eitaa logo
داستان شب|معین الدینی
25.2هزار دنبال‌کننده
536 عکس
172 ویدیو
22 فایل
﷽ من اینجا با قلبم برای فرزندانم قصه میگویم❤ ادمین داستان شب 👇 @Mojgan_5555 قصه گو:معین الدینی کانال فن‌بیان من 👇🏻 @bayaneziba استفاده از مطالب این کانال فقط با ذکر منبع بلامانع است.✍️
مشاهده در ایتا
دانلود
InShot_۲۰۲۳۱۰۱۳_۱۹۲۵۳۷۷۱۵_۱۳۱۰۲۰۲۳.mp3
13.65M
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: شناخت شخصیت پیامبر صلی الله علیه وآله ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🆔@nightstory57 ༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ داستان امشب تقدیمی به فرزندان گلم ⚘ دخترم زینب تقربی 😍 پسرم امیرحسین عباسی 😍 تولدتون مبارک 😍🎊 محمد حسین نریمانی و بهار خانم و نگار خانم و آوا خانم و ارمیا علیزاده و مهرآفرین خانم 😍 دخترم آدرینا کوهی ۵ ساله 😍 ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۱۰۱۳_۱۹۴۰۳۲۰۳۴_۱۳۱۰۲۰۲۳.mp3
11.94M
🕊🐞 ༺◍⃟👧🏻🧒🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد👈 با همدیگر دوست باشیم ❤️ :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((پرنده و کفشدوزک)) یکی بود یکی نبود. در یک جنگل بزرگ و سرسبز و پردرخت همه حیوانات شاد و خندان در کنار هم زندگی می کردند. پرنده کوچولو🐦 هم جیک جیک کنان این ور و آن ور می پرید و دوست داشت تمام اطرافش را بشناسد. خلاصه پرنده کوچک🐦 قصه ما به همه قسمت های جنگل سر میزد و دنبال چیزهای جالب و جدید می گشت، چون خیلی کنجکاو بود. یک روز پرنده کوچولو🐦 داشت در جنگل قدم می زد که ناگهان روی یک بوته برگ سبز🌱 یک عالمه دانه قرمز دید. با کنجکاوی جلو رفت تا ببیند که این دانه های ریز چیست؟ اول فکر کرد خوردنی است. سرش را جلو برد و یک نوک به آن زد، اما یک دفعه آن دانه قرمز از روی برگ سبز بلند شد و به هوا رفت. جوجه کوچولو🐦 که خیلی ترسیده بود، دوید و پشت شاخه درخت ها پنهان شد. بعد از مدتی که گذشت این طرف و آن طرف را نگاه کرد و یواش یواش از پشت شاخه ها بیرون آمد و دوباره به همان سمت بوته ها نگاه کرد و همان دانه های قرمز را دید که روی برگ ها در حال حرکت هستند. پرنده کوچولو خیلی تعجب کرده بود و با خودش گفت: آخه اینها چی هستن که می توانند هم راه بروند و هم به آسمان بروند. پرنده کنجکاو دوباره کم کم جلو آمد تا بهتر ببیند. اما دوباره یکی از دانه های قرمز به سمتش حمله ور شد. پرنده کوچولو هم دوباره پا گذاشت به فرار و زیر برگ های درختها خودش را پنهان کرد. پرنده کوچک🐦 صبر کرد تا اوضاع آرام شود و یواشکی اطراف را نگاه کرد، ولی این بار خبری از دانه های قرمز نبود. روز بعد پرنده کوچک جغد پیر🦉 را دید و با او احوالپرسی کرد. جغد پیر🦉 گفت: جوجه کوچولو،🐦 تو از من سوال داری؟ پرنده کوچولو گفت: جغد پیر🦉 از کجا فهمیدی؟ جغد گفت: از قیافه ات فهمیدم، چون خیلی نگران و متعجب هستی! پرنده کوچک 🐦گفت: من دیروز چند تا دانه قرمز دیدم روی برگ های سبز ☘که هم راه می رفتند و هم پرواز می کردند. من از آنها خیلی ترسیدم. جغد پیر🦉 با تعجب گفت: چی! مطمئنی فقط قرمز بود؟ جوجه گفت: بله قرمز بود. جغد گفت: یعنی خال های سیاه هم رویش نداشت؟ جوجه گفت: نه نه نداشت. جغد گفت: این دفعه که دیدی بیشتر دقت کن و نشانی هایش را به من بده تا بهتر راهنمایی ات کنم. صبح روز بعد پرنده کوچولو 🐦که از خواب بلند شد، بعد از این که خستگی اش را درکرد، ناگهان دوباره یکی دیگر از آن دانه های قرمز را دید و جلو رفت تا بیشتر نگاهش کند. اما دانه قرمز ترسید و جیغ بلندی کشید و فرار کرد و گفت: وای وای من رو نخور… من رو نخور… پرنده کوچولو که دید دانه قرمز ازش خیلی ترسیده است به دنبالش دوید. بالاخره هر دوی آنها خسته شدند و گوشه ای نشستند. پرنده کوچولو رو کرد به دانه قرمز و گفت: من نمی خواستم بگیرمت فقط می خواستم نگاهت کنم. راستی اسمت چیه؟ دانه قرمز گفت: من یک کفشدوزک🐞 هستم و می دانم که پرنده ها دشمن ما هستند. پرنده کوچک 🐦گفت: من که به تو کاری نداشتم، تو خودت فرار کردی. من می خواستم باهات دوست بشوم. کفشدوزک🐞 خندید و گفت: چه چیزا تو با من دوست بشی؟ تو که می خواستی من را بخوری؟ پرنده کوچولو گفت: نه تو اشتباه می کنی ما می توانیم با هم دوستان خوبی باشیم. کفشدوزک🐞 گفت: نه پرنده ها🐦 دشمن ما جانورها و حشرات هستند. پس من باید از تو دوری کنم. پرنده کوچولو گفت: من به تو قول می دهم که هیچ وقت نخورمت. چون من هم دوستی ندارم می خواهم دوستان خوبی برای هم باشیم. ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
شادی بچه ها و خوشحالیشون بعد از شنیدن اسمشون برای من ارزشمندترین اتفاقه 😍😍😍😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
InShot_۲۰۲۳۱۰۱۴_۱۸۰۱۱۵۱۶۹_۱۴۱۰۲۰۲۳(3).mp3
13.31M
🦎 ༺◍⃟👧🏻🧒🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد👈مراقب باشید مارمولک نیاد ازتون عکس بگیره (ی داستان طنز خوشمزه😄) :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((عکس یادکاری خانم مارمولک)) توی خونه قدیمی فرید کوچولو و پدر و مامان ومامان بزرگش زندگی میکردن تو اون خونه به جز اونا یه خانوم مارمولکی هم زندگی میکرد.همه‌ی خونه نمیدونستن که توی انباری گوشه اتاقشون یه‌دونه مارمولکه.ولی خانم مارمولک از همه چیز اون خونه باخبر بود. خانم مارمولک وقتی کسی متوجه نبود از زیر در بیرون میومد توی خونه میگشت تا سوسکی، مورچه‌ای، جک و جونوری یا غذای دیگه ای برای خوردن پیدا کنه.یه روز خونه خیلی شلوغ بود سر صدا بود و رفت و آمد.اون روز جشن تولد فرید بود.خونه پر از مهمون بود.روی میز پر از میوه و شیرینی بود.خانم مارمولک از زیر در همه چیز رو نگاه میکرد کیک رو بردن و روش ۸ تا شمع گذاشتن همون موقع مادر فرید کوچولوی دوربین آورد و شروع کرد به عکس گرفتن.فرید کیک میبرید، شمع فوت میکرد، کنار دوستاش می‌ایستاد، و مامانش تند و تند وتند ازش عکس میگرفت.خانم مارمولک از این کار خیلی خوشش اومده بود با خودش گفت:«چه جالب کاشکی از منم عکس میگرفتن.»خانم مارمولک قبلا هم دیده بود که مادر فرید ازش عکس میگیره بعد هم عکسها رو میاره و به همه نشون میده.بعضی از عکسها هم به دیوار آویزون کرده بود خانم مارمولک گفت:«کاشکی منم یه عکس داشتم و اونو گوشه اتاقم آویزون میکردم.»هرچی مادر فرید بیشتر عکس میگرفت خانم مارمولک بیشتر دلش قنج میرفت و میخواست که از اونم عکس بگیرن.دیگه به فکر شیرینی‌های روی میز و سوسکای روی دیوار نبود.فقط و فقط به عکس گرفتن فکر میکرد. دلش میخواست مثل فرید کوچولو این طرف و اون طرف بایسته و ازش عکس بگیرن.یه آهی کشید و باز گفت:« کاشکی میشد برم و به فرید کوچولو بگم،حیف که از من میترسه و فرار میکنه وگرنه کنار هم می‌نشستیم و عکس میگرفتیم اصلا کاشکی میشد برا منم جشن تولد بگیرن.»بچه ها جشن تولد یه مارمولک رو تصور کنید چقدر خنده داره. خانم مارمولک گوشه‌ای نشسته بود و تو این فکر و خیال عجیب وغریب بود تا بالاخره جشن تولد تموم شد و همه رفتن. خانم مارمولک هم دمشو گذاشت رو کولش و رفت تو لونش.اون شب گذشت، فردا شب شد همه دور سفره نشسته بودن و شام میخوردن.مادر فرید گفت:«راستی فیلم دوربین تموم نشده هنوز چند تا عکس مونده بیاین امشب عکسا رو تموم کنیم. میخوام فردا ببرم ظاهر کنم دیگه بابا.» مادر فرید رفت و دوربین و آورد. بقیه مشغول خوردن شام بودن و مادر عکس گرفت. چندتا عکسم از مادر بزرگ گرفت در همین موقع بود که فرید گفت:«مامان من میرم جلوی در انباری میاستم یه عکس از من بگیر مامان خندید و گفت:« چرا جلو در انباری زشته مامان، خیلی خوب خیلی خوب برو برو برو.» فرید گفت:«مامان اخه همه جا عکس انداختم جز اینجا.» فرید رفت و جلوی در انبار ایستاد در همین موقع خانم مارمولک موقعیت و مغتنم شمرد با خودش گفت:« بهترین وقته که من برم و یه عکس خوشگل با فرید بگیرم.» به سرعت از زیر در بیرون خزید و دوید کنار فرید روی دیوار. مادر فرید متوجه مارمولک نشد و از اونا عکس گرفت.خانم مارمولک از خوشحالی دمش رو تند تند تکون میداد ذوق کرده بود و میگفت:«اخ جون عکس گرفتم، اخ جون عکس گرفتم، بالاخره عکس گرفتم، اخ جون عکس گرفتم، بالاخره عکس گرفتم.» فردا ظهر مادر فرید عکسا رو از عکاسی اورد اونارو جلوی مامان بزرگ گذاشت و گفت.:« ببین، ببین عکس ها چقدر قشنگ شده، خودم فقط دو سه تاشون رو دیدم.» بعد کنار مامان بزرگ نشست و با هم شروع کردم به دیدن عکس ها. یه دفعه مادر فرید فریاد زد:«وای این مارمولک اینجا چی کار میکنه. کنار فرید چطور ندیده بودمش.» بی بی عکس رو از دست مادر فرید گرفت عینکشو جا به جا کرد با دقت نگاه کرد و گفت:« راست میگی ننه. چه مارمولک غبراقیم هست.» مادر فرید و بی بی همه‌ی عکس هارو نگاه کردن بعد هم اونا رو همونجا رو زمین گذاشتن و رفتن تو اشپزخونه. خانم مارمولک همه چیز رو دیده بود دوید و به سرعت به طرف عکس ها رفت. با سر و دمش عکسارو این طرف و اون طرف کرد. بالاخره عکس خودش رو پیدا کرد و گفت:« وای چه عکسی چقدر خوب افتاد، چه قد و قواره‌ای، چه سری چه دمی.» یه مدت محو تماشای عکس شده بود، بعد هم اونو به دهنش گرفت و کشون کشون از زیر در برد تو انباری. اونو گوشه تاریک و پشت مقداری اسباب و اثاثیه جلوی دیوار گذاشت و گفت:« حالا منم روی دیوار اتاقم یه عکس از خودم دارم.» خانم مارمولک هیچ وقت اونقدر خوشحال نبود، از اون به بعد هر وقت عکس خودش رو میدید کلی ذوق میکرد. مادر فرید و فرید و بی بی هیچ وقت نفهمیدن که عکس فرید و مارمولک چی شد. هرقدم این طرف و اون طرف گشتن پیداش نکردن. فرید کوچولو اون شب گفت:«حیف شد کاشکی عکس خودم رو با مارمولک میدیدم کاشکی یه عکس دیگه گم میشد.» و خانم مارمولک از زیر در ریز ریز ریز ریز میخندید. ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ داستان امشب تقدیمی به فرزندان گلم ⚘ نورا خانم موذنیان ۳ساله از تهران و پسرم آقا طاها عابدینی ۵ساله و سیده‌زهراجعفری ۵ ساله از بوشهر😍 محمد طاها و مهرزاد و محمدحسین گراوند از قم😍 تولدتون مبارک 😍🎊👆 آقامتین و آقامبین چرخلو و آقا امیرمهدی قدمیاری و فاطمه‌حسنی‌موسوی از استان بوشهر😍 بیتا پاییزی۶ ساله و حسین دلفان۸ ساله و حلما بنایی ۵ ساله 😍 آلاخانم ۸ ساله و محمد امین ۴ ساله کوچولوهای مامان الهه 😍 آیسان و روژان مظفری کوچولوهای مامان رضوان😍 ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۱۰۱۵_۲۰۳۹۳۷۲۸۴_۱۵۱۰۲۰۲۳.mp3
10.52M
🍫😋 ༺◍⃟👧🏻🧒🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد👈 برای بچه های نازنینی که شکلات زیاد دوس دارن😋🍫 :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((شب شکلاتی)) داستان امشب اسمش هست شب شکلاتی یه داستان خوش مزه اون روز پروین کوچولو👧 توی اتاق توپ بازی 🎾میکرد مامانش رو دید که یه بسته رو توی کابینت بالای اشپزخونه گذاشت. فوری به اشپزخونه دوید و گفت مامان چی خریدی مامانش خندید چند تا شکلات🍭🍬 به پروین داد و گفت ماست و شیر🥛و سبزی🥬 و این شکلات 🍬🍭رو برای تو گرفتم دخترم پروین عاشق شکلات🍬🍭 بود شکلات خیلی خوشمزه است اما زیادش خوب نیست فوری کاغذاشونو باز کرد و اونا رو خورد ولی همه فکرش به بسته ای بودکه مادر توی طبقه بالای کابینت اشپزخانه گذاشته بود شب شد و پروین رفت توی رخت خوابش ولی هرکاری میکردخوابش نمیبرد حواسش به همون بسته بود اونقدر صبر کرد تا مامان بابا رفتن و خوابیدن و یواشکی پاورچین پاورچین رفت تو اشپزخونه یه صندلی گذاشت و در کابینت رو باز کرد نایلون مشکی رو پایین اورد و سرش رو باز کرد توش یه جعبه بزرگ شکلات🍱 بود پروین گفت اخ جون در کابینه تو یواش بست پایین اومد و به ارومی صندلی رو سر جاش گذاشت و نوک پنجه رفت تو اتاقش پروین با خوشحالی در جعبه رو باز کرد دو تا شکلات 🍫خورد و گفت اوه چقدر خوشمزه ست بعد دو تا دیگه خورد و گفت دیگه بسه برم و سر جاش بذارم ولی مگه میتونست دیگه نمیتونست از اون شکلات خوشمزه دل بکنه باز دو تا دیگه خورد و گفت نباید بذارم مامان بفهمه او شکلات توی جعبه رو با دستش به هم زد و گفت مثلا مثل اولش شده انگار نه انگار کم شده ولی این بار سه تای دیگه هم خورد اونوقت رفت روی تختش دراز کشید و گفت حالا میبرم دوباره بلند شد دو تا شکلات دیگه هم خورد بعد درش رو بست و گفت دیگه میبرم ولی وقتی میخواست از اتاق بیرون بره صدای پای مادرش شنید که به طرف اشپزخونه میرفت اون به دقت گوش داد مامان رفت تو اشپزخونه یه لیوان اب خورد و دوباره به اتاقش برگشت پروین یه نفس راحتی کشید و گفت: نزدیک بود لو برم اگه بیرون میرفتم و حتما منو میدید باز در جعبه شکلاتو باز کردو یکی دیگه هم خورد اون شب پروین تا نیمه های شب بیدار بود و شکلات و یکی و دوتا و سه تا میخورد بالاخره زمانی رسید که فقط چهار تا شکلات🍫🍫🍫🍫 ته جعبه باقی مونده بود پروین گفت: اشکال نداره حتما مامان این شکلات خریده و اون بالا گذاشته تا بعدا استفاده کنه شاید هم یادش بره و یکی دیگه بخره بعد چهار تای اخرم خورد و جعبه خالی رو یه جا قایم کرد و رفت تا بخوابه ولی مگه خوابش میبرد احساس سنگینی میکرد کم کم حالت تهوع بهش دست داد یکم که گذشت تنش شروع کرد به خاریدن اون تنش میخارید و جوشهای ریز ریز بیرون میزد یه مدت این طرف اون طرف غلت زد و تنش رو خاروند بعد بلند شد و رفت ولی حالش خیلی بد بود بالاخره مجبور شد بره و مادر رو بیدار کنه مامان گفت: چی شده پروین چرا هنوز بیداری پروین گفت تنم میخاره حالم به هم میخوره مریضم مامان مامانش فوری از جاش بلند شد چراغ رو روشن کرده دید ای داد بی داد دست و صورت پروین قرمز شده و پر از جوش ریز واین اصلا خوب نبود و مامانش با ناراحتی گفت: چرا اینجوری شدی امشب که شام کتلت🫓 خوردی هیچ وقت حساسیت نداشتی بعد پروین روبه اشپزخونه برد و یه لیوان اب لیمو با اب قاطی کرد و یه کوچولو هم عسل ریخت بهش داد ولی معده پروین بدجوری سنگین شده بود و بالاخره هم حالش به هم خورداون شب مامان تا صبح پیش پروین بود و ازش مراقبت میکرد اون هم شب خیلی بدی رو گذروند نزدیک صبح بود که خوابش برد فردای اون روز جمعه بود مامان و بابا میخواستن برن بیرون بگردن ولی پروین کوچولو مریض شد و مجبور شدن تو خونه بمونن و پروین استراحت کنه شنبه صبح مامان صبح زود کنار تخت پروین اومد و اونو بوسیدوگفت: تولدت مبارک دختر قشنگم حالا بلند شو بریم که امروز توی مهد میخوان یه جشن حسابی برات بگیرن پروین بلند شد دست و صورتشو شست و به اشپزخونه رفت دید مامان داره تو کابینت رو میگرده و میگه کجا گذاشتمش همینجا بودا پروین پرسید چی شده مامان مامان گفت: یه جعبه بزرگ شکلات🍫 خریدم تا امروز با کیک🧁 به مهد کودکت بیارم نمیدونم چی شده پروین سرش رو پایین انداخت و گفت مامان بیخود نگرد من اونرو برداشتم مامان بهش نگاه کرد و گفت: تو اون همه شکلات🍫 رو چیکار کردی پروین همون طوری که سرش پایین بود گفت خوردم همون شبی که مریض شدم مامان سرش رو تکون داد و گفت: ای داد بی داد که اینطور حالا فهمیدی خوردن اون همین شکلات یعنی چی و پروین با خجالت سرش رو تکون داد . ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄