eitaa logo
داستان شب|معین الدینی
24.2هزار دنبال‌کننده
507 عکس
148 ویدیو
21 فایل
﷽ من اینجا با قلبم برای فرزندانم قصه میگویم❤ ادمین داستان شب 👇 @Mojgan_5555 قصه گو:معین الدینی کانال فن‌بیان من 👇🏻 @bayaneziba استفاده از مطالب این کانال فقط با ذکر منبع بلامانع است.✍️
مشاهده در ایتا
دانلود
تا حالا به فرزندتون نه گفتید؟ میزنه زیر گریه؟ داد میزنه؟ قهر میکنه؟ داستان تصویری امشب براش حتما بزارید 😊 ༺◍⃟🐿🪵჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🎙🌙@nightstory57
44.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستان تصویری قصه گو: معین الدینی انیماتور: عارفه رضآئیان_رضوانه مشیری .✅کانال تخصصی داستان های صوتی و متنی 👇 https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((مامان دوستم داره که میگه نه!!!)) روزی روزگاری دریک جنگل قشنگ بچه فیل مهربانی زندگی میکرد اسم این بچه فیل فیلک بود او یک خواهر بزرگترداشت و با پدر و مادرش زندگی میکرد. یکروزصبح فیلک قبل ازاینکه صبحانه بخوره،به مادرش گفت:مامان من لواشک میخوام بهم لواشک بده!". مادرتعجب کردوگفت: میدونم لواشک دوست داری عزیزم اما الان نمیشه صبحونتو کامل بخورتا بعدا با بابا و خواهرت لواشک بخوریم. فیلک خیلی ناراحت شد و زد زیر گریه بعد با گریه گفت: " شما همیشه منو اذیت میکنین اصلا دوستون ندارم! و بعد به گریه کردنش ادامه داد. امابازهم مادربهش لواشک نداد وقتی فیلک مشغول صبحانه خوردن شد گفت: شما اصلا منودوست ندارین یه چیزایی میخوام اما شما بعضی وقتا بهم "نه" میگین شما منو اذیت میکنین.خلاصه،بلند شد و از خانه بیرون رفت فیلک کناریک درخت نشست و خیلی ناراحت بودتا اینکه پدرش از راه رسید پدرگفت:پسرم انگار ناراحتی فیلک با گریه جواب داد: آره! قبل از اینکه صبحونه بخورم لواشک میخواستم اما مامان نداد پدر دستی به سر فیلک کشید و گفت آره حق داری ناراحت باشی. چون به خواستت نرسیدی اما مامان چون دوستت داره و میخواد خوب ازت مراقبت کنه بهت "نه" گفته امافیلک حرف پدرشوقبول نداشت. فردا صبح پدر و مادر فیلک باید به یک مهمانی مهم میرفتن اوناباید چندروز در یک جنگل دیگر میماندند برای همین، مادربه خواهرفیلک گفت: "دخترم! مراقب داداشت باش ما چند روز دیگه برمیگردیم!"و بعد به همراه پدرازخانه بیرون رفتند فیلک خیلی خوشحال بود فورا با خواهرش بیرون رفتندبعد به خواهرش گفت میشه من اون گلای صورتی قشنگ رو بو کنم؟ آخه مامان هیچ وقت بهم اجازه نداده!" خواهر با خوشحالی گفت آره داداشی جونم برو بو کن حتما خیلی خوشبویه فیلک ذوق زد و فورا گل صورتی را بو کرد. کمی بعد، تمام بدن فیلک به خارش افتاد حالش خیلی بد شد. خواهرش اونو پیش پزشک جنگل برد و پزشک گفت :اون گلای صورتی برای تو خوب نیست تو به اونا حساسیت داری نبایدبوشون کنی وگر نه همینطوری اذیت میشی حالا این دارو رو بخور تا فردا خوب میشی!حال فیلک خیلی بد بود او داروها رو خورد و فردا بهتر شد. دوباره فیلک به خواهرش گفت:خواهر جونم میشه من صبونه نخورم بجاش یه عالمه ازاون لواشکای ترش بخورم؟ که چیزی نمی دانست جواب داد: آره عزیزم برو بخور!"سپس فیلک یک عالمه لواشک خوردوخیلی خوشحال بود تا اینکه دلش درد گرفت. فیلک از دلدرد به خودش میپیچید. حالش خیلی بد شده بود. دوباره خواهرش سراغ پزشک جنگل رفت و او را به خانه آورد. پزشک فیلک را معاینه کرد و گفت : " نبایدقبل صبونه با شکم خالی لواشک بخوری وگرنه دلدرد میشی مراقب خودت باش این داروها رو بخور تا خوب شی! فیلک داروها رو خورد تا حالش بهتر شد.بعد با خواهرش در جنگل قدم میزد.فیلک به این فکر میکرد که تا حالا هرچی ازخواهرش خواسته خواهرش بهش "نه" نگفته اما بیشتر وقتها اسیب دیده و حالش بد شده در همین فکرها بود که ناگهان چشمش به رودخانه افتاد. فیلک خیلی عاشق شنا کردن در آن رودخانه بود او بارها از مادرش اجازه خواسته بودتادرآن شنا کنداما همیشه مادرش به او "نه" گفته بود.فیلک که دید خواهرش بهش"نه" نمیگه "گفت اجازه میدی برم تو این رودخونه و شنا کنم؟خواهرش جواب داد: آره عزیزم! برو شنا کن!فیلک با خوش حالی در آن رودخانه شیرجه زد اما کف رودخانه پر از گل و لجن بود برای همین به پای فیلک کلی گل و لجن چسبید و او نمیتوانست از رودخانه بیرون بیاید فیلک ترسیده بود و تند تند دست و پا میزد.امانمیتوانست خودشو نجات دهد. حتی خواهرش هم شنا بلد نبود. فیلک در حال غرق شدن بود اوخیلی ترسیده بود و داد میزد کمک کمک کمک دارم غرق میشم کمک پدر و مادر فیلک که داشتند به خانه بر میگشتن صدای اونو شنیدن فورا سمت رودخانه دویدن پدر به شدت ترسیده بود اما پدرش شجاع بود او داخل رودخانه خطرناک پرید و فیلک را نجات داد وقتی فیلک نجات پیدا کرد پدرش را محکم بغل کرد و گفت: "باباجونم شما راست میگفتی.حق با شما بود مامان چون دوستم داره و میخواد خوب ازم مراقبت کنه،بعضی وقتا بهم "نه" میگه!". سپس فیلک سمت مادرش رفت مادرش خیلی ترسیده بودکه مبادا بلایی سر پسرکوچولوش بیاد مادرفیلک نشسته بود وگریه میکرد. فیلک آرام آرام نزدیک مادرش رفت و توی بغلش نشست وگفت:مامان خوب و مهربونم گریه نکن. الان فهمیدم که هروقت بهم "نه" میگی، بخاطر اینه که عاشقمی و میخوای ازم خیلی خوب مراقبت کنی منو ببخش!" بعد مادر اونو محکم بغل کرد و گفت: من همیشه عاشقتم پسر باهوش من!!!!! ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فقط بانو زینب(سلام الله علیها) میداند چهل روز بی پناهی و بی برادری و غربت یعنی چه! چقدر دیدن آب حالش را خراب میکند چقدر این شب ها و روزها به غربت پدرش و نامردی که در حقش کردند که باعث و بانی این فاجعه ها بود فکر میکند.... 🥀الا لعنه الله علی القوم الظالمین ༺◍⃟🐿🪵჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🎙🌙@nightstory57
34.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام روزتون بخیر با معرفی یک کتاب خوب در خدمت شما عزیزان هستم 📚بچه ها با غذای خوب رشد میکنند و با کتاب خوب درست فکر میکنند ༺◍⃟🐿🪵჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🎙🌙@nightstory57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57(2).mp3
8.73M
ا﷽ 👧🏻 ༺◍⃟🦷჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: :معین الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: (( یک جای خالی بامزه)) وقتی هانیه کوچولو 5 سالش بود، همه‌ی دندون‌اش سر جاش بود، اما وقتی شش سالش شد، یکی از اونا افتاد! اون دندون شیطون، یکی از دندونای ردیف پایین بود. هانیه میتونست با زبونش جایی که دندونش قبلا بود رو لمس کنه!اخه لثه‌ ش نرم بود! هانیه از اینکه میتونست زبونش رو به لثه‌اش فشار بده خوشش میومد اما دلش برای اینکه اونجا یه دندون داشته باشه تنگ شده بود. یه شب هانیه کوچولو داشت شام میخورد که یهو متوجه شد میتونه یه کار خیلی باحال انجام بده. اون میتونست یه لوبیا سبز توی جای خالی دندونش بذاره!😅 مامان با خنده گفت: نگاه کن! تو یه دندون لوبیا سبز داری! برادر هانیه ،اسمش حامد بود خیلی از دندونهای حامد قبل از هانیه افتاده بودن، اما اون دندون لوبیا سبز نداشت! چون دندونای اون دوباره دراومده بودن! حامدگفت:مامان! منم یه دندون لوبیا سبز میخوام! مامان با دقت به دهن حامد نگاه کرد و گفت: تو برای یه لوبیا سبز جا نداری! اما یه جای کوچیک برای یه ماکارونی نازک داری! دندون ماکارونی دوست داری؟ حامد به همین هم راضی بود گفت به به دندون ماکارونی هم خوبه! مامان گفت:ولی یه ماکارونی خیلی خیلی نازک باید بزاری ! هانیه کوچولو کمی فکر کرد و فهمید که جای خالی دندونش برای یک تکه ماکارونی هم جای خوبیه! و تازه! جای یه تیکه کوچولو هویج هم هست!حتی جای یه تیکه پنیر! اون تازه میتونست زبونش رو از اون سوراخ بیاره بیرون! چند روز بعد هانیه کوچولو یکمی ناراحت شد وقتی دید که دندون جدیدش داره درمیاد و جای خالی بامزه‌اش رو از دست داده! ولی خوشبختانه هنوز هانیه کوچولو 19 تا دندون دیگه داشت که قرار بود هنوزمیوفتادن و جاهای خالی دیگه‌ای هم توی دهنش درمیومد. ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
6.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یا ضیوفنا الاکرام الطعام الطعام 😭 ༺◍⃟🐿🪵჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🎙🌙@nightstory57
اصلا من اینجام که شما بچه های من خوشحال باشید 😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57(2).mp3
10.67M
ا﷽ 🐎 ༺◍⃟🏴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🚩 این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست 🩸 ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🆔@nightstory57 ༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄