✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:
(( شهراد،شاه جوانمرد))
یکی بود یکی نبود. غیراز خدای مهربون هیچ کس نبود.
زیر اسمون قشنگ خدا توی یک روز پاییزی🍂 زیبا خدا ب مامان زهرایی یک پسر خوشکل و زیبا 👶داد مامان زهرایی اسم پسر زیباشو محمدشهراد گذاشت
شهرادیعنی "شاه جوانمرد "
مامان زهرایی بخاطر داشتن این جوانمرد کوچک ب خودش میبالید
محمد شهراد پسر خیلی مهربان و دوست داشتنی بود اونا با مامانیش زندگی میکردن اخه بابای محمدشهراد از اسمونا ب اونها نگا میکرد و مراقبشون بود
پسر خوشکل قصه ما خیلی خوش صحبت بود اوهمیشه مینشست کنار مامانیش و براش چیزای جالب تعریف میکرد ازکارتونهای باب اسفنجی و سگهای نگهبان میگفت و دوتایی با هم غش میکردن از خنده
شهرادکوچولو اسباب بازیهاشو خیلی دوست داره و مراقبشونه اگه دوستاش یا بچه های مهموناشون از اسباب بازیهاش بخوان بدون ناراحتی و با لبخند بهشون میده و میگه بیا باهاش بازی کن ولی مراقب اسباب بازی باش که خراب نشه
در ضمن شهراد عاشق کباب🥓 هست😋و کباب رو با لذت زیادی میخوره
کیه ک کباب🥓 دوست نداشته باشه؟؟؟؟
شهراد قصه ما این جوانمرد کوچک علاقه زیادی ب کشتی 🤼♂داره آخه او خیلی قوی و شجاع هست .
محمد شهراد میخواددر اینده کشتی گیر 🤼♂بشه او فقط غذاهای سالم میخوره مثلا میوه و سبزیجات تازه مغز پسته و گردو و بادام
(هله هوله هم کم میخوره) چون میدونه کشتی گیرا باید بدنشون سالم باشه تا بتونن توی کشتی هاشون پیروز بشن
شهراد قصه ما یه شب داشت تلوزیون نگاه میکرد.
بازی کشتی🤼♂ داشت از تلوزیون پخش میشد شهراد خیلی ذوق زده بود همینجوری ک دراز کشیده بود وبه تلوزیون خیره بود به کشتی هم فکر میکرد همونجا خوابش برد خواب دید مسابقه کشتی🤼♂ داره
او دوبنده کشتی به تن کرده بود.
برای مادر و مامانیش ک روی سکوها نشسته بودن دست تکون داد و کنار رینگ کشتی🤼♂ منتظر ایستاده بود تا حریفش بیاد و باهاش مسابقه بده از هیچ چی نمیترسید؛دلش قرصه قرص بود و قوی و محکم برای خودش حریف میطلبید.
وقتی حریفش اومد از دیدن هیکل نیرومند شهرادخیلی ترسید.
مسابقه شروع شد واوناباهم به کشتی پرداختند و شهراد پیروز میدان شد.
داور دست شهراد شجاع رو ب عنوان برنده مسابقه بالا برد. اوبا غرور ب سکوی تماشاچیها نگاه کرد و مامان زهرایی و مامانیش رو دید ک با افتخار براش دست میزدند و اشک شوق میرختند
شهراد با افتخار پرچم ایران رو روی شانه هایش انداخت و دور میدان مسابقه چرخید و دویدو دوید
همه اونایی که برای تماشای مسابقه اومده بودندبه افتخارش بلند شدند و کف زدند و هورا کشیدند .
شهراد وقتی از خواب بیدار شد و با ذوق و شوق خوابشو برای مامان زهرایی و مامانیش تعریف کرد.
اونا خیلی کیف کردن از داشتن چنین پسر مهربون و خوش صحبتی
ما هم از داشتن چنین شهرادی ب خودمون افتخار میکنیم و از دور شهراد رو میبوسیم و تولدشو🎂 تبریک میگیم ان شالله این پسر مهربون قدر مامان زهرا و مامانیش رو بدونه و کنار اونا سالیان سال خوشبخت و سلامت زندگی کنه
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
.
سلام به همه همراهانعزیز داستان شب😊
تیم قصه گویی ما از این پس در نظر
دارد برای تولد فرزند شما یک داستان
اختصاصی با توجه به در خواست شما
و مـــــــــــعرفی خصوصیات فــــــرزندتان
تهیه وتقدیم فــــــــرزند نازنین شما کند
جهت هماهنگی به ادمین محترم
@Fatemeh_5760
کلمه "داستان اختصاصی" را برای ایشون ارسال کنید
پیام بدید.
داستان دیشب 👆
یک داستان اختصاصی بود که تقدیمتان
شد.
.
༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
داستان امشب
تقدیمی به فرزندان گلم ⚘
علی سینا اسدی و پریسیما اسدی از شیراز و
علی و فاطمه بهمنی دوقلوهای هشت ساله از شیراز 😍
فاطمه سادات ۶ساله و
حلما غلامی 😍
مهسا ۱۲ ساله و پارسا ۴ ساله هژبری😍
تولدتون مبارک 😍🎊👆
༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
ثنا علمی از ساری
زهرا و ضحا فرامرزی و
محیا نادری راد ۱۰ ساله از مشهد 😍
عارفه خانم و
سام و ساناز و مرسانا بچه های مامان رودابه 😍
آقا ماهان و آرسام و
سید محمد امین جمالی ۸ ساله و
فاطمه سادات جمالی ۶ ساله از تهران 😍
::
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۱۰۱۷_۱۸۴۹۱۶۸۷۱_۱۷۱۰۲۰۲۳.mp3
13.17M
#کتابهای_شلخته📖📚
༺◍⃟👧🏻🧒🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد👈 مراقب کتاب های قشنگتون باشید😊
#قصه
#داستان
#داستانشب
#کودک_۴_۱۲
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:
((کتابهای شلخته ))
یکی بود یکی نبود غیراز خدای مهربون هیچ کس نبود
بچه هاجون قصه امشبمون اتفاقات داخل یک کتابخونه و تازه واردای اونجاست
امروز چند تا کتاب جدید📚 به کتابخانه آوردند تا در قفسه های مخصوص خودشان قرار دهند.
اما مثل اینکه این کتابها 📚هنوزتوی عمرشون کتابخانه ندیده بودند. چه کارهایی زشتی که نمیکردند. بلند بلند می خندیدند. همدیگر را هل می دادند. حوصله نداشتند سر جایشان منظم قرار بگیرند. یک دفعه توی قفسه ها دراز می کشیدند و… 📖خلاصه حسابی آبروریزی درآورده بودند.
اعضای کتابخانه از کار این کتابها📚 تعجب کرده بودند. ولی چون همه با ادب و با حوصله بودند چیزی نمی گفتند و فقط چپ چپ به کتابها نگاه می کردند. منتظر بودندببینند مسئول کتابخانه👨✈️خودش چکارمی کند.
مسئول کتابخانه 👨✈️یکی دوبار به کتابهای بی نظم تازه وارد تذکر داد که اینجا کتابخانه است نه پارک! اینجا باید سکوت را رعایت کنید و سرجایتان منظم قرار بگیرید تا کسی بیاید و یکی از شما را انتخاب کند و بخواند.
کتابها📚 با تعجب گفتند ” بخواند!”
مسئول کتابخانه 👨✈️گفت: “بله بخواند.”
کتابها 📚همه با هم بلند بلند شروع به خندیدن کردند و گفتند مگر کسی پیدا می شود که بخواهد مطالب ما را بخواند! مسئول کتابخانه👨✈️ اخم کرد و سر جایش نشست.
صحبت کردن کتابها کمی آرامتر شد، ولی هنوز هم همدیگر را هل می دادند و هر کدام سعی می کرد چند برابر خودش جا بگیرد.
کتابهای مودب و منظم قبلی، از دست کتابهای جدید شلخته ،خسته و عصبانی شده بودند و زیر لب غر می زدند تا اینکه یکی از کتابها که از بقیه قدیمی تر بود، از کتابهای جدید پرسید: “ببخشید می تونم بپرسم شما قبلا کجا زندگی می کردید؟” 📓
کتابهای شلخته نگاهی به هم کردند و گفتند :”لای اسباب بازی های ستاره خانم.”👩🦱
کتاب قدیمی 📓گفت: “لای اسباب بازی ها !!!! اما کتاب باید توی کتابخانه باشد تا سالم و تمیز بماند. یکی از کتابهای شلخته 📚گفت: “مگه نمی بینی بیشتر کاغذهای ما مچاله شده، جلدمون خراب شده، چند تا از کاغذهامون پاره شده….”
کتاب قدیمی 📓با دلسوزی سرش را تکان داد و گفت” “حالا فهمیدم چرا انقدر همدیگر رو هل می دهید یا چرا نمی تونید سرجاتون بایستید. وقتی یک کتاب آسیب می بیینه شکلش زشت می شه و دیگه نمی تونه درست لای کتابها قرار بگیره.”
کتابها📚 وقتی این حرفها را شنیدند دلشان برای کتابهای تازه وارد سوخت و دیگر غر نزدند و ساکت شدند.
کتاب قدیمی 📓دوباره گفت: “حالا خدا را شکر الان توی کتابخانه هستید و دیگر زیر دست و پا و لای اسباب بازیهای بچه ها نیستید. اینجا کم کم شکلتان هم زیبا می شود و کاغذهای مچاله شده تان صاف می شود.و بهتون رسیدگی میکنن تا مشکلاتتون برطرف بشه بعد خودتان می فهمید که چقدر زندگی در کتابخانه کیف دارد. تازه از همه مهمتر، اینجا بچه ها شما را بر می دارند و قصه های قشنگتان را می خوانند.📚
این حرفها انقدر روی کتابهای شلخته تاثیر گذاشته بود که می خواستند گریه کنند.
چون آرزوی هر کتابی این است که کسی آن را بخواند.
هنوز حرفهای کتاب قدیمی 📓تمام نشده بود که یکی از بچه ها سراغ کتابهای شلخته📚 آمد و سه تا از کتابها را برداشت تا با دوستاش باهم بخونن.
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۱۰۱۷_۱۹۰۶۱۴۶۶۶_۱۷۱۰۲۰۲۳.mp3
13.68M
#پدر_نادانی
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد: شناخت شخصیت پیامبر صلی الله علیه وآله
#داستان_شب
#گروهسنی_۶_۱۲
#قصه
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_۴۵
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🆔@nightstory57
༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
بهتکتکِثانیههاینبودنتقسم
دارنــدضررمیکننـدمردمدنیــا
بدونتو!💔
از امشب در انتهای داستان ها
هم نوا با فرزندان عزیزم دعای
فرج را به نیت ظهور مولایمان
و نجات مردم مظلوم فلسطین
میخوانیم 😔
«اللهم عجل لولیک الفرج»
#مردم_بیپناه
#غزه
#منجی
#کودکان
༺◍⃟ ჻@nightstory57⚘❥༅••┅┄
.
مامانم وقتی براتون قِصته میگه
من مـــــــیام اینجا تو کابینت بــــازی
میکنم تا صدام تو قِصته های مامانم
نیاد. اینجا خیلی خوش میذگره😉
ماااااااماااااان
داستان امشب اسمش چیه؟ 🥰
◍⃟ ჻@nightstory57⚘❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۱۰۱۸_۱۹۰۹۲۶۰۹۷_۱۸۱۰۲۰۲۳.mp3
15.1M
#خانهی_فلسطینی_کجاست🇯🇴
༺◍⃟👧🏻🧒🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد👈 حق فلسطینی داشتن خانه و کشوره 🏘
#قصه
#داستان
#داستانشب
#کودک_۴_۱۲
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
.
کــــــاش میتوانستم
کــــــودکان را در قلبم پنهان کنم
و تا زمانی که جنگ تمام شود ....
برایشان #قصه بگویم تا هیچ
صدایی را نشنوند....
صدای بمب ها و جیغ ها را...
یکی بــــــ👶🏻ــــود
یکی نبــــــ🩸ــــــود
امید غریبان تنها کجایی.....
◍⃟ ჻@nightstory57⚘❥༅••┅┄