✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:(اتاق شلوغ نازنین)
نازنین کوچولوی قصه ما یه دختری ۹ ساله مهربون و خوش اخلاق بود که عاشق بازی، نقاشی و قصه خواندن بود. اما یک مشکل بزرگ داشت: اتاقش همیشه درهم برهم ، ژولیده و پولیده بود ، نامرتب بود. هر بار که چیزی را از کشو، کمد یا قفسه برمیداشت، دیگر آن را سر جایش نمیگذاشت. لباسش رو هرجا در می اورد همونجا مینداخت ، عروسکهایش روی تخت ولو بودند، کتابهایش روی زمین افتاده بود و لباسهایش روی صندلی تلنبار شده بود.
مادرش چند بار بهش گفته بود که:
نازنینم، برگ گلم اگر اتاقت مرتب باشه راحتتر وسایلت را پیدا میکنی!
اما نازنین میگفت: اع مامان من که وسایلم را همینطور هم پیدا میشن!
یک روز که خیلی خوشحال بود، تصمیم گرفت نقاشی بکشه. اما وقتی دنبال دفتر نقاشیاش گشت، اصلا پیداش نکرد ، خبری ازش نبود. زیر تختش را نگاه کرد، کشوهاش رو زیر و رو کرد، بین کتابهاشو رو گشت، اما خبری از دفتر نقاشیش نبود! ناراحت ، عصبی و غمگین نشست یه گوشه.
با ناراحتی رفت پیش مامانش و گفت: مامان، دفترم گم شده! هر جا را گشتم، ندیدمش!
مامانش خندید و گفت:خب عزیزم، دوباره بگرد ، اتاقتو مرتب بگرد اگه یه خورده ام اتاقت مرتب تر بود راحت تر پیداش میکردیا.
نازنین یه اخمی کردو برگشت به اتاقش.
حالا چه کار کنم؟من میخوام نقاشی بکشم
تصمیم گرفت اتاقش را مرتب کنه، شاید دفترشو پیدا کنه. اول از همه، لباسهایش را جمع کرد و داخل کمد گذاشت. بعد، کتابهایش را روی قفسه مرتب کرد. یک کتاب داستان قدیمی پیدا کرد که مدتها دنبالش میگشت! با خودش فکر کرد: وای! این کتاب رو چقد دوست داشتم خیلی وقت بود گم کرده بودم! چقدر خوب شد پیداش کردم.
بعدشم عروسکهاش رو سر جای خودش گذاشت و اسباببازیهای کوچکش رو داخل جعبه مخصوصشون. وقتی کشوی میزش را مرتب میکرد، دست یکی از عروسک هاشم پیدا کرد که کنده شده بود و گمش کرده بود .
واییی دست عروسکم چقدر دنبالش میگشتم ،خدایا شکرت.
بالاخره دفتر نقاشیشم پیدا کرد! خیلی خوشحال شد، اما یک چیز دیگر هم فهمید: اتاق مرتب، یعنی هیچچی گم نمیشه!
فردای اون روز ، وقتی از مدرسه آمد، خیلی خسته بود. میخواست مشقاش رو بنویسه ، اما وقتی نشست تا دفتر مشقش رو برداره ، دید مداد و خودکارهاش گم شدهاند! باز هم مجبور شد کلی دنبالشون بگرده، گشت گشت گشت گشت گشت گشت اونقدر گشت که از خستگی خوابش برد.
آن روز نازنین وقتی بیدار شد خیلی دیر شده بود مادرش گفت: نازنین، اینطور که نمیشه! هر روز باید اینهمه وقت برای پیدا کردن وسایلت تلف کنی؟
نازنین یه آهی کشید. دوباره رفت توی فکر. اگر همیشه بعد از استفاده از مداد و دفترش آنها رو یک جای مشخصی میگذاشت، مثلا تو کیفش ، روی قفسه کتاباش یا کنار میزش میزاشت دیگر لازم نبود این همه دنبالش بگرده!
چند روز بعد، دوستش سارا قرار بود به خانهشون بیاد تا با هم بازی کنند. نازنین خیلی خوشحال بود، اما یکهو یاد اتاقش افتاد! وای! چقدر نامرتبه الان سارا میاد مسخرم میکنه!
با عجله شروع به جمعوجور کردن کرد. برای اولین بار فهمید که مرتب کردن یک اتاق خیلی شلوغ، چقدر سختتر از مرتب نگهداشتن یک اتاق مرتبه! بالاخره قبل از آمدن سارا، همه چیز را سر جاش گذاشت و اتاقش تمیز کرد.
وقتی سارا امد با تعجب گفت: وای نازنین! چه اتاق تمیزی داری! همیشه اینقدر مرتبی؟
نازنین خندید و گفت: همیشه نه! ولی از این به بعد میخواهم همیشه همینطور باشه!
از آن روز به بعد نازنین تصمیم گرفت بعد از هر بازی یا درس، وسایلش رو همون موقع سر جاش بگذاره. دیگر هیچچیز گم نمیشد، وقتش هدر نمیرفت و وقتی دوستاشم میخواستن بیان لازم نبود اینقدر تمیز کنه، بشوره و بسابه ، جمع کنه و ورداره.
مامانش که دید نازنین تغییر کرده، اون رو توی بغلش گرفت و گفت: دخترم، حالا دیگر یاد گرفتی که مرتب بودن، فقط یک کار سخت نیست، بلکه زندگی رو برای خودت راحتتر میکند!
و نازنین از آن به بعد همیشه اتاقشو مرتب و تمیزی میکرد.
༺◍⃟🦡🪵჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🆔@nighthistory63
༺◍⃟🐿🌰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
436.4K
اسامی بچه های گلم😍:
دوقلوها هلنا و حلما زارع۸ساله از شیراز
ماندانا ادراکی۹ساله ازظفراباد شیراز
فاطمه لطفی از تهران۷ساله
زینب ومحمدسجادکاظم پور۱۰و ۷ ساله از تهران
محیا موحد ۸ ساله از رامهرمز
اسما موسوی ۱۱ساله
محمدطاها موسوی ۹ساله از محمد شهر کرج
فاطمه ومحدثه پرونده ۱۰و۴ساله
عرشیا اسدی از نجف آباد
اسماومحمدافسری ۳و۹ساله
ازشهرستان کوار
مهدیار طاهری۴سال و نیم از خمینی شهر
زهرا دهقان ۱۱ساله
فاطمه ومحمدمهدی گرمابی۱۰و ۸ ساله از کرج
محمدحسین ومحمدمهدی عباسیان ۱۰و۵ سال و نیمه
نفس دوستی ۹ساله از شهر پرند
فاطمه زهرا فداکار ۹ساله از اندیمشک
سلام مبینا و ملیکا معمر از شیراز
امیرعلی کاظم زاده۸ساله از اصفهان
مریم همتی ۱۱ ساله از تبریز
کیان آب بر ۱۰ ساله تهران
محیا۱۰ساله و امیرمحمدهژبری از مشهد
فاطمه جانی ۹ ساله از پرند
فاطمه رحمانی ۶ ساله از تهران
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۵۰۴۰۳_۱۵۱۱۱۸۹۱۸_۰۳۰۴۲۰۲۵.mp3
3.82M
رفتار با کودک عصبانی
و معرفی چند کتاب برای
کودکان عصبانی 😊☘
#نکته_تربیتی
#کودک_عصبانی
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_20250403_194158107_03042025.mp3
10.15M
#آرش_وتوپ_قرمز
༺◍⃟✨჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد: عصبانیت راه حل داره.
#قصه
#داستان
#داستانشب
#کودک6_12
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
و༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:(آرش و توپ قرمز)
آرش پسر بچهای بود که همیشه پر از انرژی و شاداب بود، اما یک مشکل بزرگ داشت: او خیلی زود عصبانی میشد. وقتی چیزی طبق خواستهاش پیش نمیرفت یا کسی به او چیزی میگفت، خیلی زود عصبانی میشد و واکنشهای بدی نشون میداد.
یک روز تابستانی، آرش با دوستاش داشتن توی حیاط بازی میکردن. خیلی هم خوشحال بودن اما یک دفعه توپ قرمز از دست یکی از دوستای آرش افتاد به سمت دیوار و شیشه شکست. همه بچهها ناراحت شدند، اما آرش که خیلی توپش رو دوست داشت خیلی ناراحت شد و شروع کرد به فریاد زدن : چرا همیشه من باید بدبخت باشم؟ چرا من شانس ندارم؟ چرا توپمو زدین به شیشه ، شیشه رو شکستی؟! چرا مواظب نیستین .
داد و بیداد میکرد ، دوستاش به آرش نگاه کردن و هیچکدام نمیدانستن چطور باید جوابش رو بدن. همه ساکت شده بودن و آرش به شدت عصبانی بود. او توپش رو رفت از خونه همسایه گرفت و همسایه ام اون رو مجبور کرد که بیاد و شیشه خونشون رو عوض کنه. بعدشم یک گوشه نشست و ناراحت و عصبانی رفت توی فکر.
مادر آرش که توی خونه مشغول کاربود ، صدای فریادش رو شنید امد پیشش اروم کنارش نشست و گفت :آرش، شیشه شکست؟
ارش یه نگاهی به مادرش کرد و گفت : اره مامان شیشه شکست
مامانش گفت:خوب دیگه شیشه شکسته تو بازی ممکنه این اتفاقا ممکنه بیفته ، امشب به بابا میگم شیشه بر رو بیاره و شیشه رو عوض کنه ، پسرم شیشه شکسته درست میشه اما ما وقتی عصبانی هستیم و برخورد بدی با بقیه میکنیم دیگه رابطه هامون مثل روز اول نمیشه به نظرت وقتی عصبانی شدی چطوری باید رفتار میکردی که اینقدر بهت فشار نیاد و دوستاتم ولت نکنن و نرن .
آرش با چشمانی پر از اشک به مادرش نگاه کرد و گفت: من نمیخواهم همیشه عصبانی باشم، اما وقتی چیزی میشکنی یا نمیشه ، من خیلی ناراحت میشوم ، نمیتوانم خودم را کنترل کنم مامان.
مادرش خندید و گفت: عصبانی شدن حس بدی دارد، اما راههایی ام برای کنترلش هست. میتونی وقتی عصبانی میشی، آروم باشی و شروع کنی از 1 تا 10 بشماری 10،9،8،7،6،5،4،3،2،1... بعدش یه نفس عمیق بگیری و احساست رو به زبون بیاری مثلا بگی:
من خیلی ناراحتم من وقتی میبینم شما اصلا حواستون نیست و زدین شیشه رو شکستین ناراحت میشم
بعدشم به خودت بگو:این مشکل من نیست که حالا باید چطور با آن برخورد کنم.گاهی وقتها وقتی فاصله میگیریم و چند تا نفس عمیق میکشیم، میتوانیم بهتر فکر کنیم مثلا یک دور توی خونه راه برو یا از این اتاق برو توی اون اتاق چند دقیقه بشین ، به بیرون نگاه کن ، یه لیوان آب خنک بخور ، چشماتو ببند و به این فکر کن که عصبانیت برای ما همه ادما پیش میاد مهم اینه که توی اون لحظه ای که عصبانی هستیم چطوری رفتار کنیم .
آرش یخوره فکر کرد و گفت: یعنی اگه من آرام باشم، میتوانم مشکلم رو حل کنم؟
مامانش گفت: دقیقاً. حالا بیا با هم راه حلی برای حل این مشکل پیدا کنیم. ما میتونیم که به بچه ها بگیم که توپشونو به سمت پنجره های همسایه ها نندازن.خیلی ارومتر بازی کنن .شوتای بلند زمین فوتبالی نزنن ، شوتای کوچه ای بزنن شوتایی که توی کوچه های کوچیک باشه.مجبور نشن اسیب بزنن به شیشه های مردم .
آرش سرش رو تکان داد و گفت: حق با شماست، مامان. من باید آرام شوم تا بتوانم فکر کنم.
بعدشم از جاش بلند شد و چند نفس عمیق کشید. احساس کرد که بدنش یخورده آرامتر شد ، ذهنش هم بازتر شده . بعدشم گفت: من باید برم از دوستام معذرتخواهی کنم. من نباید فریاد میزدم. همچیز قابل حله .
آرش رفت پیش دوستاش و از یکی یکی اونها معذرت خواهی کرد. همه آنها فهمیدن که کارشون اشتباه بوده و نباید شوتای بلند بزنن که بخوره توی شیشه. حتی یکی از دوستای ارش بهش گفت که بابای من گفته که شیشه خونه همسایه رو اون عوض میکنه .
اونا به هم قول دادن که حواسشون رو بیشتر جمع کنن ، آرش هم فهمید که عصبانیت چیزه که همه تجربه میکنند، اما یاد گرفت که چطور با آن برخورد کنه و چطوری اون روکنترل کنه، چون میخواد زندگیش راحتتر و بهتر باشه.
༺◍⃟🦡🪵჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🆔@nighthistory63
༺◍⃟🐿🌰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
297.5K
اسامی بچه های گلم😍:
علی پورعابدی ۹ ساله از اردکانِ یزد
ملینا جیهانی ۹ ساله از اصفهان
محمد محسن ومحمدمهدی مدرس غروی۷و۱۳ساله از مشهد
شاهان شوقی ۶.۵ ساله از شهرقدس
حسنا آبیاتی ۸ ساله از تهران
فاطمه هوشیار ۵/۵ ساله از تهران
فربد فرخی۶ ساله از کرمانشاه
مهدی وهادی هاشمیان۱۰و ۵ ساله از تبریز
فاطمه معصومه و امیرعلی مجاهد ۱۱و۹ساله
دخترهای ۸ ساله از تهران
فاطمه بهار محسنی نژاد
فاطمه مولایی
ریحانه نجفی
ریحانه علی دادی
عسل دهقاندار
صبا محمدولی
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
..
سلام 🌸سلام🌺
اگه فرزند شما عینک زدن 👓
دوست نداره
داستان امشب براش بزارید 😊
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_20250404_195737497_04042025.mp3
8.39M
#قورباغه_ی_عینکی
༺◍⃟✨჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:عینک برای چشم ضعیف ضروریه.
#قصه
#داستان
#داستانشب
#کودک6_12
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚🐸👓჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: (قورباغه عینکی)
قورباغه توی برکه نگاهی کرد وسط برکه ی آب، یه سنگ سبز دید .
از روی خشکی یک پرش بلندی زد و روی سنگ سبز وسط آب پرید
وقتی پرید تازه متوجه شد که اون یه سنگ نبوده بلکه یه برگ سبز معمولی بوده
برگ سبز توی آب فرو رفت و قورباغه هم افتاد توی آب
قورباغه که اصلا حوصله خیس شدن رو نداشت از آب اومد بیرون و دوباره کنار برکه توی خشکی نشست .
به اطرافش نگاهی کرد و یه دفعه متوجه یه مگس شد که روی زمین نشسته . به نظرش اومد که این مگس باید خیلی خوشمزه باشه
بعد با یه حرکت سریع، زبونشو بیرون آورد و مگسو شکار کرد ولی تا اونو تو دهنش گذاشت تازه فهمید مگس نبوده یه حلزون سیاه بوده
قورباغه، حلزون رو روی زمین گذاشت و ازش معذرت خواهی کرد.
قورباغه به دنبال یه شکار خوب براه افتاد اما توی راه یه چیز عجیب دید. اون یه سنگ خالخالی رو دید که داشت آروم آروم راه میرفت مثل اینکه داشت ب سمت قورباغه میومد
قورباغه ترسید وپابه فرارگذاشت .ولی صدای لاک پشت رو شنید که می گفت:آهای!!! قورباغه وایسا من نفس ندارم اینهمه دنبال تو بیام لطفا وایسا!!!!
قورباغه تازه فهمیده بود که اون سنگ خالخالی نبوده بلکه دوستش لاک پشته ست
قورباغه دیگه از کارهای خودش تعجب کرده بود. پیش خودش گفت: چرا من همه چیز رو اشتباهی میبینم ؟؟؟
قورباغه همه چیزو برای لاک پشت تعریف کرد
لاک پشت گفت:پس به خاطر همینه که صبح از جلوی من رد شدی ولی منو از خواب بیدار نکردی ! حتما منو درست ندیدی!
قورباغه گفت:شما فکر میکنی که چشمای من ...
لاک پشت گفت:بله البته چشمای تو ضعیف شدن وتو باید عینک بزنی
قورباغه با ناراحتی گفت:اونوقت میشم یه قورباغه ی عینکی
لاک پشت گفت خوب بشی مگه چیه! تازه خیلی هم بانمک می شی !
اون روز بعدازظهر، قورباغه و لاک پشت به یک مغازه عینک فروشی رفتن تا یه عینک مناسب برای قورباغه بخرن
قورباغه عینکهای زیادی رو امتحان کرد.بالاخره یه عینک قورباغه ای خیلی بامزه انتخاب کرد و خرید.
حالا قورباغه با کمک عینک خوشکل و با مزه ش خیلی بیشتر میتونه مگس شکار کنه.حتی مگسهایی که خیلی دورتر هم پرواز میکنن رو میبینه بله بچه های قشنگم قورباغه ی قصه ما با کمک عینک تونست همه چی رو بعتر و واضحتر ببینه ، اون خیلی خوب از عینکش مراقبت میکنه و به قول خودش دیگه یک قورباغه ی عینکی شده بود.
༺◍⃟🐸🕶჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐸👓჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
79.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قورباغه_ی_عینکی
༺◍⃟✨჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:عینک برای چشم ضعیف ضروریه.
#قصه
#داستان
#داستانشب
#کودک6_12
#گوینده:معینالدینی
#انیماتور:عارفهرضاییان
༺◍⃟📚🐸👓჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄