eitaa logo
داستان شب|معین الدینی
25هزار دنبال‌کننده
526 عکس
166 ویدیو
22 فایل
﷽ من اینجا با قلبم برای فرزندانم قصه میگویم❤ ادمین داستان شب 👇 @Mojgan_5555 قصه گو:معین الدینی کانال فن‌بیان من 👇🏻 @bayaneziba استفاده از مطالب این کانال فقط با ذکر منبع بلامانع است.✍️
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. كــــــــــــارگاه رایگان قصه گویی عروسکی 🎙🐝 🪴ویژه گروه سنی ۳تا ۶سال 🪴چـــــــهارشنبه ۲۸ شهریور 🪴ساعت:11 تا ۱۲ ظهر 🪴مکان کانون شهید فهمیده 🌀با توجه به ظرفیت محدود نفرات اولویت با افرادی است که مشخصات فرزندانشان را برای ادمین بفرستند اسم و فامیل سن شماره تماس 👈 @admin_fahmide @Kanoonshahidfahmide
. مامانا من از محصولات این کانال☝️ خرید کردم مخصوصا شــــــــــیربادام که خیلی عالی و خـــــــــوشمزه است شیربادامش عالیه برای انـــــرژی بدن میگون برای ورزش استـــــفاده میکنم شوکوپینات فندقی هم برای صبحونه بچه ها گرفتم. معین الدینی
بچه ها سلام 😊 اونایی که ثبت نام کردند برای کارگاه قصه گویی ما امروز منتظرتون هستیم . 🌱ساعت 11 ظهر قم باجک 3میدان امام صادق علیه السلام کانون شهید فهمیده @admin_fahmide@Kanoonshahidfahmide
جاتون خالی بچه ها کارگاه قصه گویی عروسکی با اریگامی خیلی عالی بود ༺◍⃟🐿🪵჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🎙🌙@nightstory57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57.mp3
8.27M
ا﷽ ༺◍⃟👩🏻👧🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: قـــــــــوی باشیـــــــــم 😊💪 :معین الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
:: اگر میخوایی کودکت توی مدرسه خودشو قوی 💪ببینه قصه امشب رو از دست نده☝️ ((تابلو قدرت))😍 با داستان امشب همراه باشید در کانال👇 ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ ::
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: (( تابلو قدرت )) اگه میخوای فرزندت توی مدرسه خودشو قوی ببینه دوباره پاییز از راه رسید همه بچه ها کیف و دفتر و مداد و کلی چیزهای قشنگ خریده بودند و برای مدرسه و درس آماده شده بودند. آرمین هم همه وسایل مدرسه را خریده بود و منتظر بود تا مدرسه ها بازبشه روزها از پی هم گذشت و بالاخره انتظاربه پایان رسید آرمین ازاینکه قرار بود فردا مدرسه بره خیلی هیجان زده بود. خورشید دوباره در آسمان پیدا شد هوا کمی خنک بود. آرمین با خوشحالی از خواب بیدار شد صبحانه شو کامل خورد و بعد کیفشو برداشت و به همراه مادرش به مدرسه رفت. او خیلی هیجانزده بود، اما وقتی تو جمع بچه های مدرسه رفت، ازاون هیجان و ذوقش کم شد. آرمین احساس ضعیف بودن میکرد. او فکر میکرد از همه ی بچه های مدرسه ضعیف تره فکرمیکرد همه ی اون بچه ها کلی کار بلدن اما خودش هیچی بلد نیست. آرمین خیلی ناراحت بود.اونروز خیلی اذیت شد. تا اینکه زنگ آخر به صدا درآمد وبا ناراحتی بهمراه مادر به خانه برگشتند. آرمین هیچ حرفی نمیزد تا اینکه مادر پرسید: پسرم چرا ناراحتی میخوای تا باهم حرف بزنیم؟! آرمین گفت:آره مامان اما من هیچی بلد نیستم کاش منم مثل دوستام بودم اونا خیلی خوبن ؛ خیلی کارا بلدن مادرکمی ناراحت شد وگفت:فهمیدم تو فکر میکنی هیچی بلد نیستی و بقیه همه کارها رو بلدن واسه همین اینقدر ناراحتی میفهمم آرمینم و بعد به راه شون ادامه دادند در مسیر برگشت مادر به چیزهای قشنگ فکر می کرد. وقتی به خانه رسیدند آرمین با ناراحتی وارد اتاقش شد و دراز کشید. کمی بعد مادر با یک تابلوی بزرگ اما خالی وارد اتاق شد تابلو را به دیوار زد. آرمین با تعجب پرسید اون چیه دیگه مامان؟ چرا خالیه؟!مادر گفت این تابلو رو من و تو باهم پُرِ پُرِش میکنیم. یک روز وقتی آرمین تو کوچه فوتبال بازی میکرد خیلی گلهای قشنگی میزد. برای همین مادر یک عکس توپ به تابلو زد همین که چشم آرمین به توپ افتاد پرسید این چیه؟ توپه؟! مادر لبخندی زد و گفت: آره توپه یادته همین چنددقیقه پیش چقدر خوب فوتبال بازی میکردی؟ تو فوتبالت خیلی خوبه واسه همین عکس توپو زدم تا همیشه بدونیم که فوتبالت عالیه!". آرمین خیلی خوشحال شد و بعد سمت دفتر نقاشی اش رفت. وقتی دفترش را باز کرد متوجه شد که یک عالمه نقاشی های قشنگ کشیده بعد، با ذوق و شوق مجله هنری را برداشت و عکس یک نقاش را با قیچی برش زد و به مادرش گفت مامان این عکس رو هم میشه به تابلو بچسبونی؟ میخوام یادم باشه که نقاشیمم خیلی عالیه!". روزها گذشت و آرمین عکس هر چیزی که بلد بود را به تابلوی اتاقش میچسبوندحالا روی تابلو ۵ تا عکس بودکه نشان میداد آرمین چه چیزهایی را خیلی خوب انجام میده. حالا وقتی آرمین در جمع دوستاش توی مدرسه بود، به خودش افتخار میکرد و همیشه یادش بود که چه کارهایی را خیلی خوب میتونه انجام بده. او وقتی توی مدرسه بود، متوجه شدکه هرکدام از بچه های کلاس در کارهایی خیلی خوب هستند. علی خیلی خوب میتونه بنویسه آرش خیلی خوب شعر میخوانه متین خیلی خوب میتونه قرآن حفظ کنه و بخونه. برایهمین عاشق خودش و دوستاش شده بود. حالا آرمین وقتی پیش دوستانش بود خودش را بچه قوی میدید. برای همین حس خوبی که داشت یک روز وقتی مدرسه تعطیل شد فورا به سمت اتاقش رفت و بالای تابلو نوشت: " تابلوی قدرت". مادر وقتی این اسم را دید خیلی خوشحال شد. آرمین را بغل کرد و بوسید و گفت: بهت افتخار میکنم پسرم آرمین هم لبخندی زد و گفت: منم به خودم افتخار میکنم مامانم از آن روز به بعد آرمین به دوستانش میگفت " اگه میخواین بهتر بدونین که چقدر قوی هستین تابلوی قدرت خودتونو درست کنید. ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄