eitaa logo
داستان شب|معین الدینی
24.1هزار دنبال‌کننده
519 عکس
161 ویدیو
22 فایل
﷽ من اینجا با قلبم برای فرزندانم قصه میگویم❤ ادمین داستان شب 👇 @Mojgan_5555 قصه گو:معین الدینی کانال فن‌بیان من 👇🏻 @bayaneziba استفاده از مطالب این کانال فقط با ذکر منبع بلامانع است.✍️
مشاهده در ایتا
دانلود
مردم خبردارشدن عصبانی وناراحت به سمت خانه امیرالمومنین رفتن ابوبکر وعمرهم که فهمیدن خانم فاطمه زهرا رو بیخبرازاونا بخاک سپردن فریادمیزدن بااجازه کی خانم فاطمه زهرارودفن کرده مگه مابه شما اجازه دادیم امیرالمؤمنین فرمودن این وصیت خودخانم بوده که شبانه دفن بشه اونابابیل وکلنگ بجاییکه خانم فاطمه رو بخاک سپرده بودن رفتن و تصمیم گرفتن همه شبه قبرهایی راکه امیرالمومنین برای خانم فاطمه زهرا س درست کرده بودن بازکنن تابتونن اون جایی که خانم رو به خاک سپرده بودن پیدا کنن وخانم روازقبرخارج کنن وبرای ایشون دوباره نمازبخونن خبربه امیرالمؤمنین رسیدایشون سراسیمه وعصبانی به قبرستان بقیع رفتندفریادزدن اگرفقط یکبارکلنگ کسی به زمین بخوره قبرستان بقیع را ازخون اونهاسیراب میکنه امیرالمومنین قسم خوردن که اینبار سکوت نمیکنن واون حرفی روکه میگن انجام میدن اونادست از کاربرداشتن ورفتن بچه هاحضرت فاطمه زهرادرجایی دورازچشم همه بخاک سپرده شد جایی که ان شاالله باظهورحضرت مهدی موعود عجل الله تعالی فرجه مشخص میشه ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♨️چــهــــار فـــــن‌بیان فــــرزنـــدپـــروری به هــمــه والـــدیــن 1- وقتی توی خونه یا جمع ، کودکت رو مودبانه صداش می‌کنی و میگی شما... فرزندتون مودب بودن رو یاد می‌گیره.😊 2- وقتی توی خونه به جای کار کردن با گوشی، کتاب می‌خونید... فرزندتون مطالعه کردن را یاد می‌گیره.📚 3- وقتی به جای ولش کن خرابش می‌کنی بهش بگی تلاش کن می‌تونی... فرزندتون قوی بودن رو یاد می‌گیره.💪 4- وقتی به جای همین که من گفتم بگی بیا راجع بهش حرف بزنیم... فرزندتون لجبازی نکردن رو یاد می‌گیره.😇 ༺◍⃟ ჻@bayaneziba⚘❥༅••┅┄
. این دوره آموزشی برای 👦🏻بچه های کـــــم رو و خجالتی 👧🏻کـــــــم حرف و ســـــــاکت 👦🏻کـــــــــنجکاو و پــــرحرف 👧🏻دارای اختلال در تکلم 👦🏻اختلال در شنیدن 👧🏻مستعد در سخنوری آماده شده 😊 این دوره عالی آموزشی یکساله رو از دست ندید 🌱 ادمین ثبت نام 👇 @Fatemeh5760
این پیام های رضایت اتفاقی نیست الحمدلله خیلی از خانواده ها با تلاش و پشتکار و تمرین نتیجه گرفتند ☝️ ༺◍⃟ ჻@bayaneziba⚘❥༅••┅┄
11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با دلی محزون و غمگین خواستم این شعر را بخوانم 👆 صلی الله علیکِ یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها..... ناگهان یادم آمد امشب شب زیارتی اباعبدالله است 😭 ماندم از مادر بگویم یا پسر..... امان از دل زینب.... https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57.mp3
10.03M
ا﷽ ༺◍⃟🥚🌕჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویــکـــــرد: در کارهای خوب، زرنگ باشیم😊😇 :معین الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((تخم مرغ طلایی)) مدرسه دانش اون روز بچه هارو به اردوی خارج ازشهر برده بود خورشیدوسط اسمون بود بچه ها چندتاچندتااطراف رودخونه نشسته بودن سعید ومجیدهم زیراندازشونو زیرسایه یه درخت پهن کرده بودن و تخمه میشکستن سعیدگفت:گرسنمه وقت ناهاره چی برای ناهار اوردی مجیدکه مشتش پرازتخمه بودگفت: من من دو تاتخم مرغ دارم تو چی داری سعیدجواب دادمنم نون وپنیروگردو دارم میای باهم قسمت کنیم ازنگاه مجیدمیشدفهمیدعلاقه ای به نون و پنیرنداره تخم مرغ اش روتو دستش گرفت وگفت:نه من نون وپنیر نمیخوام اگه بخوای یه تخم مرغ بهت میدم البته با سودش ازت پس میگیرم سعید ازحرف مجیدجاخورد و باناراحتی گفت:مادوتادوستیم اومدیم اردو این چه حرفیه میزنی مجیدبا اخم جواب داد اگه نمیخوای نمیدم مجبور که نیستی سعید نمیخواست دوستش ازش ناراحت بشه و باهاش قهرکنه پس بدون اینکه فکر کنه سریع گفت باشه قبول باسودش بهت برمیگردونه اردوی اونروزتاغروب طول کشیدوهمه بچه هاخسته وکوفته به خونه هاشون برگشتن گذشت و گذشت و گذشت شد یکسال بعد سعیدومجیددوره همکلاسی هم دیگه شدن و دوباره رفتن اردو این دفعه ناهارمجیدبه سعیدگفت میگما یادته اردوی پارسال ازمن یه تخم مرغ گرفتی و قرار شدباسودش بهم برگردونی سعیدخندیدوگفت:اره یادمه خب امسال من دو تا تخم مرغ بهت میدم بیا مجیدازشنیدن این حرف عصبانی شد و صداش رو بلندکرد وگفت نه نشد تو چطور حساب کردی اینطوری که من ضرر میکنم سعیدازتعجب ابروهاشو بالا انداخت وگفت ضرر میکنی چه ضرری مجید با لحن طلبکاری گفت:بله دیگه تو سال گذشته یه تخم مرغ از من گرفتی خب من اگه اون تخم مرغ و زیر یه مرغ گذاشته بودم بعد از بیست و یک روز جوجه میشد بعدش اون جوجه بزرگ میشد بعدازشش ماه شروع میکرد به تخم گذاشتن حتما تاحالادستکم صدوپنجاه تاتخم مرغ به من داده بود. دعوای سعیدومجیدجدی شد دیگه صدای اون دوتاروهمه شنیدن تعدادی از بچه هادورش جمع شدن یکی ازبچه ها رفت سراغ اقای معاون و ماجرا رو براش تعریف کرد اقای معاون بعد از شنیدن ماجرا گفت: مجید درست میگه شما با هم قرار گذاشتین اقا سعید شما ازاول باید فکرش رومیکردی الان چاره ای نداری مگه اینکه دست کم یه مرغ باصد و پنجاه تاتخم مرغ بهش بدی مجید ازطرفداری اقای معاون خیلی خوشحال شدمعاون هم یه نگاهی به سعیدکردوگفت فرداجمعه است یه روز وقت داری تاخوب فکر کنی شاید راه حلی برای مشکلت پیدا کنی سعیدناراحت بودچون ازروی بی فکری خودش روگرفتارکرده بود بچه ها روزجمعه رفت روستای پدربزرگش اونجا پربودازمرغ و جوجه های تازه از تخم بیرون اومده سعید داشت تخمه میخورد وبه جوجه ها دونه میداد که یه دفعه فکری به ذهنش رسید وفریاد زد اخ جون فهمیدم چه کنم صبح شنبه مجید با خوشحالی از خواب بیدار شد و رفت مدرسه نگ تفریح با سعید رفتن دفتر معاون سعید گفت اقای معاون من یادم اومد همون پارسال پول تخم مرغ اردو به مجید دادم مجید که توقع همچین حرفی رو نداشت با ناراحتی گفت چه پولی من یه ریال هم ازت نگرفتم سعیدخندیدوگفت: یادته پارسال تو اردو یه مشت تخمه هندونه ازجلوی من برداشتی خوردی مجیدگفت:خب اره سعیدگفت:اون تخمه ها خیلی ارزش داشتن میدونی اگه من اونا روکاشته بودم الان چقدر هندونه گیرم میومد تازه میتونستم تو شش ماهه دوم سال دوباره تخم اون رو بکارم و هندونه بدست بیارم فکرکنم الان من ازتو طلبکار شدم مجیدکه غافلگیرشده بودگفت:دوباره بی فکرحرف زدی مگه تخم بوداده رومیشه کاشت سعیدخنده بلندی کردوگفت:چطور تخم مرغ پخته شده رو میشه زیر مرغ گذاشت تاجوجه بشه ولی تخمه بوداده رونمیشه کاشت اقای معاون که ازاین جواب خوشش اومده بودبالبخندروبه سعیدکردو گفت:افرین افرین سعیدجان من از اول جواب رومیدونستم ولی میخواستم توخودت برای مشکلی که درست کرده بودی فکر کنی ادم باید همیشه درست فکرکنه تاهم مشکل براش درست نشه هم اگه مشکلی پیش اومدبه ارومی اونوحل کنه بعد نگاهی پدرانه به مجیدکردوگفت:اقا مجیدامیدوارم از این ماجرا درس گرفته باشی و دیگه به فکر فریب دادن دیگران نباشی عاقبت رو راست نبودن همینه یه دفعه صدای زنگ مدرسه به گوشش رسید اقای معاون دستی به شونه سعیدومجید زد و گفت بچه های زرنگ وبازی گوش زنگ خوردبریدسرکلاس روباهم دوست باشید سعی کنیدتوکارای خوب زرنگ باشیدوخوب فکر کنید سعیدومجید به هم نگاه کردن و لبخندی زدن و رفتن روی نیمکت خودشون ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
:: اگر کودک شما 👦🧒 به حرفتون گوش نمیده 👂 و همش اسیب میبینه 😥 داستان امشب رو از دست ندید. ((غذای آفتاب پرست))🦎 ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ ::