست اونو برداره، اما زورش نمیرسید. مهربون که عاشق همه بود صدا زد: صبر كن لطفا!!!من به شما کمک میکنم و بعد پیش سمور پیر رفت. مهربون سلام کرد وگفت:چطور میتونم کمکتون کنم؟"سمور پیر جواب سلام مهربون را داد و بعد گفت میخوام این تنه درختو تا خونم ببرم مهربون که عاشق کمک کردن بود، فورا تنه درختو برداشت و تا خانه سمور پیر برد.سمور پیر از او تشکر کرد ومهربون برگشت در راه برگشت، یک قناری زیبادید که خیلی ترسیده بود وگریه میکرد.مهربون که عاشق همه بود میخواست به قناری زیبا کمک کنه مهربون گفت: " سلام.چراترسیدی؟ میتونم کمکت کنم؟ قناری زیبا گفت: من مامانمو گم کردم نمیدونم کجاست و بعد با صدای بلند گریه کرد.مهربون گفت:خب میدونم ناراحتی بهت حق میدم بیا باهم بگردیم و مامانتو پیداکنیم قناری زیبای کوچولو کمی آروم شد و بامهربون گشتندو گشتند تا بالاخره مادرشوپیدا کردند قناری زیبا و مادرش ازمهربون تشکر کردن و سمورکوچولو با خوشحالی به سمت رودخانه برگشت مهربون از اینکه به بقیه کمک کرده بود خیلی خوشحال بود. وقتی به خانه رفت مادرشو دید که خیلی ناراحته. او عاشق همه بود و بیشتر از همه عاشق مادرش او میخواست مادرشوخوشحال کنه برای همین توی بغل مادرش رفت و گفت:من خیلی عاشقتم مامان خیلی دوست دارم!". مادر وقتی عشق پسرشو دید حالش بهتر شد اما انگار خیلی خسته بود. مهربون به مادرش نگاهی کرد و با خودش گفت:چطوری میتونم نشون بدم که عاشق مامانم هستم؟ تا اینکه یک صدای فریاد بلندی از بیرون آمد که میگفت :کمممممک کمککککک مهربون که عاشق همه بود فورا از بغل مادرش جدا شد و بیرون رفت. دیدکه یک بچه سنجاب بامزه در رودخانه افتاده ودست و پا میزنه. مهربون باسرعت توی رودخانه شیرجه زدوبچه سنجاب بامزه رونجات داد. بچه سنجاب ازمهربون تشکر کرد سپس خودش را تکان داد تا خشک بشه.بعدکنارمهربون نشست به بهش نگاه کردو گفت:ممنون که بهم کمک کردی امابه نظرم ناراحتی؟چیزی اذیتت کرده؟دوس داری بهم بگی؟ مهربون با چشمهایی که از غم خیس شده بودگفت:من عاشق همه هستم. مامانمو بیشتر از همه دوست دارم اما انگار نمیتونم عشقمو بهش بگم نمیدونم چطوری بهش بگم عاشقتم!بچه سنجاب بامزه گفت:تو این کارو خیلی خوب بلدی دیدی چطور به من کمک کردی و نجاتم دادی؟ من اونجا فهمیدم که خیلی دوستم داری مهربون که هنوز ناراحت بود یک دستشوزیر چونه ش گذاشت و گفت:تازه من به سمور پیرهم کمک کردم و تنه درختو براش بردم. حتی به قناری زیباهم کمک کردم مامانشو پیداکنه بچه سنجاب بامزه گفت:خب تو که خیلی خوب بلدی به بقیه عشقتونشون بدی وبرات مهم هستن و توخیلی دوسشون داری برو به مامانت هم کمک کن اینطوری میتونی بهش واقعا نشون بدی که چقدر عاشقشی مهربون از اینکه توانسته بود راهی پیدا کند خیلی خوشحال بو فورابخانه رفت و شروع کرد به جمع و جور کردن خانه او لباسها را داخل کمد گذاشت اسباب بازیهایشوجمع کرد و حتی برای مادرش چای ریخت مادر که میدید چقدرمهربون دوستش داره از ته دلش خوشحال شد.او خیلی خسته بود، امامهربون بهش کمک کرد تا حالش بهتربشه مهربون از دیدن خوشحالی مادرش شاد شد و اونوبغل کرد وگفت: من خیلی عاشقتم مامان درسته که با زبونم میگم عاشقتم اما دوست دارم با کمک کردن بهت هم نشون بدم که چقدر دوستت دارم و عاشقت هستم!" ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا