eitaa logo
داستان شب|معین الدینی
25.2هزار دنبال‌کننده
536 عکس
172 ویدیو
22 فایل
﷽ من اینجا با قلبم برای فرزندانم قصه میگویم❤ ادمین داستان شب 👇 @Mojgan_5555 قصه گو:معین الدینی کانال فن‌بیان من 👇🏻 @bayaneziba استفاده از مطالب این کانال فقط با ذکر منبع بلامانع است.✍️
مشاهده در ایتا
دانلود
InShot_۲۰۲۴۰۷۰۱_۲۰۱۵۱۲۹۱۲_۰۱۰۷۲۰۲۴.mp3
14.12M
༺◍⃟🐀🪵ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: دندون پزشکی رفتن بهتر از درد دندونه 😊 ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
:: اگه فرزند شما هم برای حمام رفتن بهانه می‌آورد و از حمام رفتن بیزار است داستان امشب براش جذابه حتماً گوش بدین ✅کانال تخصصی داستان های صوتی و متنی تربیتی مذهبی 👇 https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
InShot_۲۰۲۴۰۷۰۳_۱۹۴۹۲۹۱۲۰_۰۳۰۷۲۰۲۴.mp3
12.97M
༺◍⃟🦁🌧჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: برای حمام رفتن بهانه نیاریم.. ☺️ ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب:((پشمالو وحشره ها)) در جنگل سرسبز بچه شیر کوچولویی بودب اسم پشمالو که اصلا حموم رفتن رو دوست نداشت. یک روز صبح پشمالو زیر نور گرم خورشید دراز کشیده بود مامان شیره بهش نزدیک شد و با مهربونی گفت:پشمالو پاشو، وقتشه که توی برکه یه حمام درست حسابی بکنی!”پشمالواخمهاش رو توی هم کردوگفت:حمام؟ولی مامان منکه تمیزم همه مامان شیرها بچه هاشون رو با زبون لیس میزنندوتمیزمیکنند مثل کاری که شماهفته پیش کردی پس برای چی باید برم حموم؟” مامان شیره گفت:” برای اینکه من نمی تونم همه جای بدنت رو با لیسیدن تمیز کنم هنوز یک عالمه حشره روی بدنت هست که اگر تمیزشون نکنی هم مریض میشی هم بدبو!توفقط باآب میتونی پوستت رو کامل تمیز کنی پشمالودمشو تکون دادوگفت:” نه اصلا اینطوری نیست من که چیزی روی بدنم نمیبینم!” مامان گفت پشمهای روی بدنت انقدرگرم ونرمه که اگر حشره ای اونجا باشه دیگه دلش نمیخواد بره تازه بقیه دوستهاش رو هم خبر میکنه و کنار هم جشن می گیرن مامان شیره درست میگفت دقیقا همون موقع که پشمالو با مامانش حرف میزد یک عالمه حشره ریزروی بدن پشمالوبود. دو تا از این حشره های ریز که روی گوش پشمالو نشسته بودن با شنیدن حرفهای پشمالوخندیدن وگفتند: ههههه این بچه شیرفکر میکنه هیچ حشره ای روی بدنش نیست بعد درحالیکه لای موهای پشمالو وول میخوردند با صدای بلند به بقیه حشره ها گفتند:” بچه ها با خیال راحت استراحت کنیداین بچه شیر حالا حالاها نمیخوادبره حمام اونروز عصر همه حشرهها کنار گوش پشمالوجمع شدن و جشن گرفتن و وول میخوردن.پشمالو که داشت با دوستاش توی گِلا بازی میکردیکدفعه احساس عجیبی کرد.اون احساس خارش میکرد و احساس میکرد چیزی توی گوشهاش تکون میخوره پشمالو با پنجهاش محکم گوشاشومیخاروند ولی هیچ فایده ای نداشت وهرچقدر خودش رو میخاروند بیشتر احساس خارش میکرد!حشره های ریز حالا از اینکه پشمالو با پنجه های کثیف و گلی خودش رو میخاروندبیشتر خوششون میومد و خوشحال بودند.. اینطوری موهاش کثیف تر میشدو غذای خوشمزه تری برای حشرهها درست میشد و اونها باخیال راحت لای موهای پشمالو ورجه وورجه می کردندوغذا میخوردند پشمالویکدفعه ازجاش پریدوبا صدای بلندگفت:مامان همه جای بدنم میخاره احساس میکنم یه چیزی داره منو گاز میگیره!پشمالودرست احساس میکرد اینکارحشرهای ریزبود که لابلای موهای کثیف پشمالوجشن گرفته بودندحالا دلشون انقدرپرشده بودکه لم داده بودندوچرت میزدند پشمالوخسته و ناامید یه گوشه نشست.اون از بس خودشو خارونده بودموهاش نامرتب شده بود یکدفعه پشمالو بوی بدی رو احساس کردیعنی این بوی چی بود؟ همون موقع برادرای پشمالومیخواستند باهاش بازی کنندکنارش اومدن یکی از اونها درحالیکه جلوی دماغش رو گرفته بود گفت:” این بوی بدپشمالو هست؟ پشمالوبا شنیدن این حرف با عجله به طرف برکه دویدمامان شیره گفت:” کمی صبر کن مگه نمیبینی فیلها توی ابن پشمالوباناله گفت اما مامان این حشرهها منو دیونه کردندهیچ راهی نیست که زودتر ازدستشون خلاص بشم؟مامان شیره گفت تنها راهی که بتونی برای همیشه از دست این حشرههای ریزخلاص بشی اینه که پوستتوتمیزتوی آب بشوری پشمالو کنار برکه پرنده هارو دید که چجوری بامنقارهاشون لای پرهاشونو تمیز میکردن بعد از رفتن فیلها و تمیز شدن اب پشمالو نفس راحتی کشید و با سرعت توی آب پرید و با صدای بلند گفت:” آخیشششش..” بله پشمالوبالاخره به آب رسیده بود. آب کمی سردبود ولی برای پشمالومهم نبود.نفسش رو حبس کرد و سرش رو زیر آب برد وچنددقیقه زیر آب موند. همه موهای سالی خیس شده بودو کم کم احساس راحتی وسبکی میکرد. پشمالوتوی آب بالا و پایین میپرید و میچرخید وبدنشو تکون میداد.. بچه شیرهای دیگه بادیدن پشمالوکه داشت آب بازی میکرد باخوشحالی به طرف برکه اومدن و توی آب پریدن… حالا صدای شالاپ شولوپ و خنده بچه شیرها همه جا رو پرکرده بود. مامان شیره به پشمالوکمک کرد تا بدنش رو خوب بشوره دیگه مهمونی حشره ها تموم شده بود و همه اونها در حالیکه جیغ و دادمیکردند گفتند وااای نه !مااز آب بدمون میاد! اینجا دیگه جای موندن نیست! بهتره بریم سراغ یک بچه شیر دیگه که حمام نمیره بعد یکی یکی از روی بدن پشمالو فرارکردن بله پشمالو بالاخره تمیزو خوشبو شد. ازاینکه دیگه بوی بدنمیدادو احساس خارش نمیکرد خیلی خوشحال بود. ولی اون به خودش قول داده بود که دیگه تند تند و به موقع حمام بره و بهداشتش رو رعایت کنه تا دیگه اون اتفاقها نیفته .. خب بچه های عزیزم ببینم شماها حمام رفتن رودوست دارید؟ به موقع حمام میرید؟مطمینم که همه شما عزیزای من بهداشتتون رو رعایت می کنید و مراقب سلامتی تون هستید ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57(3).mp3
9.47M
༺◍⃟჻🦫🌊ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: اگه میخوای فرزندت توی کارهای خونه بهت کمک بده ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((سمورمهربون)) روزی روزگازی در یک جنگل قشنگ سمور مهربانی زندگی میکرد. اسم این سموربامحبت "مهربون" بود. مهربون عاشق همه موجودات بود. عاشق درختها،عاشق حیوانات،عاشق پرندها،عاشق آب،عاشق پدر ومادرش مهربون همیشه سعی میکرد تا این عشق و محبتی که در قلبش داره رو قائم نکنه یکروزچندین بار به پدر ومادرش گفت "دوستتون دارم!" یکروزمهربون کنار رودخانه درازکشیده بودچشمش به یک سمور پیر افتاد سمور پیر قصد داشت برای خانه اش چوب جمع کنه چون قسمتی از خانه اش خراب شده بود سمور پیر نزدیک رودخانه شد و تنه درختی را دید میخواست اونو برداره، اما زورش نمیرسید. مهربون که عاشق همه بود صدا زد: صبر كن لطفا!!!من به شما کمک میکنم و بعد پیش سمور پیر رفت. مهربون سلام کرد وگفت:چطور میتونم کمکتون کنم؟"سمور پیر جواب سلام مهربون را داد و بعد گفت میخوام این تنه درختو تا خونم ببرم مهربون که عاشق کمک کردن بود، فورا تنه درختو برداشت و تا خانه سمور پیر برد.سمور پیر از او تشکر کرد ومهربون برگشت در راه برگشت، یک قناری زیبادید که خیلی ترسیده بود وگریه میکرد.مهربون که عاشق همه بود میخواست به قناری زیبا کمک کنه مهربون گفت: " سلام.چراترسیدی؟ میتونم کمکت کنم؟ قناری زیبا گفت: من مامانمو گم کردم نمیدونم کجاست و بعد با صدای بلند گریه کرد.مهربون گفت:خب میدونم ناراحتی بهت حق میدم بیا باهم بگردیم و مامانتو پیداکنیم قناری زیبای کوچولو کمی آروم شد و بامهربون گشتندو گشتند تا بالاخره مادرشوپیدا کردند قناری زیبا و مادرش ازمهربون تشکر کردن و سمورکوچولو با خوشحالی به سمت رودخانه برگشت مهربون از اینکه به بقیه کمک کرده بود خیلی خوشحال بود. وقتی به خانه رفت مادرشو دید که خیلی ناراحته. او عاشق همه بود و بیشتر از همه عاشق مادرش او میخواست مادرشوخوشحال کنه برای همین توی بغل مادرش رفت و گفت:من خیلی عاشقتم مامان خیلی دوست دارم!". مادر وقتی عشق پسرشو دید حالش بهتر شد اما انگار خیلی خسته بود. مهربون به مادرش نگاهی کرد و با خودش گفت:چطوری میتونم نشون بدم که عاشق مامانم هستم؟ تا اینکه یک صدای فریاد بلندی از بیرون آمد که میگفت :کمممممک کمککککک مهربون که عاشق همه بود فورا از بغل مادرش جدا شد و بیرون رفت. دیدکه یک بچه سنجاب بامزه در رودخانه افتاده ودست و پا میزنه. مهربون باسرعت توی رودخانه شیرجه زدوبچه سنجاب بامزه رونجات داد. بچه سنجاب ازمهربون تشکر کرد سپس خودش را تکان داد تا خشک بشه.بعدکنارمهربون نشست به بهش نگاه کردو گفت:ممنون که بهم کمک کردی امابه نظرم ناراحتی؟چیزی اذیتت کرده؟دوس داری بهم بگی؟ مهربون با چشمهایی که از غم خیس شده بودگفت:من عاشق همه هستم. مامانمو بیشتر از همه دوست دارم اما انگار نمیتونم عشقمو بهش بگم نمیدونم چطوری بهش بگم عاشقتم!بچه سنجاب بامزه گفت:تو این کارو خیلی خوب بلدی دیدی چطور به من کمک کردی و نجاتم دادی؟ من اونجا فهمیدم که خیلی دوستم داری مهربون که هنوز ناراحت بود یک دستشوزیر چونه ش گذاشت و گفت:تازه من به سمور پیرهم کمک کردم و تنه درختو براش بردم. حتی به قناری زیباهم کمک کردم مامانشو پیداکنه بچه سنجاب بامزه گفت:خب تو که خیلی خوب بلدی به بقیه عشقتونشون بدی وبرات مهم هستن و توخیلی دوسشون داری برو به مامانت هم کمک کن اینطوری میتونی بهش واقعا نشون بدی که چقدر عاشقشی مهربون از اینکه توانسته بود راهی پیدا کند خیلی خوشحال بو فورابخانه رفت و شروع کرد به جمع و جور کردن خانه او لباسها را داخل کمد گذاشت اسباب بازیهایشوجمع کرد و حتی برای مادرش چای ریخت مادر که میدید چقدرمهربون دوستش داره از ته دلش خوشحال شد.او خیلی خسته بود، امامهربون بهش کمک کرد تا حالش بهتربشه مهربون از دیدن خوشحالی مادرش شاد شد و اونوبغل کرد وگفت: من خیلی عاشقتم مامان درسته که با زبونم میگم عاشقتم اما دوست دارم با کمک کردن بهت هم نشون بدم که چقدر دوستت دارم و عاشقت هستم!" ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب:(زندگینامه امام حسین(ع) ) یکی بودیکی نبودغیر از خدا پیامبرش هم بود. پیامبر دختری داشت بنام فاطمه خانم فاطمه همسری مثل امیرالمومنین علیه السلام داشت. علی وفاطمه پسری مثل حسن داشتنداما دلشان میخواست پسر دیگری هم داشته باشنددلشان میخواست پسرشان تنها نباشد.خدا که علی و فاطمه را دوست میداشت آرزویشان را برآورد و پسردیگری به آنها هدیه کرد. آن روز سوم شعبان بود وچهار سال از آمدن پیامبر به مدینه میگذشت. پیامبر درمسجد بود که فرشته خدا نزد او آمدوآهسته درگوش آن حضرت گفت:ای پیامبرخداتورا سلام میرساند و تولددومین فرزند فاطمه را به تو تبریک میگویدخدا دوست دارد که نام این فرزندت حسین باشد. پیامبر خوشحال شدوهمان لحظه به خانه فاطمه دوید.فاطمه دربستر خوابیده بودپیامبرکناردخترش نشست واحوال اوراپرسیدبعدهم نوه کوچکش رادربغل گرفت. چهره نوزاد مثل غنچه ای تازه شکفته بود پیامبراو را بوسید در گوشش اذان گفت بعدهم برایش گوسفندی قربانی کردغذایی پخت ومسلمانها را دعوت کرد تا تولد دومین نوه اش را جشن بگیرد. چند سالی گذشت حسین کوچک کم کم بزرگ شد. مادرش فاطمه دستش را میگرفت و راه رفتن یادش می داد. جدش پیامبرکلمه کلمه بااوحرف میزد تاحسین زبان باز کرد.حالا دیگر پیامبر دو نوه داشت دوگل کوچک داشت که هرجا میرفت آنها را همراه خودمیبرد حسن رابرشانه راست و حسین را بر شانه چپش سوارمیکردهرجامی نشست،حسن وحسین راروی زانوهایش مینشاند. مردم مدینه که این رفتارهارا میدیدندباتعجب به پیامبر نگاه می کردند.پیامبردرجوابشان میگفت این دو پسر،دو گل خوشبوی من هستند اینها فرزندان من هستند.هر کس دوستشان بدارد، انگار مرا دوست داشته است و هر کس با این دو دشمنی کند با من دشمنی کرده است. خدایا من این دو را دوست دارم تو هم دوستشان بدار!خدا دعای پیامبر را پذیرفت همه کسانی که پیامبر را دوست میداشتندحسن وحسین راهم دوست میداشتندحتی فرشته ها هم این دو برادر را دوست میداشتند.روزی ام سلمه یکی از همسران پیامبر به خانه فاطمه رفت. وقتی واردخانه شد دید همه جا آرام و ساکت است،فاطمه کناردیوار نشسته وازخستگی خوابش برده بود حسین کوچک در گهواره خواب بود. ام سلمه آنچه را میدید باور نمیکرد. کسی که دیده نمی شد. گهواره حسین را تکان میداد! ام سلمه آنقدر ایستادتا فاطمه بیدار شدفاطمه چهره شگفت زده ام سلمه را دید،لبخندی زدوگفت ای ام سلمه، میدانی چه کسی گهواره حسین را تکان میداد؟ ام سلمه با همان حالت تعجب گفت: «نه،نمیدانم!فاطمه گفت:او جبرئیل بودجبرئیل میداندکه پیامبر چقدر حسین را دوست دارد برای همین وقتی من خسته میشوم واز خستگی خوابم میبرد،او به کمکم میآید و گهواره حسین را تکان میدهد.» ༺◍⃟🌱჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🌱჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄