این پیام های رضایت اتفاقی نیست
الحمدلله خیلی از خانواده ها با تلاش
و پشتکار و تمرین نتیجه گرفتند ☝️
༺◍⃟ ჻@bayaneziba⚘❥༅••┅┄
11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با دلی محزون و غمگین خواستم
این شعر را بخوانم 👆
صلی الله علیکِ یا فاطمه الزهرا
سلام الله علیها.....
ناگهان یادم آمد امشب شب زیارتی
اباعبدالله است 😭
ماندم از مادر بگویم یا پسر.....
امان از دل زینب....
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
@nightstory57.mp3
10.03M
ا﷽
#تخم_مرغ_طلایی
༺◍⃟🥚🌕჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویــکـــــرد:
در کارهای خوب، زرنگ باشیم😊😇
#داستان
#گروه_سنی_۵_۱۲
#داستان_شب
#گوینده:معین الدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((تخم مرغ طلایی))
مدرسه دانش اون روز بچه هارو به اردوی خارج ازشهر برده بود
خورشیدوسط اسمون بود بچه ها چندتاچندتااطراف رودخونه نشسته بودن سعید ومجیدهم زیراندازشونو زیرسایه یه درخت پهن کرده بودن و تخمه میشکستن سعیدگفت:گرسنمه وقت ناهاره چی برای ناهار اوردی مجیدکه مشتش پرازتخمه بودگفت: من من دو تاتخم مرغ دارم تو چی داری
سعیدجواب دادمنم نون وپنیروگردو دارم میای باهم قسمت کنیم ازنگاه مجیدمیشدفهمیدعلاقه ای به نون و پنیرنداره تخم مرغ اش روتو دستش گرفت وگفت:نه من نون وپنیر نمیخوام اگه بخوای یه تخم مرغ بهت میدم البته با سودش ازت پس میگیرم سعید ازحرف مجیدجاخورد و باناراحتی گفت:مادوتادوستیم اومدیم اردو این چه حرفیه میزنی مجیدبا اخم جواب داد اگه نمیخوای نمیدم مجبور که نیستی سعید نمیخواست دوستش ازش ناراحت بشه و باهاش قهرکنه پس بدون اینکه فکر کنه سریع گفت باشه قبول باسودش بهت برمیگردونه اردوی اونروزتاغروب طول کشیدوهمه بچه هاخسته وکوفته به خونه هاشون برگشتن گذشت و گذشت و گذشت شد یکسال بعد سعیدومجیددوره همکلاسی هم دیگه شدن و دوباره رفتن اردو این دفعه ناهارمجیدبه سعیدگفت میگما یادته اردوی پارسال ازمن یه تخم مرغ گرفتی و قرار شدباسودش بهم برگردونی سعیدخندیدوگفت:اره یادمه خب امسال من دو تا تخم مرغ بهت میدم بیا
مجیدازشنیدن این حرف عصبانی شد و صداش رو بلندکرد وگفت نه نشد تو چطور حساب کردی اینطوری که من ضرر میکنم سعیدازتعجب ابروهاشو بالا انداخت وگفت ضرر میکنی چه ضرری مجید با لحن طلبکاری گفت:بله دیگه تو سال گذشته یه تخم مرغ از من گرفتی خب من اگه اون تخم مرغ و زیر یه مرغ گذاشته بودم بعد از بیست و یک روز جوجه میشد بعدش اون جوجه بزرگ میشد بعدازشش ماه شروع میکرد به تخم گذاشتن حتما تاحالادستکم صدوپنجاه تاتخم مرغ به من داده بود.
دعوای سعیدومجیدجدی شد دیگه صدای اون دوتاروهمه شنیدن تعدادی از بچه هادورش جمع شدن یکی ازبچه ها رفت سراغ اقای معاون و ماجرا رو براش تعریف کرد اقای معاون بعد از شنیدن ماجرا گفت: مجید درست میگه شما با هم قرار گذاشتین اقا سعید شما ازاول باید فکرش رومیکردی الان چاره ای نداری مگه اینکه دست کم یه مرغ باصد و پنجاه تاتخم مرغ بهش بدی
مجید ازطرفداری اقای معاون خیلی خوشحال شدمعاون هم یه نگاهی به سعیدکردوگفت فرداجمعه است یه روز وقت داری تاخوب فکر کنی شاید راه حلی برای مشکلت پیدا کنی سعیدناراحت بودچون ازروی بی فکری خودش روگرفتارکرده بود
بچه ها روزجمعه رفت روستای پدربزرگش اونجا پربودازمرغ و جوجه های تازه از تخم بیرون اومده سعید داشت تخمه میخورد وبه جوجه ها دونه میداد که یه دفعه فکری به ذهنش رسید وفریاد زد اخ جون فهمیدم چه کنم صبح شنبه مجید با خوشحالی از خواب بیدار شد و رفت مدرسه نگ تفریح با سعید رفتن دفتر معاون سعید گفت اقای معاون من یادم اومد همون پارسال پول تخم مرغ اردو به مجید دادم مجید که توقع همچین حرفی رو نداشت با ناراحتی گفت چه پولی من یه ریال هم ازت نگرفتم سعیدخندیدوگفت: یادته پارسال تو اردو یه مشت تخمه هندونه ازجلوی من برداشتی خوردی مجیدگفت:خب اره سعیدگفت:اون تخمه ها خیلی ارزش داشتن میدونی اگه من اونا روکاشته بودم الان چقدر هندونه گیرم میومد تازه میتونستم تو شش ماهه دوم سال دوباره تخم اون رو بکارم و هندونه بدست بیارم فکرکنم الان من ازتو طلبکار شدم مجیدکه غافلگیرشده بودگفت:دوباره بی فکرحرف زدی
مگه تخم بوداده رومیشه کاشت سعیدخنده بلندی کردوگفت:چطور تخم مرغ پخته شده رو میشه زیر مرغ گذاشت تاجوجه بشه ولی تخمه بوداده رونمیشه کاشت
اقای معاون که ازاین جواب خوشش اومده بودبالبخندروبه سعیدکردو گفت:افرین افرین سعیدجان من از اول جواب رومیدونستم ولی میخواستم توخودت برای مشکلی که درست کرده بودی فکر کنی ادم باید همیشه درست فکرکنه تاهم مشکل براش درست نشه هم اگه مشکلی پیش اومدبه ارومی اونوحل کنه بعد نگاهی پدرانه به مجیدکردوگفت:اقا مجیدامیدوارم از این ماجرا درس گرفته باشی و دیگه به فکر فریب دادن دیگران نباشی عاقبت رو راست نبودن همینه یه دفعه صدای زنگ مدرسه به گوشش رسید اقای معاون دستی به شونه سعیدومجید زد و گفت بچه های زرنگ وبازی گوش زنگ خوردبریدسرکلاس روباهم دوست باشید سعی کنیدتوکارای خوب زرنگ باشیدوخوب فکر کنید سعیدومجید به هم نگاه کردن و لبخندی زدن و رفتن روی نیمکت خودشون
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
::
اگر کودک شما 👦🧒
به حرفتون گوش نمیده 👂
و همش اسیب میبینه 😥
داستان امشب رو از دست ندید.
((غذای آفتاب پرست))🦎
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
::
@nightstory57.mp3
8.95M
ا﷽
#غذای_آفتابپرست
༺◍⃟🦎჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویــکـــــرد:
مامان و بابا همیشه راه درست نشونمون میدن 😊
#داستان
#گروه_سنی_۵_۱۲
#داستان_شب
#گوینده:معین الدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:(غذای آفتاب پرست)
توی یک جنگل سرسبزو قشنگ یک آفتاب پرست کوچولویی به اسم "ماری" زندگی میکرد.
ماری تازه یاد گرفته بود که چطوری خودشو همرنگ چیزهایی که دور و برش کنه برای همین خیلی خوشحال بود و این براش جالب و هیجان انگیز بود .
یک بار میرفت روی برگهای درخت و خودشو سبز میکرد. یک بار میرفت روی سنگ مینشست و خودشو همرنگ سنگ میکرد.
ماری از اینکه بزرگ شده بود، خیلی داشت کیف میکرد.
روزها گذشت و گذشت و ماری بزرگتر و بزرگتر میشد.
یکروز ماری به باباش گفت: بابا میشه دیگه شما بهم غذا ندين؟ من بزرگ شدم ومیخوام خودم غذامو پیدا کنم. لطفابهم یاد میدین؟".
بابا از اینکه ماری بزرگتر شده بود و خودش میخواست غذاشو پیدا کنه خیلی خوشحال بود برای همین به ماری گفت: این خیلی خوبه که خودت میخوای غذاتو پیدا کنی. من بهت یاد میدم که چطور میتونی زبونتو دراز کنی و غذاتو ببری توی دهنت. اما باید حواست باشه در جاهای خطرناک هیچوقت سعی نکن زبونتو در بیاری و قبل ازاینکه زبونتو در بیاری اول باید مطمئن شی که غذاتو پیدا کردی
ماری از بابا تشکر کرد وچندبار زبونشو همونطور که بابا بهش یاد داده بود درآورد.
کمی بعد چیزی به ذهن بابا رسید و گفت: عزیزم!اگه ازکسی عصبانی شدی لازم نیست زبونتو دربیاری نباید با زبونت اونو بزنی ؛ زبون برای گرفتن غذاست.
ماری رفت توی جنگل و شادو شنگول به دنبال غذا میگشت تا یک غذایی برای خودش پیدا کنه.
همینطور که راه میرفت و چهارچشمی همه جا رو نگاه میکرد، یه مگس رو دید که روی نازکترین شاخه درخت نشسته.
ماری آروم آروم از درخت بالا رفت تا مگس و بگیره اما یاد حرف باباش افتاد که میگفت: جاهای خطرناک دنبال غذات نباش!".
وقتی حرف بابا اومد تو ذهنش ماری از درخت پایین اومد اما هنوز هم دنبال غذا بود.
تا اینکه یه پشه رو دید پشه روی سنگ نشسته بود.
ماری آروم آروم راه رفت و دید که پشه پرید و کمی ،اونورتر روی علفها نشست.
بعد آروم آروم نزدیک شد و زبونش رو دراز کرد و پشه رو گرفت.
ماری از اینکه خودش تونسته بود غذاشو پیدا کنه و بخوره خیلی خوشحال بود.
چندروزی گذشت وماری هرروز غذاشو پیدا میکرد و همونطور که بابا گفته بود میگرفتش و میخورد.
ماری فکر میکرد خیلی بزرگ شده برای همین به بابا و مامانش گفت:من دیگه بزرگ شدم و خودم میدونم باید چکار کنم دیگه لطفا بهم نگید چکار کن و چکار نکن!".
مامان، ماری رو بغل کرد و گفت حق با توعه پسرم فقط یادت باشه که اگه مطمئن بودی غذاتو دیدی، باید زبونتو در بیاری و بگیریش "
حالا ماری فکر میکرد اونقدر بزرگ شده که میتونه هرکاری خواست بکنه. یکروز که خیلی گرسنه شده بود و توی جنگل قدم میزد. چشمش به یه غذا افتاد که پشت درخت بود.
ماری هرچقدر صبر کرد اون غذا از جاش تکون نخورد.
ماری به خودش گفت:حتما غذاست دیگه. لازم نیست مطمئن شم. من دیگه بزرگ شدم لازم نیست همیشه به حرف باباومامانم گوش بدم و بعد آروم آروم از پشت درخت نزدیک غذا شد و فورا زبونشو سمت غذا پرتاب کرد اما زبونش خیلی درد گرفت. انگار یه خاری رفته بود توی زبونش
ماری از درد به خودش میپیچید زبونش زخمی شده بود و خیلی اذیت شد. تا اینکه غذا حرکت کرد وقتی غذا حرکت کرد و از پشت درخت بیرون اومد ماری دید که اون چیزی که فکر میکرده غذا بوده، یه خار،از پشت یه جوجه تیغی بوده
ماری زبونشو ناز میکرد و به خودش میگفت بهتر بود مطمئن میشدم که آیا این غذا بوده؟و بعد زبونمو دراز میکردم
کاش بحرف بابا و مامانم گوش میدادم !"
بچه ها داستان ما بسر رسید ولی همیشه یادتون باشه قبل از اینکه اسیبی ببینید ب حرف بزرگترتون چه پدر و مادر چه معلم و مدیر و چه خواهر یا برادر بزرگترتون گوش بدید و تا صدمه ای ب شما وارد نشه
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
::
اگر کودک دلبندتون 👦🧒
از ((شب و تاریکی)) میترسه😰
داستان امشب رو حتما گوش بدید
🦊((قهرمان امّااااا ترسو))🐧
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
::