🗣مســابقه ی کــــــــــودکانه اربــــــعین
ارسال فیلم📹 یک دقیقه ای فقط با برنامهی ضبط فیلم ایتا با اجــــــرا شعر زیر👇
دیگه چیزی نمونده
به اربعین آقا
بگو لبیک مولا
بنویس اسم ما را
داریم می ریم کربلا
جا نمونید بچه ها
همه عالم بدونن
حسین عزیز دلها
حسین عزیز دلها
🖤مهلت ارسال آثار تا روز اربعین
ادمین مسابقه👈@Mojgan_5555
✅کانال تخصصی داستان های صوتی و متنی 👇
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همه اونایی که از محبت اهل بیت علیه السلام خبر ندارن، اکثر عزادارهای امام
حسین علیه السلام رو مسخره میکنن و
متحجــــــــر مینامند، که شـــــــما عقل ندارید
این کارها چیه انجام میدید...............
میخوام بگم معلومه که عقل با عشق
ی جا نیست و این دیوونگی عاقلانه ترین عاشقانه دنیاست .
#موکب_چینیها
✅کانال تخصصی داستان های صوتی و متنی 👇
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
::
نمونه اجرای مسابقه☝️ که باید با دوربین سمت راست ایتا اجرا شود
::
@nightstory57.mp3
12.99M
ا﷽
#شبا_از_هیولا_نمیترسم
༺◍⃟😇😴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
نترس بودن ی هنـــــــــره 😊👌
#گروه_سنی_۵_۱۲
#داستان_شب
#گوینده:معین الدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:
((شبا از هیولا نمیترسم))
"قوی" دیگه بزرگ شده بود اون حالا میتوانست توی اتاق خودش بخوابه. یک اتاق زیبا با یک پنجره قشنگ "قوی "خودش اتاق خوابشو تزئین کرده بود.اوبرای اینکه زودترشب بشه وتوی اتاق خودش بخوابه خیلی ذوق داشت
قوی وپدرومادر داخل خونه کلی بازی کردن تا زودتر شب بشه
هرچندلحظه یکبار قوی به اتاقش
نگاهی میکرد ولذت میبرد.
بالاخره شب شد پدر "قوی" روبه اتاقش بردویک قصه زیبابراش گفت قوی از اینکه پدرکنارش بود خیلی احساس خوبی داشت ولی دوست داشت هرچه زودتر پدر اتاقشو ترک کنه.چون قوی دیگه بزرگ شده بودو میخواست تنها توی اتاقش بخوابه
پدر بعد از گفتن قصه صورت قوی رو بوسیدوگفت:فرداصبح باهم صبحونه میخوریم اگه احساس خوبی نداشتی من و مامانت همین اتاق بغلی هستیم بیا در اتاق مارو بزن!
قوی به پدر شب بخیر گفت و پدراز اتاق بیرون رفت
اولین شبی بودکه قوی میخواست تنهایی بخوابه
کمی ازتاریکی میترسید،امااونقدر شجاع بودکه تنها توی اتاقش بخوابه
قوی چشماشو بست و به اتفاقات خوب امروز فکر میکرد.تااینکه ناگهان صدای باد آمد قوی چشماشو باز کرد و یک چیز ترسناک دید یک هیولای سیاه روی دیوار اتاقش
قوی خیلی ترسید وپا به فرار گذاشت. او دوید وبه سمت اتاق پدر و مادرش رفت اول در اتاقو زد و بعد وارد شد. به پدر گفت: من نمیخوام تنهایی برم اونجا اونجا یه هیولای سیاه وبزرگ داره من میترسم!
پدر قوی بغلش کرد وگفت باشه پسرم بریم منم هیولا رو ببینم. بعدبا هم به اتاق رفتن قوی خیلی ترسیده بود نمیخواست پاشوداخل اتاق بذاره امادست پدرشو محکم گرفت و وارد شد
قوی به همراه پدرش همه جای اتاق رو نگاه کردن اما خبری از هیولای سیاه و بزرگ نبود
قوی فکرمیکردهیولااز پدرش ترسیده و رفته ی گوشه ای قایم شده
اون شب پدر کنار قوی خوابید. وقتی صبح شددوباره خیال قوی راحت شد و دوست داشت تنهایی توی اتاقش بخوابه
اونروز کلی بازی کردتادوباره شب شد. شب به اتاقش رفت ومیخواست بخوابه یکدفعه به اون هیولای بزرگ سیاه دیشب فکر کرد و دوباره یک صدا از بیرون خونه اومدقوی حسابی ترسیده بود فوری چشماشو بست وقتی چشماشو باز کرد دوباره اون هیولای بزرگ سیاه رو روی دیوار اتاقش دیدخیلی ترسید
قوی دوباره در اتاق پدر رو زد و فوری توی بغل پدرش پرید. اون خیلی ترسیده بود.قلبش تند تند میزد پدر فهمید که دوباره پسرش ترسید. دستشو گرفت و پرسید پسرم دوباره هیولا اومده؟قوی با ترس جواب داد: آره اون تو اتاقمه بابا
پدرکه خیلی قوی را دوست داشت و میخواست ازش مراقبت کنه اونوبغل کرد و باهم به اتاق رفتن پدر لامپ اتاقو روشن کرد. و بعدهمه جا رو با دقت نگاه کرد اما باز هم چیزی پیدا نکرد دوباره لامپ را خاموش کرد اما قوی دیگه خوابش نمیومد به پدرش گفت میای یکم بازی کنیم؟من خوابم نمیاد پدر قبول کرد و یک شمع برداشت و گوشه تاریک اتاق گذاشت بعد با دستش شکلهای مختلفی درست میکرد وقتی دستشو جلوی نور شمع میگرفت یک سایه بزرگ روی دیوار درست میشدیکبار صورت خروس یکبارکبوتر و چیزهای مختلف را روی دیوار درست کردن و خندیدن قوی از این بازی خیلی خوشش اومد میخواست بازم ادامه بده که دوباره سروکله آن هیولای بزرگ سیاه پیدا شد
قوی از ترس همه بدنش میلرزید به دیوار اشاره کرد و گفت: بابا!هیولا اونجاست نگااااه کن! پدر شمع رو فوت کرد بعدبه اون هیولای بزرگ سیاه نگاه کرد داشت تکون میخورد. هیولا روی دیوار حرکت میکرد قوی حسابی ترسیده بود اما پدربه سمت چراغ خواب رفت و کرم کوچولویی که روی چراغ خواب نشسته بود را برداشت وقتی کرم رو برداشت اون هیولای بزرگ سیاه از بین رفت
پدر به قوی گفت اون هیولا، سایه این کرم کوچولوی قشنگ بود مثل سایه دست من که به شکل خروس و کبوتر درمیومد!
قوی کرم کوچولو را از پدر گرفت وکف دستش گذاشت و در حالیکه میخندید گفت:تو دیگه از این به بعد دوست من شدی حسابی منوترسوند
کرم کوچولو دوباره روی چراغ خوابش گذاشت و لامپو خاموش کرد. به پدر شب بخیر گفت و تا صبح کنار اون هیولای کوچولوی بامزه خوابید.
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🔴لیست قصه های خداشناسی
#توحید_به_زبان_کودکانه
🎙مامان مامان خدا کیه؟
←قسمت اول
🎙مامان خدا چه رنگیه؟
←قسمت دوم
🎙مامان خدا یکیه یا چند تا؟
←قسمت سوم
🎙مامان خدا چقدر بزرگه؟
←قسمت چهارم
🎙مامان خدا تو آسمونه؟
←قسمت پنجم
🎙مامان، خدا ، مو و ابرو داره؟
←قسمت ششم
🎙مامان، خدا ، شبیه چیه ؟
←قسمت هفتم
🎙مامان خدا از اول بوده؟اول یعنی کی؟
←قسمت هشتم
🎙مامان خدا چرا بین آفریده هاش موجودات بی فایده و بی ارزش آفریده؟
←قسمت نهم
🎙مامان اگه کسی گول شیطون رو بخوره و گناه کنه خدا اونو میبخشه ؟
←قسمت دهم
🎙مامان چرا خدا بعضی از دعا های مارو برآورده نمیکنه ؟
←قسمت یازدهم
🎙مامان خدا چند سالشه ؟ یعنی خدا خیلی پیره؟
←قسمت دوازهم
🎙مامان چرا همش باید نماز بخونیم؟مگه خدا به نماز خوندن ما نیاز داره؟
←قسمت سیزدهم
🎙مامان خدا برای چی ما رو آفریده؟
←قسمت چهاردهم
🎙مامان آیا ما میتونیم خدارو به طور کامل بشناسیم ؟
←قسمت پانزدهم
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57(2).mp3
10.54M
ا﷽
#کبوتر_آبی
༺◍⃟🕊🔹📐჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
داستان برای رفع اضطراب از جدایی🌷
#گروه_سنی_۵_۱۲
#داستان_شب
#گوینده:معین الدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((کبوتر آبی))
داستان برای رفع اضطراب از جدایی
روزی روزگاری دریک باغ بزرگ کبوتر قشنگی زندگی میکرد.این کبوتر زیبا قراربود بزودی تخم بذاره. او خیلی دوست داشت مادربشه و بچه هاشو بزرگ کنه بهشون راه رفتن وغذا خوردن وپروازکردن یادبده.
روزها گذشت تااینکه کبوترقشنگ تخم گذاشت.هم کبوتر و هم شوهرش خیلی خوشحال بودن
اونا بخوبی ازتخمها مراقبت کردند. تا اینکه جوجه ها از تخم بیرون اومدن. الان مامان کبوترسه تا بچه خیلی خوشگل داره.
بابا ومامان هرروز به بچه ها چیزهای جدیدیاد میدادند.اما « آبی» خیلی تلاش نمیکردتا یاد بگیره. او همیشه دوست داشت زیر پرهای مامانش باشه.
آبی اززمانی که از تخم بیرون اومد زیر پرهای مامان زندگی میکرد. او فقط یک جا داشت واون یک جا،هم زیر پرهای مامان بود.
خواهروبرادر آبی روزبه روز بهترو بهتر پروازمیکردندو دوستای جدیدی پیدا
کردند.اماآبی فقط زیرپرهای مامان
میموند.هرروزکه آبی بزرگتر میشد، موندن زیرپرهای مادرسختتر میشد. اخه آبی بزرگترمیشدوزیرپرهای مامان جا نمیگرفت.اوناهمدیگه روخیلی دوست داشتن اماهم مادرخیلی اذیت میشد وهم آبی.ولی بازهم آبی دوست داشت فقط زیرپرهای مامانش باشه
گذشت وگذشت وگذشت تا آبی بزرگ و بزرگترشد.دیگرزیرپرهای مامان جا نمیشد.وبه زور خودشو زیر پرهای مامان جا میداد،اماپرهای مامان درد میکرد. مامان ازاینکه آبی بهش می چسبیدخیلی اذیت میشدبرای همین، آبی دیگه زیرپرهای مامان شادنبود.
اون پرهای گرم دیگه اندازه آبی نبود.
امشب آبی تصمیم گرفت پیش خواهروبرادرش بخوابه.دلش خیلی برای مامانش تنگ شد،برای پرهای گرم و آغوش نرم مامان. به پرهای گرم و نرم مامانش فکر میکردتا اینکه پتوراروی خودش کشیدپتوهم نرم بود وهم خیلی گرم.حتی پتواندازه آبی بود. او کاملا زیر پتو بودواصلا اذیت نشد.برای همین باخودش فکرکرد مامان که همیشه هست.پس،میتونم حتی منم باخواهروبرادرم برم دوست پیدا کنم وبازی کنم،شاید اونطوری بیشتر بهم خوش بگذره و مامان هم دیگه اذیت نشه
صبح شد.آبی پرانرژی و شاداز خواب بیدار شد.پتوی نرم را کنار زد و خیلی دوست داشت سریعتر ازمادرش جدا بشه وبیرون بره تادوست پیدا کند ولی هنوزم میترسیدازمادرش جدابشه.امادیگه بزرگ شده بود، تصمیمشو گرفت وبیرون رفت. وقتی پیش بقیه کبوترا رفت کلی باهم بازی کردن. آبی خیلی خوشحال بود. او احساس میکردبزرگتر و قویتر شده حتی وقتی به لونه برگشت، مامانشم شادتر بود.آبی ازاینکه بزرگ شده بود و میتوانست پیش دوستانش بازی کنه خیلی خوشحال بود.
بچه ها شما چطور آیا از جداشدن از مامانتون نگران هستید یا اینکه نه ؟شما اونقدر بچه های فهمیده و عاقلی هستید که ب مامانتون نمیچسبید و برای خودتون دوستای زیادی پیدا کردین
چند روز دیگه که مدرسه ها شروع میشه مثل یک آقا پسر شاداب و یک دختر خانم خندان مامان رو ببوسید و ب مدرسه برید تا چیزهای جدید یاد بگیرید و دوستان زیادی برای خودتون پیدا کنید
شماچطوری ازمادرتون جدا میشید؟با خنده یا با گریه
وقتی از مادرتون جدا میشید، دلتون تنگ میشه؟
چکار میکنیدتادلتنگیتون کمتربشه؟
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄