بچه های شما هم برای خوابیدن
مقاومت میکنن و بدخوابن؟
🔺داستان امشب براش مناسبه
✅کانال تخصصی داستان های صوتی و متنی 👇
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
InShot_۲۰۲۴۰۷۳۰_۱۶۵۸۱۷۰۷۹_۳۰۰۷۲۰۲۴.mp3
4.55M
چند راهکار خوب برای
خواب کودکان برای
شما والدین عزیز 🪴
✅کانال تخصصی داستان های صوتی و متنی 👇
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
@nightstory57.mp3
13.11M
#نمـیـخـوام_بـخـوابـم💤😴
༺◍⃟👧🏻🧒🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد: شب ها به موقع بخوابیم
#داستان
#وسواس
#داستان_شب
#گروهسنی_۵_۱۲سال
#قصه
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟💤჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟💤჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:
((من شب زود میخوابم))
روزی روزگاری در یک قصر قشنگ شاهزاده کوچکی زندگی میکرد.
اسم این شاهزاده کوچک و باهوش ماهان بود.
ماهان هر روز صبح زود بیدار میشد و یک تکه پنیر برمیداشت و به گوشه ای از قصر میرفت ماهان پنیر را پشت یک جاروی بلند می گذاشت و فورا برمیگشت و بعداز خوردن صبحانه بالای صندلی که نزدیک جارو بود میایستاد و از تماشای اتفاقاتی که پایین صندلی میافتاد لذت میبرد.
یکروز صبح مادر ماهان خیلی کنجکاو شد. او میخواست بداند که ماهان تکه پنیر را چرا بر میدارد برای همین او را تعقیب کرد. ناگهان دید که یک سوراخ موش بزرگ پشت جاروی بلند وجود دارد.
ماهان هرروزصبح برای موشهای قصر غذا میبرد و بعد از دیدن آنها لذت میبرد وقتی مادر ماهان موشها را دید یکی از آنها از زیر دامن او فرار کرد مادر کمی ترسید و گفت: "ماهان به نگهبان بگو تا بیاد موشها رو از قصرمون بیرون کنه!"
ماهان از شنیدن این حرف خیلی ناراحت شدوگریه کردوگفت:مامان من عاشق موشهام اونا خرابکاری نمیکنن بزار اینجا زندگی کنند
مادر کمی فکر کرد و گفت ،پس همه این موشها رو باید ببری به یک جای مخصوص در حیاط قصر..
ماهان خوشحال شدو همه موشها را به یک کلبه چوبی درقصر برد. اما یکی از آنها جا موند چون او موش خیلی خوابالو بود و برای همین در قصر جا ماند.
نزدیک عصربود که موش کوچولوی جا مانده با صدای "تقققق" از جا پرید. موش کوچولو با صدای جارویی که کم مانده بود بخوره توی سرش بیدار شد و فورا پا به فرار گذاشت.
موش کوچولومیدوید و پشت سرش هم نگهبان قصر میدوید.
تا اینکه بالاخره به کلبه چوبی رسید و دوستاشو دید.
ازآنروز به بعد شاهزاده ماهان بیشتر از همیشه حواسش به موشها بود. او دوست داشت آنها همیشه سرحال و پرانرژی باشند تا بتوانند از خودشان محافظت کنند چون بیرون قصر گربه های چاقالوی زیادی زندگی میکردند ماهان هر روز چند تکه پنیر بیرون میگذاشت ویکی از موشها با دوچرخه پنیر را برای بقیه میبرد و بعد ماهان به سراغ آنها میرفت و از تماشای آنها لذت میبرد.اما از دیدن موش کوچولو ناراحت میشد موش کوچولو بیشتر روز را خواب بود.
اوهمیشه عصرها ازخواب بیدار میشد هم خیلی گرسنه بود و هم انرژی نداشت
ماهان به موش کوچولو با دقت نگاه میکرد و از دیدن او نگران میشد. او با خودش میگفت این موش کوچولو اصلا انرژی و قدرت نداره اگه یکی از گربه های قصر بیاد اون نمیتونه خوب فرار کنه و از خودش محافظت کنه بعد با دقت بیشتری به موش کوچولو نگاه کرد موش کوچولو خیلی زود عصبانی میشد و همیشه غر میزد همیشه کلافه و بی حوصله بود
در همین وقت بود که یکی از گربه های چاقالوی قصر آرام آرام به موشها نزدیک شد. همه موشها صدای پای گربه را شنیدن ولی موش کوچولو اصلا حواسش نبود.
موش کوچولو راحت برای خودش نشسته بود و گربه چاقالو کمین کرده بود.
اما شاهزاده ماهان به داد موش کوچولو رسید. دنبال گربه دوید و گربه هم پا به فرار گذاشت ولی ماهان خیلی نگران بود. به موش کوچولو نزدیک شد و گفت اگه نبودم تو نمیتونستی از خودت محافظت کنی حواست کجا بود پسر؟ موش کوچولو سرشو پایین انداخت و گفت: حق با شماست من شبا نمیخوابم. برای همین روزا خوابم و وقتی بیدار میشم همش نق میزنم و اصلا انرژی و توان ندارم ماهان خیلی تعجب کرد گفت شبا که همه خوابن تو چرا بیداری؟ میدونی اگه خوب نخوابی نمیتونی خوب رشد کنی؟ بعد انرژیت کم میشه و زود عصبانی میشی و غرمیزنی!"
موش کوچولو که هنوز خیلی ناراحت بود گفت:اصلا دوست ندارم شبا بخوابم. انقدر نمیخوابم تا چشمام خسته بشن و خودشون بخوابن". ماهان گفت: " پس تو باهوش نیستی چون شبا نمیتونیم با دوستامون حرف بزنیم و بازی کنیم حتی نمیتونیم شلوغ کاری کنیم. چون همه شباخوابن وباید استراحت کنیم تا وقتی روزها همه بیدار میشن بتونیم با انرژی بازی کنیم و بتونیم از خودمون محافظت کنیم!".
موش کوچولو فهمید که شاهزاده راست میگوید برای همین تصمیم گرفت شبها زود بخوابد. او از وقتی که شبها میخوابید عاشق روزها شده بودو دیگر دلش نمیخواست روز تمام بشه آخر شب به خودش میگفت:"
زودتر بخواب که صبحا با انرژی و با حوصله بتونی بازی کنی و از خودت
هم محافظت کنی!".
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۱۱۰۲_۱۸۲۳۵۳۲۰۳_۰۲۱۱۲۰۲۳.mp3
15.32M
#دوستیومحبت
༺◍⃟🌺჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد👇
بچه ها شما شده تا حالا با
دوستاتون دعوا کنید؟!
#داستان
#داستان_شب
#گروهسنی_۵_۱۰
#قصه
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
داستان امشب
(دوستی و محبت )
روزی روزگاری یک باغ سرسبز و زیبا بود که گلها و حشرات زیادی توی اون زندگی می کردند.
گلهای رنگارنگ هرروز صبح بازمیشدند و به شاخه های درختها لبخند می زدندو عطر اونها کل باغ رو پر میکرد.
آدمهای زیادی برای دیدن این باغ سرسبز و گلهای زیباش به اونجا می اومدندو از دیدن اون همه زیبایی شگفت زده میشدند.
داخل باغ یک زنبور عسل🐝یک پروانه زیبا🦋و یک جیرجیرک🦗هم زندگی می کردند که با هم دوست بودندو هرروز کلی کار میکردند و با هم حرف میزدند.
زنبور عسل🐝شیره گلها رو میگرفت و عسل درست میکرد.پروانه خال خالی🦋هم دور گها میچرخید،بالهای زیباش رو تکون می داد و با گلها صحبت میکر.گلها همه خوشحال میشدند و گلبرگهاشون رو به آرومی براش تکان می دادند
اما جیرجیرک🦗متفاوت بود.اون شب ها آواز می خوند و گلهای باغ به صدای جیرجیرک که مثل لالایی بود گوش می دادند و به آرومی به خواب میرفتند.
یکی از صبح ها که زنبورعسل وپروانه و جیرجیرک از خواب بیدار شده بودند و کنار هم بودند زنبورعسل با غرور گفت:”شما دو تا هیچ کار خاصی انجام نمیدید فقط از صبح تا شب توی باغ پرسه می زنید.من از هر دوی شما بهتر و مفیدترم چون که من به سختی کار می کنم و عسل خوشمزه درست می کنم.”
پروانه خالخالی با ناراحتی گفت:”شما عسلی که درست می کنید رو چیکار می کنید؟ فقط خودتون ازش می خورید.آیا تا به حال از عسلتون به ما دادید که ما هم بخوریم؟ شما زنبورها واقعا خودخواه هستید”
جیرجیرک گفت”نخیر! به نظرم،من از هر دوی شما بهترم.من نه مثل زنبورعسل نیش می زنم و نه مثل پروانه وقتی بالهام رو لمس کنند بیرنگ میشم! من توی این باغ بهترین هستم”
پروانه و زنبورعسل در حالیکه از حرفهای جیرجیرک ناراحت شده بودند با عصبانیت گفتند:”بسه!بسه!تو فقط یک حشره سیاهی که تنها کاری که میکنه آواز خوندنه.در حقیقت تو چون به زیبایی ما حسادت میکنی این حرفها رو میزنی!”
دعوای بین اونها کم کم زیاد میشد تا جایی که اونها آماده نیش زدن و صدمه زدن به همدیگه شده بودند.نسیمی که توی باغ می وزید اونها رو دیدوخیلی غمگین شد.برای همین تبدیل به یک باد شدید شد و وزیدو اونارو ازهم دوکرد
اون روز با کمک نسیم دعوای اونها تموم شد ولی جروبحث های اونها روزهای بعد هم ادامه داشت وگلها اشنیدن صدای دعوای اونها ناراحت و غمگین میشدند.
یکی از روزها که دوباره حشره ها در حال جر و بحث و دعوا بودندپادشاه گلها که یک رز قرمز🌺بزرگ و زیبا بود صدای اونها رو شنید. زنبور و جیرجیرک و پروانه که دیدند گل رز داره به حرفهاشون گوش میده به نزدیکش رفتند و گفتند:گل زیبا،اصلا تو بگو کی توی باغ از همه بهتره!ما حرف تو رو قبول داریم”
گل رز خیلی باهوش بود و میدونست که چون حشره ها عصبانی هستند اون هر چیزی که بگه بی فایده است واونها قبول نمی کنند.به همین خاطر روکرد به اونها و گفت:”همتون فردا بیایید تا جواب سوالتون رو پیداکنید”
حشره ها به حرف گل رز گوش دادند و منتظر فردا شدند.هر چقدر زمان می گذشت از عصبانیت اونها کمترمیشد.
صبح روز بعد اونها مشتاقانه منتظر بودند تا حرفهای گل رز رو بشنوند.وقتی که حشره ها به باغ رسیدند باصحنه عجیب و غریبی روبه رو شدند.
هیچ خبری از گلهای باغ نبود همه شون بسته بودندوحتی یک شکوفه ی باز هم دیده نمی شد.باغ بدون گل هاوشکوفه ها واقعا عجیب وترسناک بود.
کم کم هوا تاریک شدحتی شکوفه های گل شب بو🌸که شب ها باز مشدند هم باز نشدند.
حالا بدون گلها چطوری ملکه زنبورعسل می تونست عسل درست کنهاون خیلی ناراحت بود.
بدون گلها پروانه خال خالی هم نمیدونست کجا بچرخه و کجا بنشینه!برای همین شروع به گریه کردن کرد.
جیرجیرک هم آواز خوندن رو فراموش کرد و با ناراحتی روی شاخه ای نشست.اونها همگی متوجه اشتباهشون شده بودند. اونها دلشون میخواست دوباره گلها باز بشن و شکوفه بدن!
همون موقع صدای گل رز رو شنیدند که گفت:”حالا دیگه باید جواب سوالتون رو گرفته باشید”حشره ها که از شنیدن صدای رز خیلی خوشحال شده بودند گفتند”ما رو ببخش دوست عزیزتو بدون اینکه چیزی بگی جواب سوال ما رو دادی ما فقط به خودمون فکر میکردیم اما حالا دیگه این حقیقت رو می دونیم که وجود گلها چقدر مهمه وبدون وجودگلهاماناقص هستیم.”
گل رز گفت”همه دراین دنیااهمیت دارند. برای همین فکرکردن درمورد اینکه کی بزرگتره یا کوچکتره ویا بهترینه موضوع بیهوده ای هست.همه شمابهترین هستید”به محض اینکه گل رز این حرفها رو زد همه گلهای باغ دوباره باز شدندوشکوفه دادند.
باغ دوباره زیبا و پرگل شدوحشره ها از خوشحالی هورا کشیدند.
حشره ها فهمیدند که هرسه شون باارزش و مفیدندوبرای اینکه باهم دوست باشند باید بهم احترام بگذارندوقدرهمدیگه رو بدونند.اونها به گل رز قول دادند که دیگه با هم دعوا نکنند تا فقط صدای خنده و شادی توی باغ بپیچه.گل رز به اونها لبخندی زد و گفت:”باغ به هر سه ی شما نیاز داره و شما دوستهای خوب ما هستید.”
༺◍⃟ ჻@nightstory57⚘❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۴۰۲۲۹_۱۵۰۶۲۴۶۱۸_۲۹۰۲۲۰۲۴.mp3
3.89M
.
🔺چگونه سخن بگویم
تــا فـــــــرزندم بشنود؟
🎙معین الدینی
✅کانال تخصصی داستان های صوتی و متنی 👇
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
::
در کنار همه موارد بالا☝️
فـــــــــــرزندِ
🔺پدر و مادری که با فرزندش همبازی
خوبی هست
🔺پدر مادری که حرف فرزندش میشوند و با تماس چشمی مناسب و عبارت های(چه جالب، درسته، درکت میکنم و...)
او را همراهی میکند
🔺پدر و مادری که زمان فراغت های دوتایی فراهم میکند
🔺و پدر و مادری که برایش کتاب قصه
میخواند و موقع خواب هم او را همراهی میکند
🌱بدون شک حرف پدر و مادر را میشنود 😊
✅کانال تخصصی داستان های صوتی و متنی 👇
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f