@nightstory57.mp3
11.9M
#داستانزندگی_حضرتفاطمهسلاماللهعلیها
༺◍⃟ ☀️🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:داستان زندگی حضرت فاطمه سلاماللهعلیها
#داستان_شب
#گروهسنی_۶_۱۲
#قصه
#داستان_زندگی_حضرتفاطمه_سلاماللهعلیها_قسمتچهارم
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟ 🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان امشب:(زندگی حضرت فاطمه سلاماللهعلیها)
حضرت زهرا؛ماه رمضان روخیلی دوست داشت همیشه برای اون حال و هوای دیگه داشت توی ماه رمضان قران برپدرش نازل شده بود توی ماه رمضان رفت وامدفرشته ها بیشتر میشد وحال حضرت زهرابهتر میشد.خانم فاطمه ماه رمضان سال گذشته رو یادش اومد توی اون ماه بودکه مسلموناسپاه مکه روشکست دادن این پیروزی هم خاطره شیرین دیگه ای بود امارمضان سال سوم هجری برای خانم فاطمه زهرا س از همه اونها شیرینتربود توی اون سال اولین فرزندش رو بدنیا اورد وقتی اون نوزاد نازنین روپیش پیامبربردن پیامبرگونه های نوه کوچیکشوبوسید درگوشش اذان گفت و اسمش رو "حسن"گذاشت حالا رفت وامدپیامبر بخانه دخترش بیشتر شده بود علاقه پیامبربه نوه کوچیکش اونقدر زیاد بودکه هرروزچندبار میومددیدنش پیامبرهم همینطورعاشقانه امام حسن ع رو دوست داشتند.
سال بعدتوی ماه شعبان خدای مهربون به خانم فاطمه یک فرزند دیگه عطا کرد.
پیامبراونو توی دامن خودشون گرفتن سراسر بدنشون رو بوسیدن وگفتن من اورا"حسین"مینامم
حالا دیگه امام حسن یک برادر نازنین داشت که باهم همبازی وپشت و پناه همدیگه بودند.
خانم فاطمه زهرا درپوست خودشون نمیگنجید چون حالا خدای مهربون از فضل و رحمتش دو تا فرزندنازنین بهشون عطا کرده بود که یکی از یکی گلتر،زیباتر،با اخلاقتر ونازنینتر
چندماه بعدازتولدامام حسین به مسلمانان خبر رسید که سپاه مکه در راه مسلمونا جمع شدن و برای دفاع از شهر بیرون رفتن اما زنها و بچه ها تو شهرموندن
خانم فاطمه هم توی مدینه موند اون نگران پدروهمسرش و حتی عموش بود نگرانی خانم فاطمه س بی مورد نبودبه ایشون خبردادند که پدرشون توی جنگ زخمی شده
خانم فاطمه با شنیدن این خبرهمراه چند نفرازخانمها به طرف میدون جنگ به راه افتادن توی اون جنگ تعداد زیادی ازمسلمونا کشته و زخمی شدن خانم فاطمه و زنها با کمک همدیگه به زخمیها اب میدادن زخمشون رو پانسمان میکردن
خانم فاطمه زخم چهره پدرشون رو شستن اون رو بستن اماچیزی که بیشتر ازهمه خانم فاطمه رو ناراحت کردشهادت عموی نازنینشون که در کنارپدرشون بودن حضرت حمزه ع بودوقتی پیامبرکنارجنازه حضرت حمزه ع حاضر شد خانم فاطمه هم اونجا بود پیامبر برای حمزه گریه کرد خانم فاطمه هم خیلی ناراحت شدن و اشک ریختن
از اونروز به بعدخانم فاطمه هرهفته چندبارکنارقبرعموشون میرفت وبرای ایشون گریه میکردوقتیکه پیامبرتوی شهرمدینه بودهرروز چندین باربه خانه دخترش میرفت اماحالا پیامبربه سفر رفته بود اون چندروزی بود که پدرش رو ندیده بود
دلِ خانم فاطمه سلام برای پدرشون تنگ شده بودخانم فاطمه به اون روزایی فکرمیکردکه پدرشون توی مدینه بود وقتی میومد خونه اول سلام میکردجلو میومدودستای دخترش رو میبوسیدبعدمیرفت پیش نوه ها بغلشون میکرد رو شونه هاش سوارشون میکردساعتهابااونها بازی میکرد
حالا بزرگترین آرزوی خانم فاطمه این بودکه هرچه زودترپدربه مدینه برگرده و پدرش رو ببینه که داخل میشه و میگه من هستم فاطمه جان کجایی؟ چندروزبعدخانم فاطمه سرگرم کاری بودکه یک نفردرزد.خانم فاطمه که منتظر بودن بطرف دردویدپرسید کیه یه صدای مهربون پشت در گفت:من هستم فاطمه جان
خانم فاطمه دررو باز کردپیامبرقبل از خانم فاطمه سلام کردوداخل خونه اومددخترشو بغل گرفت بوسید و به سینه فشردبعدهم به اتاق کوچیک خانم فاطمه رفتن
خانم فاطمه یه پرده ی نوبه پنجره اتاقش زده بود،یه گردنبند زیبا هم به گردنش اویزون کرده بوددوتاگوشواره هم تو گوششون داشتن وقتی نگاه پیامبر به پرده نو گردنبند وگوشواره افتاد بلند شد خداحافظی کرد و رفت
خانم فاطمه تاپشت درهمراه پدرشون رفت اما رفتن پدر مثل همیشه نبود خانم فاطمه رفت توی فکروبا خودش گفت:چرا پدرم امروز ناراحت بود خانم فاطمه س ازاون جایی که علم الهی داشتند به درودیوار خانه نگاه کردچیزی که عوض شده بود همون پرده نو بود خانم فاطمه س پرده رو باز کرد بعدیادگردنبندوگوشواره ش افتاد اونها رو هم باز کرد
راستش اولین باری بودکه خودشون رو باگردنبندوگوشواره آراسته بودن خانم فاطمه پرده،گوشواره و گردنبند رو توی یه دستمالی گذاشت و به مسجدپیش پیامبرفرستاد.پیامبر تو مسجدنشسته بود که اون بسته روبه پیامبردادن وقتی چشم پیامبر به پرده افتادخندیدوبه مسلمونهایی که اونجا بودن گفت:خانم فاطمه س که جانم فدای او باد همانکاری رو کرد که من دوست داشتم.
پیامبرپرده،گردنبندوگوشواره رافروخت و پول اونها روبه فقرا داد.
بله بچه های من پیامبرماو دخترشون این گونه بودن حتی ازاونچیزیکه براشون زیبایی ظاهری میاورد پرهیز میکردن برای اینکه دلشون میخواست باضعیفترین قشر جامعه کسایی که نون شب هم ندارن همسان باشن تا بتونن دردومشقت و فشاری رو درک کنن اونا میخواستن به مردم بگن ما رنگ کسایی میشیم که توی مشکلات هستندوازاین طریق بهشون کمک کنیم
༺◍⃟🪴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟჻🌲ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
::
🔔شــانــزدهـمـیــن دوره تخصصی_آموزشی
🗣فــــن بیــــــــــــــان و ارتبـــــــــــاط مـــوثــــر
ویـــــــژه مــعلـــــمـیـن و بزرگــســـــالان
با حضــــور سرکار خانم معین الدینی✨
مــــــدرس فــــــــن بیان و ارتباط موثر
و مـــــــــدیر مجموعه فرهنگی هنری
شهیــــد فهمیده.
برای ارتباط با مــــــا😍👇👇
آیدی ادمین
@Fatemeh5760
برای کسب اطلاعات بیشتر وارد کانال آموزشی شوید 😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1152123124Ccec61a6a2a
༺◍⃟ ჻@bayaneziba⚘❥༅••┅┄
سلام و نور
روزتون بخیــــــــــر
یک راز بزرگ....
اگر دوست دارید کتابخوان شوید
و فرزند کتابخوانی پرورش دهید☝️
باید.....
🎙🌙@nightstory57
اگه یک مادر دانا باشی باید خونت
پر از وسایل بازی بچه ها باشه و از
ریخت و پاش های هدفمند بچه ها
ناراحت نشی.....
الان سه ساعته داره با اینا بازی میکنه 😊
🎙🌙@nightstory57
@nightstory57.mp3
8.93M
#داستانزندگی_حضرتفاطمهسلاماللهعلیها
༺◍⃟ ☀️🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:داستان زندگی حضرت فاطمه سلاماللهعلیها
#داستان_شب
#گروهسنی_۶_۱۲
#قصه
#داستان_زندگی_حضرتفاطمه_سلاماللهعلیها_قسمتپنجم
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟ 🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((زندگی حضرت فاطمه سلاماللهعلیها))
موقع ناهار بود اما سفره خانم فاطمه زهرا سلاماللهعلیها خالی بود
امیرالمومنین ع به خونه رفت ومتوجه شد بچه هاش گرسنه هستند و از غذا خبری نیست از خانم فاطمه زهرا س پرسیدن غذایی برای خوردن نداریم خانم فاطمه زهرا س فرمودند: نه علی جان دو روزه که بچه ها گرسنه ان و چیزی توی خونه نداریم
اقا امیر المومنین ع سریع از خونه بیرون رفت و تا غذایی تهیه کند پیش یکی از اشناها رفت و یه دینار قرض گرفت بعدش به طرف بازار راه افتاد تا مقداری غذا بخرد و به خونه ببرد.
بین راه مقداد را دید"مقداد" یکی از یاران پیامبر بود.
اون یک مسلمان فقیر اما با ایمان بود.
امیر المومنین ع دیدن مقداد کنار یک دیوار ایستاده جلو رفت و پرسید مقداد در این گرما چرا در کوچه ایستادی؟
مقداد سرش را پایین انداخت
امیرالمومنین سوالشو تکرار کرد مقداد گفت:بچه هام گرسنه هستند و من چیزی ندارم که براشون ببرم، خجالت میکشم به خونه بروم
امیرالمومنین ع خیلی ناراحت شدن و گفتن منم مثل تو برای تهیه غذا اومدم بیرون این یه دینا رو که قرض کردم بهت میدم برو برای بچه هات غذا بگیر ولی مقداد قبول نکرد و گفت:نه نمیگیرم بچه های پیامبر عزیزتر هستند
اماامیرالمومنین ع اصرار کرد و پول رو به مقداد داد حالا دست امیر المومنین ع خالی بود
ایشان به مسجد رفتند و پشت سر پیامبر ص نماز خواندند و بعد از نماز ب خانه نرفت و تا نماز مغرب توی مسجد موند.
وقتی نماز مغرب تموم شد پیامبر به طرف امیر المومنین ع اومد و آهسته پرسید((علی جان چیزی تو خونه داری که منو مهمون کنی؟؟؟))
امیرالمومنین از خجالت سرشون رو پایین انداختند و پیش خودشون گفتند: خدای من چیکار کنم هیچی تو خونه ندارم پیامبر را مهمان کنم ایشان نمیدونست چی باید بگه
پسر عموی عزیزش میخواست به خونه ش بیاد ولی سفره اش خالی بود پیامبر سوالش رو دوباره تکرار کرد
این دفعه امیرالمومنین ع سرش رو بالا اورد و گفت: رسول خدا بزرگترین ارزوی من خدمت به شماست من در خدمتتون هستم
پیامبر دست امیرالمومنین رو گرفتن و دوتایی به طرف خانه خانم فاطمه س به راه افتادن اماامیرالمومنین که میدونست چیزی تو سفره ش نداره تو فکر بود که جواب خانم فاطمه سلام را چی بده غذایی که نتونسته بود تهیه کنه و حالا هم دست پیامبر رو گرفته بود و قرار بود مهمون به خونه ببره
وقتی رسیدن خونه خانم فاطمه س در حال نماز خوندن بود پشت سر ایشون چند تا ظرف پر از غذا ردیف شده بود.
خانم فاطمه سلام نمازش رو تموم کرد و به پدرش سلام کرد.
پیامبر جواب سلام دخترش رو داد و یه دستی به سرش کشید
امیرالمومنین ع که از دیدن غذاها تعجب کرده بود گفت؛ این... این این ....غذاها از کجا اومده به جای خانم فاطمه سلام الله، پیامبر نگاهی از سر مهر و محبت به امیرالمومنین ع انداختن و گفتن این غذاها به جای اون پولیه که به مقداد بخشیدی این غذا از طرف خدای مهربون فرستاده شده این غذاها غذای بهشتی هستند که خدای مهربون برای شما فرستاده است.
༺◍⃟🪴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟჻🌲ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
::
@nightstory57.mp3
11.13M
#داستانزندگی_حضرتفاطمهسلاماللهعلیها
༺◍⃟ ☀️🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:داستان زندگی حضرت فاطمه سلاماللهعلیها
#داستان_شب
#گروهسنی_۶_۱۲
#قصه
#داستان_زندگی_حضرتفاطمه_سلاماللهعلیها_قسمتششم
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟ 🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((زندگی حضرت فاطمه سلاماللهعلیها))
چند روزی بود که اقا امام حسن و اقا امام حسین جانمون مریض بودن اونا دیگه نمیرفتن بیرون بازی،دیگه به مسجد جدشون نمیرفتن و روی شونه های پیامبر سوار نمیشدن پیامبر مهربون مادلشون برای بازی و خنده نوه هاشون تنگ شده بود بلندشدن و رفتن خونه خانم فاطمه ایشون میخواست کنار نوه های کوچیکش بشینه و از نزدیک اونا رو ببینه وصورتاشون رو نوازش کنه اما حال امام حسن وامام حسین خیلی بد بود
مریضیشون خیلی شدید شده بود طوریکه پیامبرص خیلی ناراحت شدن به امیرالمومنین گفتن :برای اینکه امام حسن و امام حسین زودتر خوب بشن نذرکن وازخدابخواه مریضیشون رو خوب کنه
امیرالمومنین که از مریضی فرزندانش غمگین بودن وگفتن:ای پیامبرخدا نذرمیکنم سه روز روزه بگیرم و از خدای مهربون میخوام که این درد وبیماری رو از بچه های من دور کنه خانم فاطمه حرف را امیرالمومنین شنیدند
ایشون هم گفتن منم دلم میخواد بچه هام زودتر خوب بشن پدرجان منم نذر میکنم سه روز روزه بگیرم امام حسن و امام حسین با اینکه مریض بودن حرف پدرو مادرشون رو شنیدن به جدشون پیامبرنگاه کردن و گفتن ماهم نذرمیکنیم همراه پدر و مادرمون روزه بگیریم
توی خونه ی امیرالمومنین غیرازخانم فاطمه و امام حسن وامام حسین یه خانمی بودبه نام"فضه" که توی کارای خونه به خانم فاطمه کمک میکرد فضه هم وقتی حرفای امام حسن وامام حسین و شنید بهشون گفت منم برای شفای این دوتاگل کوچیک نذر میکنم سه روز روزه بگیرم
بچه ها جمع روزه داران جمع شد
چند روز گذشت
خدای مهربون نذرخانم فاطمه سلام واقاامیرالمومنین دو تا گل پسراشون وخانم فضه روپذیرفت وبیماری را از این دوتا بچه نازنین دور کرد حالااوناباید به نذرشون عمل میکردن باید سه روز روزه میگرفتن
یک روز اقاامیرالمومنین رفتن بازار یه خورده جوخریدن و به خونه آوردن
نانی که اقاامیرالمومنین و خونوادشون استفاده میکردن نان جوبود
خانم فاطمه باآسیاب جوهارو آردکرد بعدآردوخمیرکردونون پخت
فردای اونروز همه اهل خونه روزه گرفتن امام حسن وامام حسین هم روزه گرفتن
وقتی آفتاب پشت نخلستونه مدینه قایم شده بودوغروب ازراه رسیدهمه اهل خونه نمازشون روخوندن ودور سفره جمع شدن تا افطارکنن یه دفعه دیدن یه نفرداره در میزنه همه ساکت شدن یه نفرپشت دربود
گفت:سلام بر شما خانواده پیامبر،من فقیری از اهل مدینه ام گرسنه ام منو سیر کنید تا خداوند پاداش اون رو به شما بده به من یه مقدار غذا بدید ازتون خواهش میکنم🙏
همه صدای اون فقیر رو شنیدن اقاامیرالمومنین تکه نانی که توی دستش بود برداشت و گفت من امشب غذا نمیخورم و این تکه نان روبه فقیرمیدم بعدازاون همه اهل خونه سهم نونشون رو به فقیر دادن و هر پنج نفر با یه لیوان آب افطار کردند.
بچه ها اون شب همه اهل خونه گرسنه خوابیدن فردای اون روز باز هم روزه گرفتن اما روز بعدهم وقتی خواستن افطار کنن صدای دربلند شداقاامیرالمومنین خندید
صدایی ازپشت درگفت:سلام بر شما خانواده پیامبر،من یتیمی ازاهل مدینه ام،گرسنه ام،سیرم کنید تا خدا به شما رحم و محبت کند.
و بازهم ... هرپنج نفرسهم نونشون رو به اون یتیم دادن و گرسنه خوابیدن
بچه ها روزسوم باز هم همه روزه بودن امام حسن وامام حسین کوچیک بودن اما دلشون میخواست مثل پدرو مادرشون کارای بزرگ انجام بدن این بود که گرسنگی رو تحمل کردن وموقع افطارهمه خوشحال بودن اما دوباره یک نفردرزد وقتی صداش رو شنیدن فهمیدن که اونم یه مرد اسیر و گرسنه ست اقاامیرالمومنین بلندشدو سهم نونشو به مرداسیر بخشیدپشت سرش خانم فاطمه امام حسن امام حسین و خانم فضه حالا سه روز بود که اونا غذا نخورده بودن خیلی گرسنه بودن همه دور سفره خالی نشسته بودن که پیامبر درزد و واردشد
همه بلند شدن به پیامبر سلام کردن پیامبر جواب سلام داد اما وقتی خوب به صورت خانوادش نگاه کردبا تعجب گفت:پناه برخداشماچرا اینقدر رنجور هستید؟چرا اینقدر نحیف شدید؟
خانم فاطمه خندیدوماجرای سه روز روزه گرفتن واومدن اون فقیر و یتیم و اسیر رو برای پدر تعریف کرد.
پیامبر یه نگاهی به اقا امیرالمومنین انداخت بعد به دخترش خانم فاطمه لبخندی زد وامام حسن وامام حسین رو بلند کرد و روی پای خودش نشوند و تو دلش خدا رو شکر کرد که چنین خونواده مهربون و با محبتی داره
یک دفعه فرشته و جبرئیل بر پیامبر فرود آمدند چندبار سوره انسان رو برای اون حضرت خوند توی اون ایه ها خداوند از محبت،مهربانی و گذشت اقا امیرالمومنین،خانم فاطمه زهرا س،امام حسن ع،امام حسین ع و فضه تعریف کرده بود
توی این ایه ها خدا به مردم یاداوری کرده که مثل خانواده پیامبر باشند و به فقیر و یتیم و اسیر مهربونی کنند.
༺◍⃟🪴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟჻🌲ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
::