✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:
((خواهر اضافی))
یکی بود یکی نبود غیراز خدای مهربون هیج کس نبود
بعدالظهر بود و صدای خروپف
مامان کانگرو 🦘میومد
پوپو گوشاشو از کیسه مامانش بیرون اورد خوب گوش کردوباخودش گفت حالا وقتشه .
ته کیسه خواهر کوچولوشم خواب بود.
پوپو یواش اونو بغل کردو برای اولین بار از کیسه بیرون پرید.
پوپو از دست خواهر کوچولوش عصبانی بوددلش میخواست تو کیسه مامان کانگرو تنها باشه مثل قبلناااااا دلش میخواست که مامانش فقط مال خودش باشه
پوپو ب این طرف و اونطرف نگا کرد هیچ کس رو ندیداز خودش پرسید حالا من این خواهر کوچولوی نق نقو رو به کی بدم
پوپو توی دشت پرید و پرید و پرید
تا ب یک خرگوش 🐇رسیدازش پرسید یک خواهر کوچولوی اضافی دارم تو اونونمیخوای ؟
خرگوش🐇 با اخم گف نه که نمیخوام برو زود ببرش پیش مامان خودش چه کار زشتی میکنی تو
پوپو شونه ای بالا انداخت و به راهش ادامه داد
دوباره پرید و پرید تا به یک کوالا🦥 رسید ازش پرسید یک خواهر کوچولوی اضافی دارم تو اونو نمیخوای
کوالا 🦥با تندی گف نه ک نمیخوام بدو زود ببرش پیش مامان خودش
پوپو اه کشید خسته شده بود
خواهر کوچولو بیدار شده بود و نق نق میکرد.
پوپو روی ی سنگی نشست و توی گوش خواهر کوچولوش گفت: هیسسسسس اگه شلوغ کنی هیچ کس تورو نمیخوادااااا ولی خواهر کوچولو یک ذره هم ساکت نشد
پوپو حالا کلافه بود
دوباره ایستاد و باز پرید و پرید یک دفعه ب بچه کانگروی بزرگتر از خودش رسید ازش پرسید یک خواهر کوچولوی اضافی دارم تو اونو نمیخوای بچه کانگرو خندید و گفت: اره من میخوام و دستاشو ب طرف خواهر کوچولو دراز کرد
پوپو با خوشحالی خواهرشو داد و نفس راحتی کشید
بچه کانگرو برای خواهر کوچولو لالای خوند و ساکتش کرد ولی پوپو ترسیدکه بچه کانگرو پشیمون بشه و خواهر کوچولو رو بهش پس بده
زود دستی تکون داد و پرید که پیش مامانش برگرده
بچه کانگرو صدا کرد پوپو نرو صبر کن
پوپو یک دفعه ایستادبه عقب برگشت و با تعجب پرسیداسم منو از کجا میدونی ؟؟؟؟
بچه کانگرو خندید و گفت: ببین چقدر تو کیسه مامان موندی که خواهر بزرگ خودتو نمیشناسی
پوپو با تعحب بهش نگاه کرد و هیچی نگفت
خواهر بزرگ ادامه داد میدونی وقتی بدنیا اومدی منم با تو همین کارو کردم
پوپو چشماشو گرد کرد و با ناراحتی پرسید با من !!!من!!!!!
خواهر بزرگ محکم سرشو تکون داد و گفت تو هم برای من اضافی بودی خیلی جاها بردمت ولی هیچ کس ترو نخواست
دهن پوپو از تعجب باز مونده بود خواهر بزرگ گف توهم خیلی ونگ ونگ میکردی داداشی منو کلافه میکردی بعد برای پوپو شکلک دراورد و هر دوتایی زدن زبر خنده
پوپو با خوشحالی دستشو توی دست خواهر بزرگش جا داد و گفت میای بریم پیش مامان؟؟
مامان کانگرو هنوز خواب خواب بود
پوپو خواهر کوچولو رو از بغل خواهر بزرگتر گرفت و یواش توی کیسه مامان گذاشت
خواهر بزرگ با ناراحتی پرسید تو هم میخوای برگردی این تو
پوپو خندید و گفت نه دیگه این تو برای من خیلی کوچیکه و بعد برای خواهر کوچولو دست تکون داد و دست خواهر بزرگ رو گرفت وکشید و با شادی پرسید حالا چه بازی بکنیم
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
7.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
موقع مشق نوشتن دومی، برای اینکه
ته تغاریه کاری به دفترش نداشته باشه
دفتر و مداد میدم مشق بنویسه 😄
🎙🌙@nightstory57
InShot_20241021_185757004.mp3
15.04M
قصه ی خاله سوسکه کجا میری؟🤗
༺◍⃟👧🏻🧒🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد: بالاخره هر راهی، رسیدنی داره✨🌝
#داستان
#داستان_شب
#گروهسنی_۳_۱۰سال
#قصه
#گوینده_معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
داستان شب|معین الدینی
قصه ی خاله سوسکه کجا میری؟🤗 ༺◍⃟👧🏻🧒🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: بالاخره هر راهی، رسیدنی داره✨🌝 #داستان #داست
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:((سوسکی خانم کجا میری؟))
یکی بود یکی نبود.
زیر گنبد کبود ،گوشه ی یک مزرعه ی سبز و قشنگ خاله عنکبوت با شاگردش سوسکی خانم نشسته بود.
چه کار میکردن؟بله برای همسایه ها لباس میبافتن. لباس های رنگ و وارنگ ،خیلی قشنگ. یکی زرد، یکی سبز، یکی به رنگ گلها و یکی به رنگ دریا.
روزها کارخاله عنکبوت و سوسکی خانم همین بود.با نخهای پشمی و رنگارنگ لباس میبافتن و آواز می خوندن
نشسته ایم با شادی دوباره توی خونه
لباس نو میبافیم دوباره دونه، دونه
یکی به رنگ دریا یکی به رنگ صحرا
زرد و سفید و قرمز رنگ لباس گل ها
اما یکروز گلوله های پشمی خاله عنکبوت تموم شد.
خاله عنکبوت به شاگردش سوسکی خانم گفت:سوسکی جونم ، مهربونم، زودتر راه بیفت و برو نخهای پشمی رو بگیر و بیار.
سوسکی خانم بدون این که از خاله عنکبوت بپرسه کجا برم و از چه کسی بگیرم ، راه افتاد ورفت.
سوسکی خانم وسط راه رسیده بود که یک دفعه یادش امد از خاله عنکبوت نپرسیده که کجا بره.
از چه کسی باید پشم بگیره. سوسکی خانم با خودش گفت:طوری نیست ، در میزنم.به هرکسی رسیدم میپرسم.
سوسکی خانم رفت و رفت تا به یک خونه رسید.جلو رفت و در زد.
تقو تق تق یک نفر جواب داد:کی هستی؟سوسکی خانم گفت:
ای توکه پشت دری پشم تنت فرفری
پشم قشنگم بده از همه رنگم بده
اماکسی که درو باز کرد یک مرغ بود.
خانم مرغه گفت: قد قد قدا! شما کجا؟ اینجا کجا؟سوسکی خانم جون نگاه کن من اصلا پشم ندارم.
پر دارم نمیتونم به تو نخهای پشمی بدم.باید بری جای دیگه.
سوسکی خانم از مرغه خداحافظی کرد و رفت تا به یک خونه ی دیگه رسید.
به در کوبید. تق و تق وتق یک نفر از پشت در جواب داد:بله بفرما کی هستی؟ سوسکی خانم جواب داد:
ای توکه پشت دری پشم تنت فرفری
پشم قشنگم بده از همه رنگم بده
ولی کسی که دروباز کرد، یه گاو بزرگ مزرعه بود.
سوسکی خانمو دید و با خنده گفت:سوسکی خانم جان نگاه کن
من یک پوست کلفت دارم پشم ندارم. من نمیتونم به شما نخهای پشمی بدم.
سوسکی خانم از گاو هم خداحافظی کرد و رفت و رفت و رفت تا به یک خونه ی دیگه رسید.
درو کوبید تق تق تق کسی که پشت در بود. جواب داد: آمدم کی هستی؟ سوسکی خانم باز گفت:
ای تو که پشت دری پشم تنت فرفری
پشم قشنگم بده از همه رنگم بده
اما کسی که درو باز کرد یک گربه ی خواب الود بود.گربه خمیازه ای کشید و گفت: سوسکی خانم جان،حالت خوبه؟ نگاه کن من روی بدنم مو دارم.پشم ندارم من نمیتونم به تو نخهای رنگی بدم.
سوسکی خانم با این که خیلی خسته بود، باز راه افتاد رفت ورفت ورفت. خسته که شد روی یک سنگ بزرگ نشست وآهسته گریه کرد.
یک دفعه از زیر سنگ بزرگ یک نفر سرشو بیرون آورد. سوسکی خانم ترسید.از روی سنگ پایین پرید. کسی که سرش را از زیر سنگ بیرون آورده بود گفت: نترس،نترس من یک لاک پشتم توکجا میری؟اینجاچکارمیکنی؟
سوسکی گفت: آمدم پشم بخرم،برای خاله عنکبوت ببرم. شما نخهای پشمی دارید به من بدهید؟ لاک پشت گفت:من فقط روی بدنم این سنگ بزرگو دارم. پشم ندارم نمیتونم به تو پشم بدم.برو شاید اونطرف مزرعه بتونی پشم پیدا کنی.
سوسکی خانم که هم خسته بود هم غصه دار دلش نمیخواست دست خالی پیش خاله عنکبوت برگرده خیلی خجالت میکشید تازه اگه دست خالی برمیگشت هم خودش و هم خاله عنکبوت بیکار میشدن
چون نخ های پشمی نداشتن که لباس ببافن.
سوسکی خانم داشت فکر میکرد و راه میرفت که بین علفا چشمش به یک چیزی افتاد که داشت علف میخورد.
جلو رفت خوب نگاش کرد
وااااای کسی که علف میخورد پشم داشت آن هم چه پشمهای، سفید و قشنگ و فرفری.
سوسکی خانم با شادی جلو دوید و گفت:
ای که علف میخوری پشم تنت فرفری
پشم قشنگم بده از همه رنگم بده
تا ببرم به خونه لباس نو ببافم ازاونا دونه دونه
کسی که میان علفها بود کسی نبود جز گوسفند سفید مزرعه.
گوسفند سفید نزدیک سوسکی خانم اومد بهش نگاه کرد ولی نگفت من نخ های پشمی ندارم.
خندید و گفت:بفرما
خوش اومدی به اینجا
خانه در این جا دارم
پشمای زیبا دارم
یکی به رنگ آب است
یکی به رنگ آفتاب
یکی به رنگ گل ها
یکی به رنگ مهتاب
حالا بگو از کدوم یکی میخواهی؟
سوسکی خانم گفت: از همه رنگش میخوام. از پشمهای خیلی قشنگ می خواهم.
گوسفند از پشم های رنگارنگی که توی خونه داشت به سوسکی خانم داد.
سوسکی خانم خوشحال پیش خاله عنکبوت برگشت.
خاله عنکبوت گفت: دستت درد نکنه سوسکی خانم
سوسکی خانم هم گفت: دست آقا گوسفند درد کنه.
بعد دوتایی نشستن و بافتن و آواز خواندن
مینشینیم با شادی
دوباره توی خونه
لباس نو میبافیم
دوباره دانه دانه
یکی به رنگ دریا
یکی به رنگ صحرا
زرد و سفید و قرمز
رنگ لباس گل ها
༺◍⃟☘჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟☘჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
171.4K
نورا خاک نژاد ۹ساله از شهرقدس
آلا سلمان پور ۸ساله از اهواز
سینا ابیض 9ساله از دزفول
فاطمه پورمیدانی ۶ساله از قم
محمد جواد شاکری مقدم ۱۰ ساله
زهراسادات ۶ ساله و زینب سادات صفوی۲ساله از رشت
🎙🌙@nightstory57
.
🛎خیلی از شما آدرس کانال آموزشهای
خـــــــــانم معـــــین الدینی رو خــــــواستین
خواستم بگم ی بار دیگه میزارم براتون
از دستش ندید 😊👇
https://eitaa.com/joinchat/1152123124Ccec61a6a2a
7.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چرا میگن دوستی با طبیعت روی کودکان خیلی تاثیر داره؟!
༺◍⃟☘☘჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🎙🌙@nightstory57
اگه کودک تون با گریه حرف هاش رو میزنه و ازتون بطور ناواضح کمک میخواد ،
قصه ی امشب رو براش بزارید تا ببینه
خوش زبونِ قصه ی ما چه میکنه😍✨
با داستان امشب همراه باشید
در کانال👇
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
::
83.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥داستـــــان تــــصــــویــــری
🎙قصه گو: معین الدینی
🎞انیماتور: عارفه رضائیان
📚قصه ی :
| خوش زبون|
༺◍⃟ ✨჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
|خوش زبون باشیم|
#قصه
#داستان
#داستانشب
#کودک_۷_۱۲
#گوینده_معین_الدینی
༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
داستان شب|معین الدینی
🎥داستـــــان تــــصــــویــــری 🎙قصه گو: معین الدینی 🎞انیماتور: عارفه رضائیان 📚قصه ی : | خوش
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((خوشزبون))
اگه فرزندت با گریه حرف میزنه
روی زیباترین درخت جنگل قناری کوچولویی باپدرومادرش زندگی میکرد
اسم این قناری کوچولو "خوشزبون" بود
خوش زبون، اسمی بودکه پدرو مادرش انتخاب کرده بودن. چون اوخیلی قشنگ وزیبا حرف میزد همه پرنده هاوحیووناعاشق آواز خوندن خوشزبون بودن
خوشزبون بچه ای بودکه همه دوستش داشتند، اماپدرومادرش اونو از همه بیشتردوست داشتنداونا دوست داشتن به خوشزبون کمک کنن اماهمیشه این اتفاق نمی افتاد همیشه پدرومادرخوشزبون بهش کمک نمیکردندیاچیزی که میخواست بهش نمیدادن برایهمین بعضی روزها خوشزبون با ناراحتی وگریه میخوابید.
یکروزکه خوشزبون ازدوستش ناراحت شده بودباناراحتی وگریه کنان پر زد و پیش مادر آمد به مادر گفت: « اوووو مممممم منووووو مممممم اااااا ووووو!» ودوباره بلندترازقبل گریه کرد. او خیلی ناراحت بود و دوست داشت مادر بهش کمک کنه.مادرهم دوست داشت بهش کمک کنه امااصلا حرفهای اونو نمیفهمیدچون با گریه حرف میزد.
اونروزخوشزبون باناراحتی به رختخوابش رفت
وخیلی غصه خوردچون از دوستش ناراحت شده بود و مادر هم بهش کمک نکرد
کم کم خوشزبون خوابش بردو خواب جالبی دیدقناری دانای جنگل به خوابش اومدخوشزبون خیلی خوشحال شداوهمیشه آرزو داشت قناری دانای جنگل را ببینه. قناری دانا بهش نزدیک شدوگفت:چی شده که انقدرناراحتی خوشزبون جنگل؟!
خوشزبون جواب داددوستم ناراحتم کرد رفتم ازمامانم کمک بگیرم باهاش حرف زدم امااصلا کمکم نکرد.خیلی ناراحتم الان!قناری دانا گفت:به مامان چی گفتی که کمکت نکرد؟
خوشزبون باناراحتی گفت:بهش گفتم اون منو ناراحت کرد.چون اسباب بازی منو برداشت و بهم حرف بدی زد!». قناری دانا گفت:اگه اینطور میگفتی مامانت حتما کمکت میکرد.
من اونجاحرفای تورو شنیدم تو اینطوری گفتی:اووووممممممم مننووووو مممممم ااااااا ووووو.
چون اون موقع خیلی ناراحت بودی و گریه میکردی برای همین درست حرف نزدی ومامانت چیزی نفهمید!».
قناری دانا ادامه دادوگفت:اگه باگریه حرف بزنی،کسی چیزی نمیفهمه. بهتره اون لحظه یکم صبر کنی وقتی گریه ت آروم ترشد سه تانفس عمیق بکشی بعدبه خودت بگی مامان کمکم میکنه.بعد بامامان قشنگ حرف بزنی! خوشزبون وقتی این حرفها رو شنید، ازخواب بیدار شد.صبح شده بود ولی خوشزبون هنوزخیلی ناراحت بود.او میخواست با گریه پیش مادر بره و حرفهای دیروز راتکرار کنه که ناگهان یادحرفهای قناری دانا افتاد.
برای همین اول کمی صبر کردگریه ش آروم ترشدبعدچندتانفس عمیق کشیدوگریه اش خیلی زود تمام شد سپس به خودش گفت:مامان میتونه بهم کمک کنه! بعد پیش مامان رفت وگفت:مامان دیروز اون دوستم منو ناراحت کردچون اسباب بازی منو
برداشت و بهم حرف بدی زدچکار کنم مامان؟!
مادرکه حالاحرفهای اونو فهمیده بود اول بغلش کرد وبعدبهش کمک کرد. حالا هم خوشزبون خیلی خوشحال بودهم مادرش
وقتی مادردور شدخوشزبون به آسمان نگاه کردوازقناری دانا تشکر کرد.
اوبرای همیشه خوشزبون جنگل باقی ماند.
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄