InShot_۲۰۲۳۰۹۰۲_۱۹۴۴۱۹۵۴۶_۰۲۰۹۲۰۲۳.mp3
12.26M
#داستانزندگی_حضرتزینب سلاماللهعلیها🌼
༺◍⃟ ☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:داستان زندگی حضرت زینب سلاماللهعلیها
#داستان_شب
#گروهسنی_۶_۱۲
#قصه
#داستان_زندگی_حضرتزینب_سلاماللهعلیها_قسمت۲
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟ 🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
داستان حضرت زینب سلاماللهعلیها تقدیمی به فرزندان گلم ⚘
🌻 آقا سبحان و آقا سید مجتبی و محمد جواد عزیز 😍
🌻حنانه سادات خانم و آقا سید محمد 😍
🌻دخترم سارا صمصامی و آقا پارسا صمصامی 😍
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
داستان امشب
تقدیمی به فرزندان گلم⚘
دختر و پسر گلم ساغرخانم و آقا ابوالفضل 😍
آقاحامد و آقاهادی نازینین و گل 😍
هلماخانم و هلیاخانم گل 😍🎊
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۰۹۰۳_۱۸۳۳۵۲۳۷۸_۰۳۰۹۲۰۲۳.mp3
13.32M
#راه_میان_بُر 🦔
༺◍⃟🪴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
#قصه
#داستان
#داستانشب
#کودک_۵_۱۲
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟🚗჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟ 🌿჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
«راه میانبر»
روزی روزگاری در کنار جاده ای شلوغ و پر رفت و آمد، پرچین سبز و پرپشتی وجود داشت.
جوجه تیغی🦔 کوچکی در کنار این پرچین با ترس ایستاده بود.
چون که زمان آن رسیده بود که مادرش قوانین عبور از جاده های شلوغ را به او یاد دهد و عبور از جاده را تمرین کنند.
جوجه تیغی🦔 کوچولو گفت: مادر این چیزها چرا اینقدر سریع حرکت می کنند؟
مادرش گفت: این چیزها ماشین🚙 هستند و آدم ها از آنها برای رسیدن به جاهای مختلف استفاده می کنند. آنها دوست دارند نشسته سفر کنند.
جوجه تیغی🦔 کوچولو که حسابی تعجب کرده بود گفت: اما من واقعا گیج شدم، چرا آدم ها به جای اینکه با این چیزهای آهنی سفر کنند، پیاده راه نمی روند؟
مادرش گفت: نمیدونم عزیزم، اما من اینجا هستم که به تو راه عبور از بین بزرگراه رو آموزش بدم و با این کار نگذارم که تو تصادف کنی یا توی خطر بیوفتی.
مادر چرخید و از روی زمین چند وسیله را برداشت و به جوجه تیغی🦔 کوچولو گفت: قبل از شروع آموزش این جلیقه ایمنی زرد را بپوش و کلاه رو روی سرت بگذار و محکم ببند. عینک رو هم به چشمات بزن.
جوجه تیغی کوچولو لباسها رو پوشید.
سپس مادرش به او گفت: بسیار خوب، عزیزم. یک مورد دیگر هم هست که قبل از شروع آموزش باید مثل هر جوجه تیغی🦔 کارآموز دیگری ببینی. حالا اینجا بنشین و به دقت نگاه کن.
سپس مادر از یک تا پنج شمرد و خیلی سریع خودش رو به شکل یه گلوله گرد در آورد و به سرعت چرخید و حرکت کرد.
و گفت: در صورتی که در موقعیت خطرناکی بودی این شکل دایره ای تو را نجات می دهد. این حالت بیشتر وقتها جوجه تیغیها رو از دست ماشینها🚙 و سگهای وحشی🐕🦺 نجات داده است.
حالا زمان آموزش عبور از جاده رسیده است.
جوجه تیغی🦔 کوچولو به سرعت از پرچین خارج شد و به سمت لب جاده دوید.
قلب 🫀کوچک جوجه تیغی 🦔کوچولو درون جلیقه زرد رنگ می تپید.
اون به جاده شلوغ و پر رفت و آمد نگاه کرد.
سپس نفس عمیقی کشید و برای شروع دوی سرعت آماده شد.
مادرش با نگرانی به او گفت: با علامت من شروع کن. جوجه تیغی🦔 کوچولو پشت یک سبزه🌵 کوچک آماده حرکت شد.
سپس مادرش دستش را بالا برد و چند لحظه نگه داشت. و یک هو آن را پایین آورد و فریاد زد: بدو.
در این لحظه اولین ماجرای عبور از جاده جوجه تیغی 🦔کوچولو آغاز شد.
تمرین سخت و خطرناک جوجه تیغی🦔 کوچولو شروع شد و او با سرعت تمام شروع به دویدن کرد.
اما مشکل اینجا بود که جوجه تیغی🦔 ها اصلا نمی توانند به تندی بدوند. بنابراین در حالی که اون احساس می کرد به تندی در حال دویدن است حداقل سه دقیقه طول کشیده بود و او حتی به وسط جاده هم نرسیده بود.
در همین فاصله او یک بار از تصادف با یک کامیون🚛 فرار کرده بود و یک بار در میان یک کیسه پلاستیکی گیر افتاده بود.
حتی فکر کرده بود که داخل آن کیسه پلاستیکی محل امنی است! اما به سرعت فهمیده بود که اشتباه می کند و از کیسه پلاستیکی خارج شد و به حرکت ادامه داد.
جوجه تیغی 🦔کوچولو دیگر داشت مایوس و خسته می شد.
در همین زمان یک اتوبوس🚌 دو طبقه از پیچ جاده به سمت جوجه تیغی 🦔آمد.
در آن لحظه خطرناک جوجه تیغی🦔 باید فکری می کرد.
یک لحظه جوجه تیغی 🦔کوچولو با خود فکر کرد: من تلاش خوبی انجام دادم و تا اینجا به خوبی دویدم.
اما حالا شرایط سختی است و ممکن است تصادف کنم. من دوست ندارم آسیبی ببینم.
مادرش از آن سوی جاده فریاد زد: عزیزم، وقتشه که کاری که یاد گرفتی را انجام بدی. اصلا و به هیچ عنوان یک جا ثابت نمون و حرکت کن.
در همین لحظه جوجه تیغی🦔 کوچولو فکری به ذهنش زد و سریع خودش را مثل یک توپ 🌕 به شکل گلوله در آورد و با یک جهش ظریف و سریع خودش را به سمت جلو پرتاب کرد. دقیقا مثل یک توپ زرد 🌕کوچولو که به سرعت حرکت می کند.
با اینکار او سرعت بسیار زیادی پیدا کرد و من خیلی خوشحالم که بگویم جوجه تیغی🦔 کوچولوی ما از جاده خطرناک و شلوغ به سلامت عبور کرد.
در طرف دیگر جاده با خوشحالی فریاد زد: مادر نگاه کن، من از جاده عبور کردم. مادرش هم که خیلی ذوق کرده بود پرچم سبز 🟩بزرگی را در هوا چرخاند که روی آن نوشته بود: آفرین پسرم، تو قبول شدی.
༺◍⃟🚗჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟ 🌿჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۰۹۰۳_۱۹۳۰۲۰۰۲۹_۰۳۰۹۲۰۲۳.mp3
16.45M
#داستانزندگی_حضرتزینب سلاماللهعلیها🌼
༺◍⃟ ☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:داستان زندگی حضرت زینب سلاماللهعلیها
#داستان_شب
#گروهسنی_۶_۱۲
#قصه
#داستان_زندگی_حضرتزینب_سلاماللهعلیها_قسمت۳
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟ 🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
داستان حضرت زینب سلاماللهعلیها تقدیمی به فرزندان گلم ⚘
🌻آقا امیر عباس گل 😍
🌻النازخانوم و الهام گل 😍
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
داستان حضرت زینب سلاماللهعلیها تقدیمی به فرزندان گلم ⚘
🌻دخترم محیا خانوم 😍
🌻 رقیه خانم ۹ساله و ریحانه خانوم ۳ ساله 😍
🌻 آقا ارسلان ۷ ساله 😍
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄