eitaa logo
داستان شب|معین الدینی
24.1هزار دنبال‌کننده
519 عکس
161 ویدیو
22 فایل
﷽ من اینجا با قلبم برای فرزندانم قصه میگویم❤ ادمین داستان شب 👇 @Mojgan_5555 قصه گو:معین الدینی کانال فن‌بیان من 👇🏻 @bayaneziba استفاده از مطالب این کانال فقط با ذکر منبع بلامانع است.✍️
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب:((در کنار پدر، همراه برادر)) با رفتن پیامبر از میان مسلمانها اختلاف ها شروع شد. بعضی از رسم های غلط گذشته دوباره رواج یافت حالا دیگر عده ای از مردم به ظاهر مسلمان بودند اما به همان روش قبل از آمدن پیامبر زندگی میکردند. یکی از خانه هایی که در آن به اسلام حقیقی عمل می شد. خانه علی بود و حسین در چنین خانه ای بزرگ شده و تربیت یافته بود. حسین از کودکی به نوجوانی و از نوجوانی به جوانی رسیده بود. او در کنار پدرش على شاهد اتفاق های بسیار بود. بعد از بیست و پنج سال سکوت على وقتى مسلمانها به در خانه آنها آمدند و علی را به عنوان خلیفه و رهبر خود انتخاب کردند، حسین هم در کنار پدر بود در این زمان دشمنی ها شدیدتر شد. دشمن هایی مثل معاویه و دیگران در هر گوشه فتنه بر پا می کردند و علی مجبور بود با آنها بجنگد در همه این جنگ ها حسین کنار پدر بود. بعد از شهادت پدر حسن به عنوان امام و رهبر مسلمانها انتخاب شد. در این دوره هم حسین در کنار برادرش ایستاد تا آنکه حسن هم با نقشه معاویه شهید شد. معاویه اگر چه اسم خودش را خلیفه مسلمانها گذاشته بود، اما مثل شاهان دستگاه سلطنت درست کرده بود. رهبری مسلمانها باید از طرف خدا و یا پیامبر خدا انتخاب می شد. اما معاویه مثل دیگر شاهان پسرش یزید را جانشین خود قرار داد. معاویه به دنبال سلطنت بود کاری به اسلام نداشت. برایش مهم نبود که مسلمانها به دستورات اسلام عمل میکنند یا نه برایش مهم نبود که به مردم ظلم می شود یا نه برایش مهم نبود که عدالت اجرا می شود یا نه و او برای فریب دادن مردم ظاهر مسلمانی را داشت، اما در باطن دنبال سلطنت و شاهی خودش بود. ولی یزید، حتی این ظاهر مسلمانی را رعایت نمی کرد. با اینکه اسمش خلیفه مسلمانها بود و مثلا جانشین پیامبر بود و باید دستورات اسلام را رعایت می کرد اما در عمل ضد آنها را اجرا می کرد.پیش چشم دیگران شراب می نوشید و دنبال کارهای بد و کارهای خلاف بود. وقتی معاویه مرد و یزید به جای پدرش نشست. اولین کارش این بود که حکومت و سلطنت خودش را محکم کند. یزید فکر کرد و پیش خودش گفت: تا حسین پسر علی زنده است، نمی گذارد من سلطنت کنم. یزید میدانست که برای حسین اسلام از همه چیز مهم تر است. می دانست که اجرای دستورات خداوند برای حسین خیلی مهم است. می دانست که حسین هم مثل پدرش علی است. مثل برادرش حسن است. و مثل جدش رسول خداست. این بود که قبل از هر کاری، تصمیم گرفت یا حسین را وادار به سکوت کند و یا اینکه او را به شهادت برساند. ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب:((مهمان خدا)) سفر حسین از مدینه به مکه پنج روز طول کشید. وقتی کاروان او به مکه رسید،روز جمعه سوم شعبان بود درست در سالروز ولادتش حسین ماههای شعبان رمضان شوال و ذیقعده را در مکه ماند. دراین مدت مسلمانها از شهرهای مختلف به دیدن او می رفتند، با او حرف میزدند ودرباره مسائل مختلف بحث می کردند. در همین روزها بود که مردم کوفه از مرگ معاویه باخبر شدند. خبر بعدی این بودحسین پسر علی حکومت یزید را قبول نکرده و از مدینه به مکه رفته است. مردم یکصدا گفتند: ما همگی با یزید میجنگیم و جان خود را فدای حسین می کنیم بعد از این حرف ها مردم کوفه نامه ای برای حسین نوشتند و او را دعوت کردند تا به کوفه بروند و آنها را راهنمایی کند ورهبر آنها شود. هر روز که میگذشت نامه های دیگری مینوشتند وبه مکه میفرستادند. بالاخره کار به جایی رسید که در یک روزششصد نامه از مردم کوفه به حسین رسید. در این زمان بود که حسین تصمیم گرفت به نامه مردم کوفه جواب دهد. این شدکه او هم نامه ای نوشت پسر عمویش مسلم را صدا زد و به او گفت: ای پسرعمو به کوفه برو و نامه مرا برای مردم بخوان اگر دیدی که مردم کوفه درحرفشان یکدل و یکصدا هستند، مرا خبر کن نیمه ماه رمضان بود که مسلم از مکه بیرون رفت.وقتی به کوفه رسید هزاران نفر از مردم به استقبالش رفتند و او راوارد شهر کردند. مسلم با مردم به مسجدرفت برای آنها حرف زد و نامه حسین رابرایشان خواند. بعدازرفتن مسلم به کوفه هرروز کسانی نزد حسین می رفتند و به او سفارش میکردند که ای پسر رسول خدا مبادا به کوفه بروی مگر مردم کوفه را نمیشناسی مگر ندیدی که این مردم با پدروبرادرت چه کردند! مردم کوفه در مسجد جمع شدند و با هم حرف زدند. یکی از آنها گفت: «ای مردم، شما میدانید که معاویه آدم ستمگری بود و با زور بر مردم حکومت میکرد. حالا پسرش یزید به جای او نشسته است. همهٔ شما یزیدرامیشناسید و میدانید که چه جوان فاسدی است.حسین پسر علی پسر فاطمه و نور چشم پیامبر به مخالفت با یزید برخاسته، زندگی خود را رها کرده و به مکه رفته است. شما که پیروان پدر و برادر او بودید حالا به یاری حسین بروید و با دشمن او یزید بجنگید. اما ای مردم شما را به خدا اگر می ترسید که نتوانید به قولتان عمل کنید، دروغ نگویید واو را فریب ندهید. دوستان حسین در دل دعا میکردند که ای کاش هرگز نامه مسلم به مکه نرسد و او را به طرف کوفه دعوت نکند. اما نامه مسلم رسید. او برای حسین نوشته بود ای پسر پیامبر اکنون هشتاد هزار نفر از مردم کوفه منتظر تو هستند. همزمان با این نامه به حسین خبر رسید که یزید، چند نفر از مأمورانش را به مکه فرستاده تا در میان مردم باشند ودرموقع حج،حسین را بکشند. درخانه خداجنگ و کشتار حرام است. در آنجا، حتی کشتن حشره کوچکی مثل پشه حرام است. اما مأموران یزید آمده بودند تا پسر دختر پیامبر را بکشند! این بود که حسین تصمیم گرفت از مکه بیرون برود. روز بعد تازه سپیده صبح دمیده بود که کاروان حسین از مکه بیرون آمد و راه بیابان را در پیش گرفت وقتی خورشید سر زد، کاروان در جاده ای پیچ در پیچ در حرکت بود کاروانی که حرکت آن نه به کوفه بلکه به کربلا ختم میشد. ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((در راه کـــــــــــربلا)) خبررفتن مسلم به کوفه وجمع شدن مردم به گوش یزیدرسید.یزید ترسید ویکی ازفرمانداران خودرابه کوفه فرستادتامردم راازدورمسلم پراکنده کنداین مرد ابن زیادنام داشت که آدم ستمگروسنگدلی بوداو مردم کوفه را خوب میشناخت ومیدانست که بیشترآنهاآدمهای ترسووبی ایمانی هستند.ابن زیاد نقشه کشید و بین مردم اختلاف انداخت.عده ای را ترساند به عده ای دیگر وعده داد که پست ومقامهای خوبی به آنها بدهد، عده ای را هم با پول خرید فقط چند آدم با ایمان و معتقد بودند که آنها را هم گرفت و زندانی کرد و بعد هم کشت.با این کارها مردم ترسیدند و آهسته آهسته از دور مسلم پراکنده شدند.آن وقت ابن زیاد سوارانش را فرستاد تا مسلم را دستگیر کنند و به کاخ او بیاورند.مأموران ابن زیاد گشتند و مسلم را پیدا کردند. مسلم باآنهاجنگید ولی او تنها بود و سواران زیاد بودند مسلم را گرفتند و به کاخ ابن زیاد آوردند. ازطرف دیگر از مکه به یزید خبر دادند که حسین از مکه بیرون رفته است. یزید که می ترسید حسین وارد کوفه شود به این زیاد نامه ای نوشت تا لشکری فراهم کند و راه امام حسین را ببندد تا او نتواند وارد کوفه شود. ابن زیاد چند لشکر آماده کرد و هر کدام را از راهی به بیابان فرستاد تا هر جا حسین را دیدندراه را بر او ببندند. دو روز بود که کاروان حسین در راه کوفه جلو می رفت. ظهر بود که در کنار چشمه ای منزل کردند زنها در حال آماده کردن غذا بودند و مردها چادرها را بر پا میکردند ناگهان چند سوار از طرف کوفه به چشم آمدند. چند نفر از یاران حسین به طرف آنها اسب تاختند. وقتی به آنها رسیدند کمی با آنها گفتگو کردند و بعد به طرف کاروان حسین برگشتند. اما این بار اسبها را نمیتاختند آرام میامدند و نگران بودند، انگار غمی بزرگ را مثل یک کوه بر دوش میکشیدند وقتی به کاروانیان رسیدندیکراست به خیمه حسین رفتند. همه نگران بودند تا اینکه حسین از خیمه اش بیرون آمد و همه یارانش را جمع کرد. وقتی همه جمع شدند حسین باچشم هایی گریان و صدایی لرزان گفت: ای همراهان من همین حالاخبر وحشت انگیزی به من رسید. در کوفه مسلم و هانی را کشته اند به خدا قسم که بعد از آنهادیگر زندگی برای ما ارزشی ندارد.با این خبر زنها شیون کردندسقف آسمان مثل حبابی بزرگ شکست وبر سر آنها ریخت. دخترمسلم از حال رفت و پسرانش عمامه را از سر برداشتند و زاری کردند. حسین حرفهایش را ادامه داد و گفت چنان که می بینید این سفر، سفری پر خطر و دشوار است. هر کس بخواهد میتواند از همین جا برگردد و با خیالی آسوده به خان و مانش برسد. حسین این را گفت و به طرف خیمه اش به راه افتاد. زینب برادرش را دید که غمگین به طرف خیمه بر می گردد. زينب نگران بود دوست داشت به هربهانه ای برادرش را ببیند. در این سفر کارها و حالتهای حسین،زمینی نبود وقتی حرف میزد صدایش به نرمی نسیم بودو نگاهش عمیق مثل آسمان.چهره اش مثل ماه شب چهارده درخشان و نورانی بود. چشم هایش پنجره ای بود که به بهشت باز میشد و زینب دیدن برادرش در این حالت را دوست میداشت. وقتی حسین به خیمه اش رفت چند نفری بارشان را جمع کردند وسوار بر اسبهایشان برگشتند چند نفری هم از ناراحتی به گریه افتادند. موقع نماز حسین برای یارانش حرف زد. او گفت: «به خدا قسم، انتقام خون مسلم را می گیریم یا اینکه مثل او شربت شهادت می نوشیم روز بعد باز کاروان حسین به راهش ادامه داد. در آن روز لشکریان حربن یزید ریاحی، راه را بر حسین بستند.حر یکی از فرماندهان سپاه یزید بود حسین با او حرف زد و گفت: مردم کوفه مرا به شهرشان دعوت کردند و بعدخورجینی پرازنامه های مردم کوفه را نشان داد. حر تعجب کرد و گفت: به خدا قسم من نمی دانستم که مردم تو را دعوت کرده اند، حالا هم من مأمورم که از تو جدا نشوم تا فرمان پسرزیاد برسد. در آن محل خیمه ها بر پا کردند در آنجا هم حسین برای یارانش صحبت کرد و گفت: ای مسلمان ها چنان که می بینید، مردم به جای اینکه بنده خدا باشند، بنده دنیا شده اند و دین بهانه ای است برای گذران زندگیشان بعد رو به آسمان کرد و گفت: خداوندا، ما فرزندان پیامبر تو محمد (ص) هستیم. این ظالمها ما را از شهر خود و از حرم جدمان بیرون کردند. تو حق ما را بگیر و ما را یاری فرما! باز هم کاروان حسین به راه افتاد لشکریان حر هم به دنبال آنها می رفتند. آنها رفتند و رفتند تا به کنار رود بزرگی رسیدند. در آنجا ناگهان اسب سفید حسین ایستاد. با ایستادن ذوالجناح، همه اسبها و شترها ایستادند و صدای زنگوله های کاروان خاموش شد. حسین اسبش راهی کرداما ذو الجناح تکان نخورد. با حالت غمگینی سرش راپایین انداخت سم برزمین کوبیدو شبهه آهسته ای کشیدانگار میخواست چیزی به حسین بگوید حسین هم این را میدانست ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((روزعاشورا)) ابن زیاد یکی از فرماندهان لشکرش را انتخاب کرد.این مرد عمر بن سعد نام داشت. او را همراه با چهار هزار سوار به کوفه فرستاد تا با حسین بجنگد. بعد از عمر سعد مردی را به نام شمر با چهار هزار سوار دیگر و بعد از شمر سرداردیگری رابادوهزارسوار و چهارمی را با سه هزار سوار و..... فرستاد در مدت دو - سه روز بیشتر از سی هزار سپاهی ازکوفه به کربلا آمدند، تا با حسین بجنگند. عمرسعد، فرستاده ای را بیش حسین فرستادفرستاده به خیمه حسین رفت و پرسید: «امیر عمر سعد می پرسد برای چه به کربلا آمده ای؟ حسین گفت: مردم شهر شما برای من نامه نوشتندومرا دعوت کردند. حالا اگر نمیخواهند بر میگردم. عمر سعد،حرف حسین را برای این زیاد نوشت،اما این زیاد به اوفرمان داد: «اکنون که حسین در چنگال ما اسیر است. نبایدبگذاریم ازدستمان بگریزد. روز بعد نامه دیگری به کربلا رسید بر حسین و یارانش سخت بگیر. آب را بر او و فرزندان و یارانش ببند. اجازه نده که قطره ای آب به لبهایشان برسد. اما حسین پسر پیامبر بود. اخلاق و رفتارپیامبر را داشت.دلش میخواست مردم به راه راست هدایت شوند. این بودکه تصمیم گرفت.یکباردیگرخودش را به لشکریان یزید بشناساند. تشکریان کوفه آماده ایستاده بودند. گروهی رجزمیخواندندوگروهی سوار بر است ها جولان میدادند.دراین لحظه حسین سواربرشتری به طرف لشکریان کوفه آمد.بادیدن اوهمه ساکت شدند. حسین قرآنی در دست داشت آن را گشود و به مردم نشان داد و گفت: ای مردم این کتاب خداست که بین من و شما گواه است. ای مردم کوفه أيا من پر دختر پیامبر نیستم؟ آیا شما نشیده اید که پیامبر درباره من و برادرم فرموده است. حسن و حسین آقای جوانان اهل بهشت هستند؟ ای مردم کوفه شما را به خدا آیا مرا می شناسید ؟ صدا از لشکریان یزید بلند شد «بله، تو را می شناسیم آیا میدانیدکه جدمن رسول خداست ومادربزرگم خدیجه نخستین زنی است که اسلام آورد؟بله میدانیم آیا میدانید.پدرم علی اولین مردی است که اسلام آورد؟بله می دانیم. آیا میدانیدکه عمامه پیامبر بر سر من است واین شمشیر،شمشیرپیامبر است که در دست من است؟ این را هم میدانیم. اگر این چیزها را میدانید چرا آماده شده اید که خون مرا بریزید؟ چرا آب را به روی خویشان و یاران من بسته اید؟ کسی از میان لشکر یزید فریاد زد تو باید به فرمان یزید تن بدهی! حسین لحظه ای سکوت کرد بعد با صدای بلند گفت: «به خدا قسم به این خواسته تان نمیرسید بدانید که من بین مرگ و ذلت، مرگ را انتخاب میکنم من با همین یاران اندک خود با شما میجنگم و ترسی از شهادت ندارم.» عمر سعد که دید حرفهای حسین در افراد لشکرش اثر کرده است. تیری برداشت و در کمانش گذاشت و فریاد زد: «ای لشکریان خدا اسب هایتان را زین کنید و به طرف بهشت بتازید بعد خودش تیر را به طرف حسین پرتاب کرد و گفت: «ای لشکریان من، به امیر ابن زیاد بگویید که اولین تیر را من پرتاب کردم.» در این لحظه حر به طرف پسر سعد رفت و گفت: «آیا به راستی می خواهی با پسر پیامبر بجنگی؟!» عمرسعدگفت فرمان امیرچنین است! حر گفت: «ولی شما مردم کوفه خودتان حسین را دعوت کردید! عمر سعد جوابی نداد بعد از آن حر به طرف لشکریان حسین رفت وقتی نزدیک حسین رسید کنار اسب او زانو زد و چند لحظه ای همان طور ماند. بعد عذرخواهی کرد. حسین او را دعا کرد حر اجازه گرفت تا اولین نفری باشد که به جنگ لشکر کوفه میرود حسین اجازه داد و حر به طرف میدان رفت. روبه روی سپاه کوفه ایستاد و نعره زد: «ای مردم کوفه وای بر شما پسر دختر پیامبر را دعوت کرده اید و حالا می خواهید خونش را بریزید!؟ بارانی ازتیربرسرحرریخت و او در خون خودغلت زدوبه این وسیله جنگ آغاز شد. ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄