✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((موش کوچولو دندونش درد میکنه))
روزی روزگاری دریک خانه بزرگ یک موش کوچولو باخانواده اش زندگی میکردند.
موش کوچولو عاشق خوردنیهای مختلف بود. او عاشق پنیر و نان و تخمه و پسته و فندوق و همه خوردنیها بود
یک روزصبح موش کوچولو تکه پنیری توی دستش گرفت تا بخوره اما متوجه شد صاحب خونه داره میره بیرون
موش کوچولواز سوراخ دیوار بیرون آمد و شروع به گشتم خونه کرد او گشت و گشت تایک فندوق خوشمزه پیدا کرد.اما نمیتوانست اونوبخوره سعی کرد بادندوناش فندوقو بشکنه.
وقتی موش کوچولو داشت سعی میکرد فندوق رو با دندونش بشکنه مادرش اونو دید دوان دوان ب طرف موش کوچولو دوید تا بهش بگه که کارش اشتباهه اما دیر رسید.
موشی کوچولو دیگه فندوق رو شکسته بود
مادر به موش کوچولو گفت میدونم فندوق دوست داری؟ اما با دندونات نباید بشکنی تو شکلات و قندهم زیاد میخوری ممکنه دندون درد بگیری!". ولی موش کوچولو به حرفهای مادر اهمیت ندادو همچنان به خوردن قندوق ادامه داد.
وقتی شب شددندون موش کوچولو درد گرفت جلوی آینه رفت و دهنشو باز کرد وبادقت داخل دهنش نگاه کرد ناگهان چشمش به یک دندون سیاه و خراب افتاد همان دندانی که درد میکرد
موش کوچولو از شدت درد دندان خوابش نبرد پیش مادرش رفت و گفت: این دندونم خیلی درد میکنه سیاهم شده نمیتونم بخوابم
مادر نگاهی به دندانهای موش کوچولو کرد و گفت: " آره عزیزم بهتره بریم پیش دندانپزشک
موش کوچولو از این پیشنهاد مادر خیلی ترسید. بعد باترس جواب داد نه نه نه خودش خوب میشه و بعد به اتاقش رفت. او از شدت دندان درد خوابش نمیبرد چراغ اتاقشو روشن کرد و کتاب هایی که پدرش خریده بود رو نگاه کرد موش کوچولو یک کتاب درباره دندانپزشکی پیدا کرد و چون میخواست درد دندانش را خوب کنه شروع به خواندن اون کتاب کرد.
او با دقت کتابو خواند و بعداونو جمع کرد و کنارتکه پنیر خوشمزه ای که در اتاقش داشت نشست و باخودش فکرکرد.
پیش خودش گفت خب توی کتاب نوشته بود اگه دندونی که دردمیکنه روخوبش نکنیم ممکنه دندونای کناریشم خراب کنه.
اما دندونپزشک واقعا ترسناکه اون یه آمپول میزنه و بعد دهنتو باز میکنه و تو حتی ممکنه نتونی خوب نفس بکشی بعد دندون خرابتو درمیاره خب این درد داره تازه مامانم شاید نتونه کنارم توی اتاق باشه!"
در همین فکرهابود که مامان وارد اتاقش شد.
مامانِ موش کوچولو گفت:"عزیزم؟ دندونت خوب شد؟".
موش کوچولو جواب داد:نه مامان بدتره خیلی درد میکنه"
مامانِ موش کوچولو گفت پس فردا حتما باید بریم دندونپزشک. اما میدونم که تو میترسی پسرم البته منم واقعا میترسم اما اگه دندونت رو خوب نکنیم دندونای دیگتم ممکنه خراب بشه و اینجوری خیلی اذیت میشی!". موش کوچولو که یادحرفهای کتابی که خوانده بود افتاد، گفت: " آره مامان. همینطوره واقعا چکار کنیم؟خب من از آمپولش میترسم.حتی از اینکه شاید دهنم باز باشه و نتونم خوب نفس بکشم هم میترسم تازه اگه توی اتاق دندونپزشکی هم تنها باشم بیشتر میترسم!
مامان، موش کوچولو را بغل کرد و جواب داد: آره خب میدونم حق داری بترسی.اما میتونیم یه راهی پیدا کنیم مثلا از فردا صبح نفس کشیدن با بینی رو تمرین کنیم!
موش کوچولو گفت: آره خیلی خوبه اگه تو هم بری بیرون من توی ذهنم به خودم میگم که مامان همین نزدیکیه، منو تنها نمیذاره و مراقبم هست!"
مامان، موش کوچولو را تشویق کرد و گفت بهت افتخار میکنم پسرم.تو راه خیلی خوبی پیدا کردی برای آمپولش چکار کنیم؟ اونم واقعا ترسناکه چون ممکنه یکم درد داشته باشه
حالا که موش کوچولو احساس قوی بودن و بزرگ شدن میکرد گفت: اونو دیگه نمیشه کاریش کرد.درسته درد داره میدونم اما اگه اون امپول رو نزنه درد کشیدن دندون خیلی بیشتر هست وقتی که دکتر آمپول میزنه دندونم بی حس میشه و کشیدنشو حس نمیکنم سعی میکنم موقع زدن امپول چشمامو ببندم و آروم توی ذهنم بگم قوی باش، قوی باش شاید بتونم تحملش کنم چون نمیخوام بقیه دندونام خراب وسیاه شه"
مامان،بخاطرهوشیاری موش کوچولو اونو بوسیدو بعدباهم سعی کردن تاصبح بخوابن
صبح که شد صبحانه خوردند و بطرف دندانپزشکی رفتند. دندانپزشک خیلی مهربان بود موشی همه راه هایی که با مادرش پیدا کرده بود را انجام داد دندانپزشک خیلی راحت توانست دندان خراب موشی رابکشه بعد بهش گفت: " تو خیلی شجاع هستی. حتی وقتی مامانت از اتاق بیرون رفت گریه نکردی
موشی لبخندی زد و گفت چون میدونم مامانم هیچوقت منو تنها نمیذاره مامانم اونور اتاق بود و حواسش بهم بود.اون خیلی خوب ازم مراقبت میکنه
بعد مادر وارد اتاق شد ودندانپزشک گفت باید به موش کوچولوافتخار کنی اون خیلی شجاعه
اون شب موش کوچولو کنار پنیر خوشمزه اش دراز کشید و تا صبح باخیال راحت خوابید.
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57(2).mp3
11.78M
ا﷽
#لپقرمزی
༺◍⃟🌹჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد 👇
با هم مهربان باشیم ❤️
#داستان
#گروه_سنی_۶_۱۲
#داستان_شب
#گوینده:معین الدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((لپ قرمزی))
رویکرد:به همدیگه محبت کنیم
لپ قرمزی یک عروسک کوچیک پلاستیکی بود. او در یک مغازه اسباب بازی فروشی زندگی میکرد چشم هایش قهوه ای و لپاش قرمز و براق بود.بجای مو هم سرش را رنگ قهوه ای زده بودند.چندماهی بود که لپ قرمزی درآن مغازه زندگی می کرد. هر روز بچه های زیادی به مغازه می آمدند و اسباب بازیها و عروسک های دیگر را می خریدند؟
ولی هیچکس لپ قرمزی را نمیخرید برای همین او خیلی غمگین بود.با غصه بچه ها را نگاه میکرد وپیش خودش میگفت. چقدر دلم میخواهد برم پیش بچه ها و باهاشون وبازی کنم خاله بازی؛مهمان بازی
لپ قرمزی میدونست که بچه ها دوست دارند عروسکشان مو داشته باشه و موی عروسکشونوبرس بکشند و ببافند؛ ولی او که مو نداشت. این مسئله غصه اش را بیشتر می کرد. مغازه دار هرهفته به بازار میرفت، عروسک های جدیدی می خرید و به مغازه اش می آورد.لپ قرمزی با خودش گفت. فکرکنم مغازه دار هم منو یادش رفته اصلابهم نگاه نمیکنه ولی یکروز صبح مغازه دار کنار لپ قرمزی رفت و برچسب قیمتی را که به لباسش چسبیده بود را کند وبرچسب دیگری به پیراهنش چسباند و گفت حالا که قیمتشو نصف کردم شاید یکی آن را بخرد
چندروز گذشت یک خانم تپل و خنده رو وارد مغازه شد.مانتوی مشکی پوشیده بود ویک روسری آبی خوشکل هم سرش بود او کمی به اسباب بازیهای مغازه نگاه کرد یک مرتبه چشمش به لپ قرمزی افتاد و گفت: «اون عروسک چقدر ارزانه »
بعد رو به مغازه دار کرد با دست لپ قرمزی را نشون داد و گفت: «لطفاً اون عروسک رو برام بیارید؟
لپ قرمزی آنقدر خوشحال شده بود که نگو و نپرس
مغازه دارلپ قرمزی راازقفسه پایین آوردوگفت:خیلی ارزونه نصف قیمت !
بعد هم اونو در کاغذرنگی پیچید و به دست خانم روسری آبی داد.
لپ قرمزی با خودش میگفت: فکر کنم منو برادخترش خریده شاید
هم نه میخواد منو به کسی بده
لپ قرمزی همینجوری توی فکر بود. خانم روسری آبی پول عروسکو داد. بعد اونو توی کیفش گذاشت راه افتاد لپ قرمزی دیگر جاییو نمی دید. اونا مدتی توی راه بودند. بالاخره خانم روسری آبی در کیفشو بازکرد ولپ قرمزی رو بیرون آورد و کاغذ را از دورش باز کرد.
لپ قرمزی خودشو تویک اتاق بزرگ دید بچه های زیادی اونجا بودن. همه روی تخت دراز کشیده بودن
همشون لباس یک شکل و یک رنگ پوشیده بودن بله بچه ها اونجا یک بیمارستان کودکان بود وخانم روسری آبی هم پرستارآنجابود او لپ قرمزی را بالا گرفت و با خنده گفت: بچه ها یک عروسک قشنگ برایتان خریدم عروسکی که تا حالا مثل شو ندیدین
همه دور لپ قرمزی جمع شدن دختر کوچولویی که موهاشو بافته بود. گفت: وای چه عروسک با نمکیه
دختر کوچولوی دیگری که خیلی لاغر بود.گفت: «آره خیلی نازه
هرکسی از بچه ها چیزی میگفت و لپ قرمزی هم با خودش می گفت: «چه بچه های خوبی خدا کند هر چه زودتر حالشان خوب بشه.
لپ قرمزی ازدیدن آن همه بچه لپ هاش قرمزتر شده بود.چشماش برق میزد.خیلی زود بچه ها با لپ قرمزی دوست شدن و شروع کردن به بازی
خانم پرستارگفت خب بچه ها من دیگر باید برم با دوست جدیدتون
خوش بگذره.
لپ قرمزی دیگر خوشحال بود. او هر روز دوستهای جدیدی پیدا میکرد.
بچه هایی که حالشون خوب میشد میرفتن و بچه های دیگه ای میومدن لپ قرمزی از اینکه توی بیمارستان زندگی میکنه خیلی راضیه چون فکر می کنه بچه ها اونو خیلی دوست دارن و او هم بهشون کمک میکنه تا زودترخوب بشن. لپ قرمزی اونقدر توی بیمارستان بچه ها رو سرگرم میکرد که مریضیشون یادشون میرفت وبا وجود لپ قرمزی موقعی که بستری بودن رو احساس نمیکردن و براشون خیلی رود میگذشت
لپ قرمزی پیش خودش میگفت من به اندازه خانم پرستار مهم هستم؟
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
کدوم یکی از بچه ها هنوز پستونک میخوره؟
دوست داری ی قصه پستونکی براش
بزاری؟
۳تا ۵سالـــــــــــــه ها گوش کنن😊
✅کانال تخصصی داستان های صوتی و متنی 👇
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
@nightstory57.mp3
11.25M
#منبزرگشدم_پستونک_نمیخوام
༺◍⃟🍼👶🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
#داستان
#گروه_سنی_۳_۵
#داستان_شب
#گوینده:معین الدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((من بزرگ شدم پستونک نمیخوام))
روزی روزگاری در دنیای قصه ها شهری بود بنام شهر پستونکها
در این شهر،پستونکهای رنگارنگ و زیبایی بودند که هروقت احساس می کردند بچه ای به آنها نیاز دارد کنارش می رفتند و حالش را خوب میکردند و وقتی آن بچه بزرگ میشدو دو سالگی اش تمام میشدبه دنیای پستونکها
برمیگشتند تا دوباره وقتش که رسید به سراغ کودک دیگری برن
در میان آنها پستونکی بود ب اسم موموک . موموک دو سالی میشد که به خانه ی دریا دختری با چشمان آبی وموهای طلایی رفته بود و هنوز برنگشته بود
موموک و دریا خیلی با هم بهشون خوش میگذشت و از بودن در کنار
هم خوشحال بودند .
یکروز در دنیای پستونکها هیایویی بلند شدفرشته ی مهربان سراسیمه از اینطرف شهربه آنطرف شهر میرفت .
پستونکی بنام نونوک که دیگر پیر شده بود به فرشته ی مهربون گفت : چی شده ؟ چرا انقدر پریشانی ؟
فرشته گفت : کودکی تازه به دنیا آمده و نیاز به پستونک داره
گوش کن صداشو میشنوی ؟
نونوک پیرگفت: بله بله دارم میشنوم ، خب یکی ازپستونکهای جوان را به دنیای آدمها بفرست .
فرشته ی مهربون گفت: علت ناراحتی منم همینه چون هیچ پستونک جوانی در شهر نداریم
امیدم به موموک بود که دو ساله رفته و هنوز برنگشته. باید خودم به سراغش بروم ..
اون شب وقتی دریا خواب بود فرشته ی مهربون به سراغ موموک آمد و اونو صدا زد موموك ؛ موموک ، تو که هنوز دردنیای آدمها هستی،دریابزرگ شده . او دیگه احتیاجی به تو ندارد . برگرد . بچه های زیادی تازه متولد شدن و به تو نیاز دارن.
اما موموک گفت:نه من دلم نمیخواد به دنیای پستونکها برگردم من دریا را دوست دارم ومیخوام پیشش بمونم در همین موقع دریا چشمان آبی و زیباشو باز کرد .
دریاصحبتهای موموک و فرشته ی مهربون را شنیده بود
دریا،موموک رو در آغوش گرفت و بوسید و گفت : موموک عزیزم خیلی
خوشحالم که مرا دوست داری . ما روزهای خوبی با هم داشتیم . من نمیدانستم که دنیای پستونکها وجود داره و تو باید به بچه های دیگر هم کمک کنی . من هم دیگر بزرگ شده ام از تو میخوام که بروی و کاری که لازمه را انجام بدی .
موموک گفت:نه نمیخوام من میخوام کنار تو باشم .
دریا به آسمان نگاه کردوگفت بیا یک ستاره با هم انتخاب کنیم و هر وقت دلمان تنگ شد به آن ستاره نگاه کنیم و به یاد روزهایی که با هم بودیم
برای هم بوس محکم بفرستیم و برای هم شعر بخوانیم
موموک پیشنهاد دریا را قبول کرد و با فرشته ی مهربان آرام آرام به طرف آسمان بالا رفت دریا در حالیکه برای او دست تکان میداد ، زیر لب شعری را آروم آروم زمزمه کرد تا خوابش برد . صبح که ازخواب بیدار شد دید یک عروسک پشمالوی قشنگ در کنارشه او مطمئن بود که این هدیه از طرف فرشته ی مهربون به خاطر محبت او به بقیه بچه ها بوده
او صدایی را میشنید که میگفت : دریا !لبخند تو بدون پستونک خیلی زیباتر و دیدنی تر است .
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57.mp3
12.18M
ا﷽
#دلتنگیقوری
༺◍⃟🫖჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد 👇
صبور باشیم
#گروه_سنی_۶_۱۲
#داستان_شب
#گوینده:معین الدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((ناراحتی قوری ))
قوری بزرگ ناراحت و افسرده بود. خاله بدری و لیلا خانم دو هفته قبل قوری بزرگ را خریده بودن .
خاله بدری قوری را شست و تمیز کرده بود وحسابی برقش انداخت وبعد هم اونو توی بالاترین قفسه آشپزخانه گذاشت . این قفسه جلوش شیشه داشت و قوری بزرگ از اون بالا همه جا رو می دید. اون پایین کنار سماور یک قوری کوچک و قدیمی بود. درشم ترک خورده بود. قوری کوچک فقط میتوانست برای چهار نفر چای دم کند.
خاله بدری هم همیشه از اون استفاده میکرد.
قوری بزرگ هر روز با غصه به سماور و قوری کوچک نگاه میکردو میگفت: نمیدانم چرا خاله بدری هیچ وقت از من استفاده نمیکنه من که میتوانم برای هفت هشت نفر چای دم کنم براق و نو و تمیزم که هستم کاشکی هنوز هم پشت شیشه مغازه بودم لااقل اونجا چیزهای جالبی میدیدم راستی اصلا چرا منو خرید؟
قوری کوچک که بیشتر وقتا روی سماور بود. آهی کشید و گفت قوری بزرگ دلم برایت میسوزه میدونم تو هم مثل من چای دوست داری ولی فکر میکنم تو را خریدن برای قشنگی داخل قفسه!
بعدهم بخاری از دماغش بیرون داد و گفت: «وای خیلی بده که
همیشه اون بالا باشی و ما را نگاه کنی قوری بزرگ دلش گرفت. اخه اونم دوست داشت چای دم کنه
با غصه گفت: «آره، خیلی بده. من اصلا دوست ندارم این بالا باشم. من که برای قشنگی نیستم. برای چای دم کردنم.
و دوباره با حسرت به قوری و سماور نگاه کرد.
چندروز گذشت. یک روز جمعه
خاله بدری صبح خیلی زود به آشپزخانه اومد. وسایل ناهارو آماده کرد. بعد هم مشغول پختن شیرینی شد. شیرینی های گردویی و نارگیلی پخت .
ژله موز و توت فرنگی درست کرد. یک کیک بزرگ هم پخت روی کیک خامه ریخت و پنج تا شمع هم روی کیک گذاشت.
لیلا خانم هم اومده بود و به خاله بدری کمک می کرد. قوری کوچک گفت: «فهمیدم امروز حتما تولد لیلا خانمه . فکر میکنم بعد از ظهر اینجا مهمونی باشه. پارسال هم همینطور بود. یادم میاد خیلی خوب بود عصر حسابی خوش میگذره.
قوری بزرگ آهی کشید و گفت خوش به حال شما برای من که فایده ای ندارد نه چای و نه سماور از بس که این بالا نشستم خسته شدم
کاشکی لااقل بامن گلهارا آب میدادن
بعد هم از بیکاری خمیازه ای کشید
ولی آن روز بعدازظهر برای قوری بزرگ اتفاق جالبی افتاد. غروب خاله بدری ولیلا خانم به آشپزخانه اومدن. خونه شلوغ بود و مهمونا آمده بودن.
خاله بدری گفت امسال دیگر مجبور نیستیم تو قوری کوچک چند بار چای دم کنیم دو سه هفته پیش یک قوری بزرگ خریدم حالا دیگر برای
مهمانی ها یک قوری بزرگ داریم و راحتیم بعد با احتیاط قوری بزرگ را برداشت و پایین آورد قوری بزرگ خوشحال و خندان بود.
خاله بدری چند تا قاشق چای خشک توی قوری ریخت بعد روشون آبجوش ریخت و روی سماور گذاشت.
قوری بزرگ با غرور گفت وای.... چه چای خوش عطری سماور گفت: به جمع ما خوش اومدی
قوری کوچک و فنجان و نعلبکیها هم بهش خوشامد گفتن.
قوری بزرگ از همه تشکر کرد و گفت چه بد بعد از مهمانی منو اون بالا می ذارن و دوباره بیکار میشم
سماور قل قل جوشید و گفت: «غصه نخور قوری جان خاله بدری فامیل و دوست و آشنا زیاد داره مرتب میان ومیرن تازه خیلی هم مهمانی میده. لااقل ماهی یکبار اینجا مهمونی و سفره وچای خوش عطر و غذاهای خوشمزه هست.
قوری کوچک هم روی کتری مشغول چای دم کردن بود از دماغش بخار بیرون می داد و سر حال بود. گفت: خوشحال باش دوست عزیز تو همیشه در جاهای مهم ازت استفاده میشه
قوری بزرگ با غرور لبخندی زد. بعد هم همه با هم شروع کردند به حرف زدن و خندیدن
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
❣ســـلــام عزیــــزای دلــــم
شـــبــــتـــــون بــــخــــیــــــر 🌙✨
🎉فـــــــــردا شــــــــــب
مــســـابقـــــه هـــیـــــــجــان انگیز داریم
که به برندگان جوایز🛍ویژه ای میدیم 😉
💰نفرات اول شانس بیشتری
برای بـــــــــــــرنده شدن دارن😁
📩ما رو به خانواده و دوستان و آشناهاتون معرفی کنید 😍😍👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟ ჻@nightstory57⚘❥༅••┅┄