.
داستان امشب
تقدیمی به فرزندان گلم 🌹
دخترای گلم
ریحانه و حنانه و یگانه سادات گل من😍
نگار خانم و آقا رضا😍
زهرا خانم ۹ساله و نازنین زینب ۵ساله 😍
الهی عاقبت داستان زندگیتون خوشبختی و عاقبت بخیری باشه 😍
.
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۰۸۲۷_۱۸۵۵۴۰۴۷۸_۲۷۰۸۲۰۲۳.mp3
12.65M
#مرتب_باش
༺◍⃟👧🏼჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد: 👈 وسایلمون پخش نکنیم
#قصه
#داستان
#داستانشب
#کودک_۵_۸
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
((مرتب باش))
«بیتاکوچولو»👧، «بوبو🐰» رو گم کرده بود؛ همون عروسک خرگوشی کوچولوش.
هیچ جا نمیتونست پیداش کنه. نه بین تکه های خونه سازی،اش نه بین عروسکهای دیگه اش.
خیلی گیج شده بود آخه بوبو کجا میتونست باشه؟
بیتا👧 میدونه میره تو حیاط و میپرسه: «مامان میدونی بوبو کجاست؟»
ولی مامانش👩🦰 نمیدونه
مامانش👩🦰 یادش میآره و میگه: «من که با بوبو بازی نمی کنم دست خودت بوده
شاید بابا 👨🦱بدونه بوبو🐰کجاست بابا هم بهش می گه نه ،بیتاجان نمیدونم خرگوش 🐰کوچولوت کجاست».
بعد بهش میگه شایدبهتر باشه اتاقت رو مرتب کنی. گمون کنم این جوری خیلی زود بوبو🐰 رو پیدا کنی!
بیتا 👧یه نگاهی به اسباب بازیهاش که تو اتاقش پخش شده بودن میندازه و با خودش فکر میکنه وای چقدر همه چی درهم برهمه!!!!!!
اصلاً حوصله مرتب کردنشون رو ندارم ولی من من فقط میخوام با بوبو🐰 بازی کنم.
دوباره از اتاق شلوغش میاد بیرون و بقیه خونه رو دنبال بوبو🐰 میگرده
بیتاکوچولو همین طور دنبال بوبو🐰 میگرده
توی انباری دنبالش میگرده؛ تو کمد مامان و بابا و حتی توی دستشویی؛ ولی بوبو 🐰هیچ جا نیست.
حتی رو تخت خوابشم میگرده .اونجا همو نبود.
آخه پس کجا غیب شده؟
بیتا با خودش فکر میکنه و فکر میکنه آره!!! بوبو🐰 پیش «داداش کوچولومه
بیتا👧 باباش رو صدا میزنه و میگه: «بهنام کوچولو👶 بوده که بوبو 🐰 رو برداشته
بابا میخنده و میگه دو ساعته که خوابیده ولی تو تا همین چند دقیقه پیش داشتی با بوبو🐰 بازی میکردی بسه دیگه بدو برو اتاقت رو مرتب کن مطمئن باش همونجا پیداش میکنی
ولی بیتا اصلاً حوصلهٔ مرتب کردن اتاقش رو نداشت؛
فقط میخواد خرگوش کوچولوش🐰 رو پیدا کنه
دوباره پیش خودش میگه شاید سگ کوچولوش🐶 ، بوبو 🐰رو باخودش توجای خوابش برده باشه
دوباره پیش خودش میگه نه اونجا هم نیست.....چون خودم داشتم باهاش بازی میکردم
بیتا👧 خیلی ناراحت بود
میره وسط اسباب بازی هاش بشینه ولی وای چقدراینجا شلوغه! بیتا👧 به زور یه ذره جا پیدا میکنه که بشینه
با خودش فکر میکنه که هیچ وقت نمیتونه تو این همه به هم ریختگی بوبو کوچولوش🐰 رو پیدا کنه.
به خودش میگه تصمیم خودم رو گرفتم اتاقم رومرتب میکنم تا بوبو 🐰رو پیدا کنم
بیتا👧 آجرهای رنگی خونه سازی اش رو مرتب میکنه و میذاره توی جعبه زردشون میوه ها و سبزی های پلاستیکی رو تو سبد قرمزه میذاره ماشین های کوچولوشو رو تو جعبه صورتی میذاره و مدادهاش رو تو جعبه سبزه عروسکهاش رو تو طبقات کنار تختش میچینه و آخرش هم کتابهاش رو تو کتابخونه میذاره
رو زمین فقط کامیون بزرگه داداشش میمونه بیتا 👧اون رو بلند میکنه که سرجاش بذاره که ......
!!! بوبوووووووو ایناهاش
زیر کامیون قایم شده بود
بیتا 👧خیلی خوشحال میشه چون حالا میتونه با عروسک خرگوشیش🐰 بازی کنه و تازه اینکه اتاقش هم خیلی مرتب شده.
بیتا 👧به خودش قول میده که دیگه هیچ وقت اسباب بازیهاش رو توی اتاقش پخش نکنه.
باخودش میگه اگه اتاقم مرتب باشه این جوری دیگه تو رو هیچ وقت گم نمیکنم
بوبو کوچولوی🐰 من😍😍😍
و بعد میدوئه میره تو حیاط بازی کنه اونم باعروسک مورد علاقه اش
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۰۸۲۸_۱۹۴۸۴۰۲۰۳_۲۸۰۸۲۰۲۳.mp3
14.37M
#برگشت_به_مکه🕋
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد: شناخت شخصیت پیامبر صلی الله علیه وآله
#داستان_شب
#گروهسنی_۶_۱۲
#قصه
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_۲۹
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🆔@nightstory57
༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
.
داستان پیامبر صلی الله علیه وآله
تقدیمی به فرزندان گلم
🌻دخترای گلم هنگامه خانوم و یگانه خانوم😍
🌻حامد و هادی و زینب گل 😍
🌻دختر گلم رقیه و فاطمه خانوم😍
الهی عاقبت داستان زندگیتون خوشبختی و عاقبت بخیری باشه 😍
.
༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
داستان امشب
تقدیمی به فرزندان گلم 🌹
دخترای گلم
ریحانه و حنانه و یگانه سادات گل من😍
نگار خانم و آقا رضا😍
زهرا خانم ۹ساله و نازنین زینب ۵ساله 😍
الهی عاقبت داستان زندگیتون خوشبختی و عاقبت بخیری باشه 😍
.
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۰۸۲۸_۲۰۱۳۳۴۱۰۷_۲۸۰۸۲۰۲۳.mp3
11.59M
#کلید_کوچک
༺◍⃟👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد: 👈 به خودمان باور داشته باشیم
#قصه
#داستان
#داستانشب
#کودک_۵_۸
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟🗝჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🗝჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
((کلید کوچک))🗝
یکی بود یکی نبود غیراز خدای مهربون هیچ کس نبود
توی یک خونه بزرگ🏘 کنار درب ورودی خونه ی جاکلیدی بود ک پراز کلیدای جورواجوربود
کلید کوچولوی🗝 قصه ی ما کلید قشنگی بود که با پدر و مادرش خوش حال در جاکلیدی زیبا زندگی میکردند.
پدر، کلید در خونه بود و مادر کلید کمدخونه ؛ اما کلید کوچولو 🗝که هیچوقت هیچ قفلی را باز نکرده بود خوشحال نبود .
چون فکر میکرد یک کلید 🗝ریزه میزه ی به دردنخور است.
پدرش میگفت غصه نخور قشنگم هر کلیدی چه کوچک و چه بزرگ بالاخره باید یک قفلی را باز کند.»
کلید کوچولو🗝 همیشه بیکار بود و بیشتر وقتها خیال بافی میکرد.
در خیالش خود را پروانه ی 🦋زیبایی میدید که ساعتها در دشت پر از گل🌺 پرواز میکرد کنار چشمه مینشست و با حشره های زیادی دوست میشد.
بعضی وقتها هم در ،خیالش ماهی🐠 کوچولوی زیبایی میشد و در دریای آبی و بزرگ شنا می کرد دریا پر از گیاهان و موجودات عجیب و غریب بود.
گاهی هم یک قورباغه ی سبز 🐸میشد. آن وقت روی سنگی می نشست و ساعتها کنار برکه آواز میخواند.
بعضی وقتها هم فیل🐘 میشد از فیل بودن🦏 هم خیلی خوشش میامد همه دلشان میخواست اندازه اون باشند خیلی بزرگ و قوی بود؛ اما با همه مهربان بود.
گاهی هم یک زرافه ی بلند قد🦒 میشد. آن وقت با چشم های درشت و با گردن درازش🦒 تا دور دستها را میدید زرافه🦒 همیشه آرام و ساکت بود.
یک روز هم پرنده🦅 شد و تمام زمین🌏 را میگشت .دیدن زمین از آسمان خیلی جالب بود.
کلید کوچولو🗝 با خیال هایش ساعتهای خوشی را می گذراند در خیالش همه چیز بود غیر از کلید.
یک روز خوب ،بهاری کلید کوچولو🗝 مثل همیشه در فکر و خیال بود که ناگهان با صدای فریادهای مادر آوین👦 به خود آمد «آخه چرا مراقب خودت نیستی؟ چرا بی هوا میدویی؟ هیوا، هیوا اون کلید کوچولو🗝 را برام بیار
هیوا 👩🦰به سرعت کلید کوچولو 🗝را آورد .
مادر ،کلید کوچولو را گرفت قلب ❤️کلید کوچولو🗝 تندتندمی زد .
مادر، کلید کوچولو🗝 را در قفل کوچک جعبه کمکهای اولیه🧰 فرو کرد و چرخاند در جعبه ی کمکهای اولیه🧰 که باز شد کم مانده بود کلید کوچولو🗝 از هوش برود.
مادر زخم پای آوین👦 را ضدعفونی کرد و بست.
بعد در جعبه کمکهای اولیه🧰 را قفل کرد و کلید کوچولو 🗝را روی میز گذاشت.
پدر و مادر کلید کوچولو🗝 با افتخار به او نگاه میکردند کلید کوچولو🗝 خیلی خوشحال 😄بود. خوشحال بود که می تواند قفلی را باز کندو برای همه مفید باشد .
او پیش خودش گفت اگر من نبودم ک قفل جعبه کمکهای اولیه را باز کنم ممکن بود برای اوین👦 اتفاقای بدی بیوفته و چ خوبه ک من بودم و بدرد خوردم .
کلید کوچولو 🗝دل تو دلش نبود و ب خودش افتخار کرد.
༺◍⃟🗝჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🗝჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۰۸۲۹_۱۹۲۵۳۹۷۶۸_۲۹۰۸۲۰۲۳.mp3
10.98M
#قصه_کمک
༺◍⃟🦋჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد: 👈 به همدیگه کمک کنیم
#قصه
#داستان
#داستانشب
#کودک_۴_۸
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟🍀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🍀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
::
داستان امشب
تقدیمی به فرزندان گلم 🌹
مامان نازنین به اسم الهه خانم و دختر آیندهاش پناه خانم 😍
آقا محمد و مهیا خانم گل گلاب 😍
مامان نازنین که یه دختر به اسم نورا خانم باردار هستند😍
::
༺◍⃟🌱჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🌱჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۰۸۳۰_۱۹۴۱۱۳۷۳۹_۳۰۰۸۲۰۲۳.mp3
18.4M
#خواستگاری_و_ازدواج_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله🌼
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد: شناخت شخصیت پیامبر صلی الله علیه وآله
#داستان_شب
#گروهسنی_۶_۱۲
#قصه
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_۳۰
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🆔@nightstory57
༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄