eitaa logo
داستان شب|معین الدینی
24.2هزار دنبال‌کننده
515 عکس
155 ویدیو
22 فایل
﷽ من اینجا با قلبم برای فرزندانم قصه میگویم❤ ادمین داستان شب 👇 @Mojgan_5555 قصه گو:معین الدینی کانال فن‌بیان من 👇🏻 @bayaneziba استفاده از مطالب این کانال فقط با ذکر منبع بلامانع است.✍️
مشاهده در ایتا
دانلود
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((قصه ی شیرینی سال نو)) رویکرد: باهم مهربان باشیم در روزگاران قدیم پیرمرد کفاشی بود که کفش می دوخت و می فروخت. او با همسر مهربانش در یک خانه ی کوچک زندگی می کرد آن ها خیلی فقیر بودند و به سختی زندگیشان را میگذراندند. نزدیک بود سال نو بود پیرمرد کفاش و همسرش در خانه نشسته بودند که صدای آواز خواندن بچه ها را از توی کوچه شنیدند. بچه ها شعر می خواندند و سال نو را به همه رهگذران و مردم تبریک می گفتند. همسر کفاش آهی کشید و گفت:«اگر کمی روغن داشتیم شیرینی می پختم و به این بچه ها می دادم تا همونطوری که این بچه ها دارند دل مردم را شاد میکنند ماهم دل این بچه هارو شاد میکردیم ...» پیرمرد کفاش که همسرش را خیلی دوست داشت و دلش نمیخواست ناراحتی اورا ببیند به همسرش گفت:« غصه نخور! الان کفش هایی را که دوخته ام به شهرمیبرم و می فروشم. وبا پولش روغن می خرم و می آورم.» بعد کفش ها را برداشت و به شهر رفت. اواخر زمستان بود و هوا خیلی سرد . برف تندی می بارید. کفاش پیر در کوچه ها می گشت و داد می زد: « کفش دارم ، کفش های خوب، کفش های ارزان دارم!» اما کسی از او کفش نخرید. همه به فکر جشن سال نو بودند. یک جوان زغال فروش از راه رسید و کنار پیرمرد کفاش نشست او هم نتوانسته بود زغال هاشو بفروشه. جوان زغال فروش به پیرمرد کفاش گفت: « بیا جنس هایمان را با هم عوض کنیم. زغال های من مال تو و کفش های تو مال من!» پیرمرد کفاش قبول کرد. کفش ها رو داد و زغال ها رو گرفت و به خانه برگشت. ماجرا را برای همسرش تعریف کرد بعد هم گفت: « حالا ما این زغال ها را داریم و می توانیم با آن ها گرم بشیم.» آن ها با زغال ها آتشی روشن کردند و کنارش نشستند و مشغول حرف زدن شدند. یکدفعه پیرمرد گفت: شاید همسایه زغال نداشته باشه و سردش باشه بهتره کمی از این زغال ها را برای همسایمان ببری.» همسرش گفت:« فکر خوبیه! الان می برم.» بعد هم از جاش بلند شد، کمی زغال دریک ظرف ریخت و برای همسایه برد و به خانه برگشت.  هنوز ننشسته بود که صدای در خانه ی آن ها به صدا درآمد، زن همسایه پشت در بود. زن همسایه گفت: « دست شما درد نکندکه برای ما زغال اوردی الان خانه ی ما با زغال های شما حسابی گرم شده است. من هم برای شما کمی روغن آورده م تا برای روز عید شیرینی درست کنید. پیرمرد کفاش و همسرش خوشحال شدند روغن را گرفتند و از زن همسایه تشکر کردند. پیرمرد کفاش به همسرش گفت: « حالا که آتش گرم است پاشو بریم و خمیرشیرینی را آماده کنیم و شیرینی سال نو را بپزیم.» آن ها شیرینی های خیلی خوشمزه ای پختند و آن را به همه ی بچه ها دادند و سال نو را به آن ها تبریک گفتند. ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57(2).mp3
14.43M
༺◍⃟🧕🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ وفات حضرت‌خدیجه‌سلام‌الله‌علیها بر دوستدارانش تسلیت 🏴 ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🆔@nightstory57 ༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
. پدر و مادر عزیز سلام 😊 چـــــــنانچه علاقمندید، اسامــــــی فرزندان روزه اولــــی خــــود را درکـــانال داستان شب اعلام کنیم و تبریک بگوییم به ادمین قصه نویس پیام دهید 👇👇 @Mojgan_5555 نام نام خانوادگی سن شهر https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57(3).mp3
13.39M
༺◍⃟👧🏻👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد : ای خدای خوب ما!مواظب همه‌ی بچه‌ها باش :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57(4).mp3
2.41M
روزه اولی های عزیز❤️💐   ༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ اسامی روزه اولیها 😍👇 زهرا قربانی۱۰ساله ازخمین پریا محمدی تبار۹ ساله از قم حلماسادات نجفیان رضوی۹ساله از کرج سلام فاطمه محمدی از کرمان 9ساله حلما ایمانی ۶ساله دوقلوهای روزه اولی ملیکا و محمد پارسا صفری۹ساله ازاستان تهران (شهرستان پیشوا) راحله قیم ۹ ساله از ماهشهر حسین کریمی ۱۱ ساله از تهران علی اصغر ظهرابی و زینب کریمی روزه کله گنجشکی گرفتن هستی قهستانی۹ ساله ازبیرجند السانا قربانی ۶ساله از یاسوج تولدشه محمدکاظمی۶ساله از اصفهان امروز تولدشه پسر بسیارمهربون و خوبیه ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: (ماه مهمانی خدا) اسم من مریمه امسال اولین روزه هام میگیرم و خیلی خوشحالم چون من می خوام که خوب باشم. جوری که همه منو دوست داشته باشن. جوری که همه به دوستی با من افتخار کنند. دوست داشتم تا در همه ی کارها موفق باشم. نمره های کلاسی ام خوب باشه پدر و مادرم از دستم راضی باشند. حرف های خوب بزنم. فکرهای خوب بکنم. خیلی از کارها را دلم میخواست انجام بدهم تا همه نسبت به من خوشبین باشند و فکرهای خوب بکنند. من میخواستم که وقتی صبح از خواب بلند میشوم، با یک خوشحالی و شادی فراوانی روزمو شروع کنم. از همون اول صبح تصمیم بگیرم، چه کارهای خوبی را باید انجام بدهم. توی یک دفتر قشنگ و زیبا، کارهای خوبموبنویسم و سعی کنم با امید به خدای بزرگ بیشتر آن کارهای خوب رو انجام بدهم.چقدرخوبه که می تونم با چشم هام دنیای قشنگ خدای بزرگ را ببینم. چه قدر دیدن و نگاه کردن به طبیعت خدای مهربان، جذاب و دلنشین است... دور و برم را نگاه می کنم. پدر و مادر خوبم، خیلی زود بیدار شدن. از پنجره که بیرون را نگاه کردم، هنوز هوا تاریک بود. لحاف را دوباره تا روی سرم کشیدم. چه قدر خواب اول صبح شیرینه! از رختخوابم بلندشدم مادرم داشت سفره را پهن میکرد. بوی غذای خوشمزه مامان توی اتاق پیچیده بود. بابا روی مبل راحتی نشسته بود و قرآن میخواند. مامان از آشپزخانه با سینی چای بیرون آمد. من را که کنار سفره دید، لبخند زد و گفت: «به به! چقدر خوب که بیدار شدی! گفتم شاید به این زودی، نخوای از خواب بلند بشی. ولی چه کار خوبی کردی! حالا بیا به من کمک کن تا وسایل سحری را آماده کنیم.» با خوشحالی بلند شدم ونان را از توی آشپزخانه آوردم... و مشغول خوردن سحری شدیم بوی افطاری در خانه پیچیده بودو صدای اذان، از مسجد کوچه بلند بود. دست مادرم راگرفتم و به سمت قسمت زنانه ی مسجدرفتیم . صفهای نماز بسته شد همسایه هایمان را دیدم .کنار مامان ایستادم. مامان گفت: همیشه موقع افطار و وقت اذان، دعا کن.دعاهای قشنگ دعا برای همه ،دعابرای همسایه و دوست و آشنا چون دعای وقت افطار،موردقبول خداوند است. ای خدای خوب ومهربان! ای خدایی که این همه نعمت خوب به ما داده ای! کاری کن تا روزه های ما بچه ها، مورد قبول درگاه تو باشد خدایا! کمکمان کن تا در این ماه خوب، مهمان های خوبی برای تو باشیم. خدای خوب ما! در این ماه عزیز، دعاهای ما را اجابت کن. خدایا! روزه های پدر و مادرمان را هم قبول کن! ودعاهای آن ها را هم بپذیر. خدای بخشنده! به ما بچه ها توانایی بده تابتوانیم روزه هایمان را به بهترین شکل ممکن و آن طوری که دوست داری، به پایان برسانیم. ای خدای خوب ما! مواظب همه ی بچه ها باش و سلامتی و تندرستی به همه ی بچه ها، عطا بفرما! ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57(2).mp3
13M
༺◍⃟👧🏻👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد : عید نوروز :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57.mp3
1.58M
روزه اولی های عزیز❤️💐   ༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ روزه اولیها😍 زینب دهقان پیر ۹ساله کرمان نازنین فاطمه نیک خو۹ساله از تهران سارا صمصامی ۹ ساله از استهبان رها کوشش ۹ساله ازاصفهان یکتا سیستانی۹ ساله از اصفهان فاطمه عسکریان۹ساله از فلاورجان اصفهان زهرا شکرانه۹ساله از شیراز حسنا قائم مقامی۱۰ساله ازشهرستان سرخس سوفیا آرین ۹ ساله از نائین زهرا لیراوی۸ساله از استان بوشهر روزه کله گنجشکی میگیره ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب:(عیدی نوه های مادرجون) مادرجون تنها توی خانه نشسته بود. یک دسته اسکناس توی دستش بود. چند تا از اسکناس‌ها را شمرد و جلوی پایش گذاشت روی زمین. بعد زیر لب گفت: «این برای مرغ و گوشت.» چند تا دیگر شمرد «این هم برای آب و برق»؛ دسته‌های دیگر را هم گذاشت کنار قبلی‌ها «این برای داروهام؛‌ این برنج و روغن؛‌ این هم برای معاینه دکتر...» عادت داشت هر ماه میرفت بانک و حقوقش را نقدی میگرفت. برایش کار کردن با کارت بانکی سخت بود. هرماه همینطور اسکناس‌ها را دانه‌دانه می‌شمرد و جلویش روی زمین دسته میکرد و خرج‌ومخارجش را حساب میکرد. امّا این‌بار چهره مادرجان هر لحظه غمگین‌تر و گرفته‌تر میشد. حساب‌وکتاب که تمام شد، پول کمی برایش باقی مانده بود. با خودش گفت: «پس عیدی امسال نوه‌هام چی؟» یک هفته‌ی دیگه عیدنوروز بود و نوه‌های مادرجان برای عیددیدنی به خانه او می‌آمدند. هرسال مادرجان چند اسکناس نو و تانخورده می‌گذاشت توی پاکت و بعد از اینکه صورت نوه‌ها را می‌بوسید به آن‌ها عیدی می‌داد. گاهی هم به‌جای پول، برایشان هدیه‌های قشنگ می‌خرید. از چند وقت قبل فکر کرده بود امسال حتماً به بازار برود و برای نوه‌هایش کادو بخرد. مادرجان سه تا نوه داشت؛ نگار اوّلی بود، عاشق هنر و نقاشی. مادرجان تصمیم گرفته بود امسال برای نگار یک جعبه بزرگ مدادرنگی بخرد، چون نگار از مدادرنگی‌های قدیمی‌اش خسته شده بود. دومین نوه‌ی مادرجان حامد بود؛ یک پسر زرنگ و اهل ورزش. حامد عاشق دوچرخه‌سواری بود و روی دوچرخه‌اش عکس قهرمان دوچرخه‌سواری دنیا را چسبانده بود. مادرجان دوست داشت امسال برای حامد یک کلاه دوچرخه‌سواری بخرد. از همان‌ها که قهرمان‌های دوچرخه‌سواری روی سرشان می‌گذارند. نوه‌ی آخر نازی بود. دختر کوچولویی که عاشق آشپزی بود. هر روز کتاب آشپزی مادرش را ورق می‌زد و توی ظرف‌های پلاستیکی‌اش با میوه و بیسکوییت خردشده ونخودچی‌کشمش غذاهای عجیب‌وغریب درست می‌کرد. مادرجان هر وقت به خانه‌ی آن‌ها می‌رفت، مهمانِ غذاهای بامزه‌ی نازی می‌شد. امّا حالا، مادرجان غمگین و ناراحت توی خانه نشسته بود و به این فکر می‌کرد که بدون پول باید چه‌کار کند؟ همان‌طور که آه می‌کشید، از جا بلند شد تا به سبزه‌ها آب بدهد. برای هر نوه یک ظرف کوچک سبزه، سبز کرده بود و دورش را با روبان‌های رنگی تزئین کرده بود. مثل آن قدیم‌ها تخم‌مرغ رنگی هم درست کرده بود. مادرجان با ناراحتی فکر کرد: «فقط سبزه و تخم‌مرغ رنگی؟ اینکه خیلی کم است!» همانطور که روی سبزه‌ها آب می‌پاشید و روبان‌هایشان را مرتب می‌کرد توی ذهنش رفت به قدیم‌ها. یاد آن روزهایی افتاد که پدرش با دو تا دکمه و تکه‌ای کش برای آن‌ها اسباب‌بازی درست می‌کرد و چقدر مادرجان و خواهر و برادرهایش این اسباب‌بازی‌های کوچک و ساده را دوست داشتند؛ امّا بچه‌های الان که با این‌جور اسباب‌بازی‌ها ذوق نمی‌کنند. آن‌ها مدام گوشی توی دستشان است و با آن سرگرم هستند. یک‌دفعه فکری به ذهن مادرجان رسید. چشم‌هایش از خوشحالی برق زد و روی لبش لبخند آمد. رفت سراغ گوشی‌اش، سرفه کوچکی کرد، کمرش را صاف کرد و رفت توی صفحه‌ی نگار، نوه اولش. بعد دستش را روی دکمه‌ی ضبط صدا نگه داشت و شروع کرد به قصه گفتن «یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود دختری بود که اسمش نگار بود...» بعد تعریف کرد که نگارِ توی قصه دختر هنرمندی بود که از هر انگشتش هنر می‌ریخت. او نقاشی و خطاطی و مجسمه‌سازی بلد بود. قالی می‌بافت و لباس می‌دوخت و گل پارچه‌ای می‌ساخت. نگار با همان مدادرنگی‌های کوچک و قدیمی‌اش نقاشی‌های جادویی می‌کشید. توی تابلوی نقاشی نگار درخت‌ها میوه می‌دادند، پرنده‌ها آواز می‌خواندند و ماهی‌ها توی رودخانه شنا می‌کردند. از همه جای دنیا برای دیدن نقاشی‌های او می‌آمدند و نگار معروف‌ترین نقاش دنیا شده بود. بعد به صفحه حامد رفت و برایش قصه پسری را تعریف کرد که اسمش حامد بود و عاشق دوچرخه‌سواری بود. حامد دوست داشت بتواند مثل قهرمان دوچرخه‌سواری دنیا یک مسیر طولانی را در کمتر از دو دقیقه رکاب بزند. حامد هر روز تمرین می‌کرد، صبح زود بیدار می‌شد و قبل از مدرسه یک ساعت دوچرخه‌سواری می‌کرد. او آن‌قدر تمرین کرد و رکاب زد تا بالاخره توانست رکورد قهرمان دوچرخه‌سواری را بشکند و خودش قهرمان دنیا شود. بعد از آن بچه ها عکس حامد را روی دوچرخه‌هایشان می‌چسباندند. قصه‌ی نازی را که از همه کوچک‌تر بود و خودش گوشی نداشت، به گوشی مادرش فرستاد. قصه‌ی دختری که عاشق آشپزی بود. وقتی مادرش آشپزی می‌کرد، کنار او می‌ایستاد و همه‎ی فوت‌وفن آشپزی را از او یاد می‌گرفت. نازی بزرگ که شد به کلاس‌های آشپزی رفت، همه غذاهای معروف دنیا را بارها و بارها درست کرد تا اینکه دست‌پختش آن‌قدر خوب شد که سرآشپز یکی از معروف‌ترین رستوران‌های دنیا شد. حالا نویسنده‌ی کتاب‌های آشپزی هم شده بود.
قصه‌ها که تمام شد، مادرجان نفس بلندی کشید. از تصور اینکه نوه‌هایش قصه‌ها را بشنوند و خوشحال شوند لبخند زد. فردا وقتی نوه‌ها به دیدن مادرجان رفتند، مادرجان سبزه و تخم‌مرغ رنگی‌هایشان را به آن‌ها داد. نوه‌ها مادرجان را بوسیدند. نگار به مادرجان گفت، روزی که نقاش بزرگی بشود، به همه خواهد گفت قصه‌ی مادرجان باعث تشویق او شده است. حامد گفت، وقتی قصه‌ی مادرجان را شنیده تصمیم گرفته بیش‌تر و بیش‌تر تمرین کند تا به جایی که مادربزرگ در قصه‌اش گفته بود، یعنی قهرمانی دنیا برسد. نازی هم که توی یک قابلمه‌ی کوچک پلاستیکی برای مادرجان غذای عجیب‌وغریبِ دیگری آورده بود، گفت وقتی سرآشپز یک رستوران بزرگ شود، هر روز مادرجان را به رستورانش دعوت می‌کند. چشم‌های مادرجان از شوق می‌درخشید، از خوشحالی نوه‌هایش شاد شده بود. آن‌ها قهرمان‌های کوچک قصه‌های مادرجان بودند. ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄