eitaa logo
نیلوفرانھ❥
9 دنبال‌کننده
3 عکس
0 ویدیو
0 فایل
ﻧﯿﻠﻮﻓﺮ در ﻣﺮﺩﺍﺏ ﮔﻞ ﻣﯿﺪهد تا ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﺛﺎﺑﺖ ﮐﻨد در ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﻫﻢ ﻣﯿﺸود خوﺏ ﺑﻮﺩ.🌱 میشود زیبا بود..🌱 ﻣﯿﺸود ﺷﺎﺩ ﺑﻮﺩ…🌱 ﻣﯿﺸود ﻗﻮﯼ ﺑﻮﺩ….🌱 ﻣﯿﺸود ﺍﻣﯿﺪ ﺩاشت..🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
از عالم و آدم خسته شده بود. کسل و آشفته به دریا پناه برد. روی ماسه ها نشست و زانوانش را بغل گرفت و به نظاره دریا نشست. اشک در چشمانش حلقه زد٬ دلش می خواست به حال خودش گریه کند؛ به حال درمانده و خسته اش. بغضی که گلوگیرش شده بود٬ کم کم داشت به فریاد تبدیل می شد. بلند شد و به سمت دریا جلو رفت. فریاد کشید٬ جیغ زد٬ صدای مرغ های دریایی نیز بلند شد. پرواز کردند و محوطه ساحل را برایش خالی کردند. دلش گرفت٬ حتی مرغ های دریایی هم تحملش را نداشتند و از او فراری بودند. بالاخره اشک ها راه خود را پیدا و صورتش نوازش دادند. ضعیف بودن را دوست نداشت. دلش می خواست قوی و مغرور به نظر بیاید گرچه واقعیت طور دیگر بود. از اشک متنفر بود چون نشانه ای بود بر ضعفش... ناراحت و درمانده٬ دوباره پیش روی دریا زانو زد. اینبار خیلی جلوتر بود و موج های دریا به زانوانش برخورد می کرد. قطرات اشک یکی یکی بر سطح دریا می ریخت و در میان امواج آن ناپدید می شد. به آرامش نیاز داشت٬ چشمانش را بست و سعی کرد فکرش را آرام کند. صدای امواج دریا چون نوازش درختان برهنه به دست نسیم٬ روح آزرده اش را نوازش می کرد. چشم باز کرد و اینبار طور دیگر جهان را نگریست. موج ها مشتاقانه به سمت اون خیز برمیداشتند. درصت وقتی که به او می رسیدند آرام می شدند. انگار مه پس از رسیدن به هدف نفس آسوده ای بکشی؛ آرام می شدند. دنیا هنوز هم زیبایی های خود را داشت. این را از نگاه امیدوار آفتاب از پس پرده ابر دریافت. از سیر و سیاحت بی وقفه ی ابِر بی باران٬ مشکل تنها نگاه او بود. جهان را خاکستری میدید٬ به رنگ افکار آشفته اش٬ به رنگ کابوس های شبانه اش. بلند شد و باز هم جلو رفت. حالا آب تا بالای زانوانش می رسید و هر لحظه امکان داشت سر بخورد؛ اما برایش مهم نبود. فریاد زد: _آره. من اشتباه فکر می کردم. بلند تر و با صدایی لرزان ادامه داد: _اصلا من اشتباهی بودم٬ تو درست میگی. باشه٬ این رسم روزگار توست. اول تا اوج ناامیدی و بیچارگی جلو ببره و آخر٬ راه نجات رو نشون بده. باشه منم مثل خودش. این قرارمون٬ منم می چرخم با چرخ روزگار.... کم نمیارم٬ تا تهش هستم. تو هم هستی دیگه؟
۱۹ آذر ۱۳۹۹
نگاهم را به زمین دوخته بودم. تلخ خندی زدم. هر لحظه آماده رفتن می شد. با گذشت هر لحظه ترس٬ بیشتر در وجودم رخنه می کرد.نگاهم را از زمین گرفتم و به او دوختم. خوب می دانستم غم در چشمانم لانه کرده و همین چشم ها می تواند زنجیر پایش شود؛ اما دیگر برایم مهم نبود. همیشه که قرار نیست من خود را برای مصمم بودن او فدا کنم. دریغ از یک نیم نگاه٬ فقط جلو را می نگرد؛ فقط آینده. اصلا انگار همچون منی وجود ندارم. لختی می گذرد بالاخره بال می گشاید. لحظه ای پر های قهوه ای رنگش به صورت و چشمانم می خورد و تمام.... خودم را دلداری می دهم که به خاطر برخورد پرهاست اما خوب می دانم که دلیل خیسی چشمانم چی دیگری است. حال دیگر گردن برافراشتهی آبی و رنگ و سینه ستبر او در تیررس دیدگانم نیست. تنها پرهای سبز رنگش را می بینم که چون شنلی از ابریشم به او ابهت و شکوه می بخشد و چون چتری خوش رنگ و براق بر سر من سایه افکنده است. گاه در میان سبزی مطلق پرانش به گنج هایی که رنگ و شکل مخصوص خود را دارد بر می خورم و مرا از یکنواختیِ میان پرانش نجات می بخشند. دل خوش به گنج های درون پر و دیده مطمئنِ او به جلو بدرقه اش می کنم. گرچه او با هر نفس مرا از خاطر می برد اما نگاه من بدرقه راه اوست. طاووس
۲۲ آذر ۱۳۹۹
″همراه سمج″ جلوتر رفتم و دوباره نگاه کردم. نه٬ انگار قصد ندارد دست از سرم بردارد. نگاه تاسف باری به او انداختم. شاید هم مخاطب آن نگاه خودم بودم که راهی برای رهایی از دستش پیدا نمی کردم. ایستادم و به فکر فرو رفتم. باید راهی برای فرار پیدا می کردم. گوشه ای نشستم٬ می خواستم او فکر کند خسته شده ام. بعد از چند دقیقه ناگهان بلند شدم و پا به فرار گذاشتم. مسافت زیادی را دویده بودم و نفسم به سختی بالا می آمد. نگاهی به پشت سر انداختم. با دیدن پیاده روی خالی از عابر چشمانم برقی زد و لبخند فاتحانه ای بر لبانم نقش بست. ایستادم و دوباره نگاهی به اطراف انداختم. مطمئن که شدم مغرورانه نگاهم را به جلو دوختم و راهم را ادامه دادم. ناگهان نگاهم به زمین افتاد. چهره کریه و ظلمانی اش را از نظر گذراندم. پاهای دراز و لاغر بر تنش زار می زد. انگار که خدا با وردنه او را بر زمین پهن کرده باشد. لباس های فقیرانه و سراپا یکرنگش قابل قیاس با لباس های فاخر و برازنده من نیست. امروز که برای اولین بار تنها و پیاده شهر را سیاحت می کرده ام؛ تمام روز در پی من بوده. دیگر از دستش کلافه شده ام. سعی می کنم با زبان خوش راضی اش کنم: _ببین دوست عزیز! نمی دونم چرا دست از سرم بر نمی داری. اصلا شاید پول می خوای... دسته چک را از جیبم بیرون می کشم و برگه ای سفید امضا از آن جدا می کنم و بعد ادامه می دهم: _بیا... هرچی می خوای بنویس. فقط دست از سرم بردار. اما او همچنان در سکوت نگاهم می کند. غرورم اجازه نمی دهد بیش از این التماسش کنم. زیر لب ″به‌جهنمی″ می گویم و باز هم نگاهم را به جلو می دوزم. همانطور که به راه ادامه می دهم سعی می کنم فکرم را از از او دور کنم. زندگی به من یاد داده فقط رو به رو را نگاه کنم و نیم نگاهی به زیر پا یا پشت سرم نیندازم. شاید برای جلو رفتن٬ آرزو ها و افراد زیادی را لگدمال کنم٬ اما اهمیت چندانی ندارد. مهم من هستم که باید به اهدافم برسم... ولی امروز این انسان بی ارزش و کریه٬ مجبورم کرد به اندازه تمام عمرن زمین و پشت سرم را نگاه کنم. شاید بهتر است مثل همیشه فقط جلو را نگاه کنم. بله! همین درست است. افراد دون مایه و فقیری که با چنگ و دندان زمین را گرفته اند و جرئت پرواز ندارند هرگز اهمیت نداشته اند. امروز هم مثل باقی روز ها که بر صندلی ماشین گران قیمتم تکیه می زدم و از پشت شیشه های دودی ساده از کنار مردم می گذشتم؛ از کنارشان گذر می کنم. نه امروز تفاوتی با دیروز دارد و نه من با منِ دیروز! شاید این انسان کریه با باقی انسان ها تفاوت کند اما... اهمیتی ندارد....
۲۴ آذر ۱۳۹۹
گردنش خشک شده بود و درد می کرد. نمی دانست چند ساعت گذشته و او همچنان سرش را روی کتاب ثابت نگاه داشته بود. با صدای تق تق آرام و یکنواخت روی شیشه بالاخره سرش را بالا آورد و بیرون را نظاره کرد. صدای باران بود که مهمان شهر شده بود. شاید تق تق در زد که احترام میزبان را نگه دارد. خیلی کم اتفاق می افتاد که چیزی او را ذوق زده کند؛ اما با دیدن قطرات ریز درشت بارانی که بی وقفه می بارید٬ قلبش سرشار از شوق شد. از جا بلند شد و به سمت پنجره رفت. اول ایستاد از پشت پنجره خوب بیرون را نظاره کرد٬ انگار که دلش می خواست شوق دیدن باران تمام وجودش را بی تاب کند. چند دقیقه ای که گذشت آرام پنجره را باز کرد؛ لحظه ای از سرما به خود لرزید و ناخودآگاه دستانش را دور خود حلقه کرد٬ اما همین هم شوق را در دلش می نشاند. برای خودش هم عجیب بود که امروز قلبش چه ساده پذیرای شوق و شادی می شود و با ساده ترین چیزها شوق سراسر وجودش را فرا می گیرد... شاید سیر شبانه روزی در میان خطوط کوتاه بلند و صفحات کهنه کتاب٬ باعث شده بود نم نم تازه باران بر جانش بنشیند. از او که شب و روزش را گوشه اتاق و با ورق زدن کتاب ها می گذراند این شوق و تازگی عجیب بود. البته کتاب تقصیری نداشت٬ تقصیر از او بود که از کتاب به جای پر پرواز زنجیری بر پای خود ساخته بود؛ اما همین را هم نمی خواست باور کند. افکارش را پس زد و نفس عمیقی کشید تا عطر خاک نم خورده نیز٬ همچو تصویر و فکر باران بر جانش نشیند. سر برگرداند و نگاهی به کتابش انداخت٬ مردد بود. کمی فکر کرد٬ میزبانی باران و شوق وجودش را به کهنگی و یکنواختی کتاب ترجیح داد. به چارچوب پنجره تکیه زد و نگاهش را به بیرون دوخت. باران شاخ و برگ درختان را نوازش می کرد و جلا می داد٬ خاک را سخت در آغوش می کشید٬ آنقدر که احساس و صدایشان رایحه می شد و بر جان دنیا می نشست. نفس عمیق بعدی را که کشید نظرش عوض شد. به سمت کتاب رفت و آن را برداشت. لب پنجره نشست و نگاهش را به کتاب دوخت. این بار می خواست زندگی و دنیا را با کتاب بشناسد. می خواست خط به خط کتاب را در جوار قطرات ریز و درشت باران و شکوه درختان بخواند؛ نه!زندگی کند. نمی خواست چون گذشته کتاب او را از زندگیو تازگی دور کند٬ می خواست زندگی را از کتاب بیاموزد و این را مدیون باران بود. باران بود که همچون تلنگری او را سر ذوق آورد و او را با جهان آشتی داد.
۲۷ آذر ۱۳۹۹
دوباره زمین افتاد. زانوانش دیگر تاب نداشتند٬ کم آورده بودند. دلش می خواست همانجا بنشیند و اشک بریزد در فراق برادر٬ اما نگاهش چرخید و کودکان پا برهنه را میان بیابان دید. با فرو رفتن هر خار در پای آنها انگار نیشتری بر جانش می می نشست و از دیدن زخم های صورت و چشمان سرخشان دلش به درد می آمد. چاره ای نبود٬ او باید صبوری می کرد و مدارا و مداوا.... صبر٬ عجب واژه ی غریبی٬ میان این همه غم و دلتنگی و بغض. هرکس به دنبال خلوتی برای گریه می گشت و هنگامه صبر بود. باید استوار می ماند و صبور.... ایستاد و بغضش را فرو خورد. با خود فکر کرد که″وقت برای گریه پیدا می شود. حالا باید کوه باشم و پشتوانه.نباید بگذارم دلشان بلرزد... نگاه زنان و یتیمان به قامت خم شده من است. نباید بشکنم.″ راست شد و استوار ایستاد. دوباره صبر را مشق کرد و دلش مطمئن شد به حکمت خدا... رفت تا کودکان را آشفته و حیران را سامانی دهد. گاه بغض خود را تا چشمانش می رساند و آنها را خیس می کرد؛ گاه تصویر برادر در میان چشمانش نقش می بست و کمر خم می کرد؛ اما٬ او زینب(س) بود. اسطوره صبر... همین شد که دوباره کمر راست می کرد و به جای اشک٬ صبر را مهمان چشمانش می کرد. شب هنگام٬ وقتی از خستگی و غم و سنگینی صبر٬ کمرش تاب راست شدن و زانوانش تاب راه رفتن نداشت؛ گوشه ای نشست تا درس صبر را دوباره مرور کند‌. بغضِ سمج دوباره خود را تا چشمانش رساند و او دوباره آن را فروخورد... تا قطره اشکی راهی پیدا می کرد و از گوشه چشم مجالی برای فرار می یافت٬ نگاهش به کودکان ترسیده و نالان می افتاد و پلک می زد تا اشک هایش فرصت پایین آمدن پیدا نکنند. هربار که بغضش را فرو می خورد٬ صبر را مشق می کرد. نگاهش غم داشت٬ دلش گرفته بود٬ اما باز هم صبر را مشق می کرد. او زینب بود؛ اسطوره صبر....
۱ دی ۱۳۹۹
رمقی در پاهایش نمانده بود. به دیوار تکیه داد٬ سر خورد و برزمین نشست. نگاهی به عکس دخترش انداخت. لبخند تلخی زد و بغض گلوگیرش شد. شانزده روز و هفت ساعت از آخرین باری که دخترش را در آغوش کشیده بود و لبخند شیرینش را دیده بود می گذشت. خسته بود و جانی برای صحبت کردن نداشت؛ اما در این چند دقیقه استراحت ترجیح داد دلتنگی و خستگی اش را با صدای مهربان و شیرین زبانی تک دخترش از تن به در کند. شماره را گرفت و پس از گذشت چند ثانیه صدای زیبای دخترش خاموشی خلوتش را شکست. _الو؟... صدایش را که شنید بغض سمج٬ خود را به چشمانش رساند. تمام معادلاتش بهم خورد. دلتنگی و غم دوری دخترکش بدجور چشمانش را خیس کرد. چیزی نگفت٬ دختشر دوباره گفت: _مامانی٬ خودتی؟ _جان مامان؟ آره عزیزم.... _بابایی تلفن رو داد بهم. می دونست تویی... صدایش میلرزید و اشک گونه هایش را نوازش می داد. نفس عمیقی کشید تا لرزش صدایش را کم کند: _خوبی عزیزم؟ _آره مامانی٬ تو خوبی؟ امروز تلویزیون می گفت تولد حضرت زینب و روز پرستاره من و بابا می خوایم.... دخترک لحظه ای ساکت شد و حرفش را خورد. اما او در این وادی نبود نام حضرت زینب که میان آمد لحظه قلبش لرزید٬ لحظه ای کلمه صبر و فداکاری جلو چشمانش نقش بست. کمی در فکر فرو رفت٬ اما با شنیدن صدای دخترش که آهسته با کسی صحبت می کرد به خودش آمد و جمله آخر دخترش را به یاد آورد. از شوق و ذوقی که در صدایش موج می زد پیدا بود برنامه ای دارند و سعی دمی کرد آن را مخفی کند. _می خواید چی کار کنید عزیزم؟ _اممم... دخترک دنبال راهی برای فرار از پاسخ دادن می گشت و همین برایش شیرین بود. لبخندی که بر لبانش نشست تضاد عجییی با اشک های روان شده روی گونه هایش داشت. دخترک ادامه داد: _اصلا تلفن رو میدم بابایی... دیروز می گفت دلش برات تنگ شده. لبخندش عمیق تر شد و تلفن را به گوشش نزدیک تر کرد. _سلام بانو! _سلام عزیزم. خوبی؟ _ما خوبیم تو خوبی؟ _منم خوبم٬ با شنیدن صدای شما بهترم شدم... آوا چی می گفت؟ می خواید چی کار کنید؟ از خونه بیرون نریدا! مواظب خودتون هم باشید. دس‍... صدای خنده حرفش را قطع کرد. _ باشه عزیزم. ما مواظب هستیم تو هم مواظب باش عزیزم. با صدای خانم حری مجبور شد مکالمه را تمام کند. خیلی زود خداحافظی کرد و لباس هایش را دوباره پوشید. آهی کشید و به سمت بیماران رفت. مشغول کار شده بود و نفهمید چند ساعت گذشته که فردی از نگهبانی صدایش زد. گفتند فردی پشت در با او کار دارد. خسته و متعجب به سمت در رفت. با دیدن آنچه پیش رویش بود سرجایش میخکوب شد. تلخ خندید٬ ذوق داشت و غم. دخترکش را دید که در آغوش پدر شاخه گلی در دست داشت. ذوق داشت از دیدن دخترش٬ غم داشت از لبخند پنهان شده آوایش در پشت ماسک٬ غم داشت از آغوشی که نمی توانست آوا را در بر بگیرد. میان غم ها و شادی ها بار دیگر نام حضرت و صبر جلوی چشمانش نقش بست. نفس عمیقی کشید و شکر کرد از دیدن دخترش٬ حتی از این فاصله. خواست جلو برود اما ترسید؛ از سلامتی همسر و دخترش ترسید. در این چند ماهه او هم خوب یادگرفته بود چگونه صبر و فداکاری را مشق کند. قدمش را عقب کشید و پلکی زد تا اشکی که دیده اش را تار کرده بود از بین برود. از همان فاصله دستی برایشان تکان داد. شماره همسرش را گرفت و چند ثانیه ای صبر کرد: _سلام عزیزم! _سلام بانو! جلو نمیای؟ _خیلی دلم می خواد ولی می ترسم... همین که شما سالم و سرپا هستید برام کافیه. انشاالله زود میام خونه.... شاید هفته ی دیگه. خیلی دوستون دارم٬ خیلی دلم براتون تنگ شده و خیلی نگرانتونم. مواظب خودتون باشید. صدایش می لرزید و به زور این چند جمله را به زبان آورد. صدای آن پشت خط هم دست کمی از او نداشت؛ اما سعی می کرد خودش را کنترل کند. _باشه عزیزم. تو هم مواظب خودت باش. همین که دیدیمت برامون کافیه. مگه نه بابا؟ چند ثانیه ای گذشت انگار تلفن را به فرد دیگری داد. به دختری٬ به آوا.. _آخه... پیدا بود کسی دارد با ایما و اشاره او را راضی می کند. چند لحظه ای گدشت٬ و هر لحظه اشک بیشتر به چشمانش هجوم می آورد. خیلی تلاش کرد که اشک بر صورتش نریزد اما قطره اشکی لجوج وار از چشمش سقوط کرد. خدا خدا می کرد که از آن فاصله اشکش پیدا نباشد. بالاخره دخترکش لب به سخن باز کرد: _آره مامان فداکارم... تک خنده ای کرد و پرسید: _فداکار؟ _آره امروز تو تلویزیون می گفت. گلم با بابا برا تو خریدیم میدیم به این آقاهه که اینجا تو این اتاقه است. بعد بیا ازش بگیر. باشه مامانی؟
۱ دی ۱۳۹۹
باز هم از آن تضاد های عجیب... بغض و لبخند. با صدایی بغض آلود که سعی داشت عادی جلوه اش دهد گفت: _باشه مامانی٬ باشه عزیزم٬ خیلی دوست دارم دخترکم! _من بیشتر مامانی... مرد چیزی در گوش دخترک گفت و دختر با بی میلی و غم دستی تکان داد و گفت: _خدافظ مامانی... _خداحافظت عزیز مامان. آنها رفتند و او با قدم های لرزان و اشک هایی که یکی پس از دیگری از هم سبقت می گرفتند به سمت اتاقک نگهبانی رفت. پشت در اتاقک اشک هایش را پاک کرد. نفهمید چگونه گل را از نگهبان گرفت و خود را به رختکن رساند. به کمدش تکیه داد و سر خورد و روی زمین نشست. سرش را روی زانوان رنجور و لرزانش گذاشت و بغضش را رها کرد. گل را به سینه فشرد و اشک ریخت...
۱ دی ۱۳۹۹
آلبوم را ورق می زدم و روی هر عکس٬ اشکی به یادگار می گذاشتم. حسرت زیاد داشتم برای خوردن. حسرت لبخندهایی که در عکس بود و حالا میان خطوط خاطره به فراموشی سپرده شده بود. حسرت هزاران کار نکرده و صدهاهزار کار اشتباه؛ حسرت لبخند هایی که می توانستم بر لبانی بنشانم اما آن را اشک کردم در چشمانشان؛ حسرتِ...صدای باز شدن در اتاق را شنیدم اما برایم اهمیتی نداشت. اینجا من بودم و خاطرات و حسرت ها٬ مهمان دیگری نمی خواستیم. خودمان به قدر کافی غصه داشتیم برای خوردن؛ دیگر جا برای سیل غم های دیگری نبود. زانوی غم را در آغوش کشیده و حسرت راوی امام غصه ها بود. _لاله جان؟! عزیز دلم؟ صدا آشنا بود. گرمایش انحصار یک فرد بود. اینجا در این جهان٬ نه! در تمام هستی این صدا و این گرما در انحصار یک فرد بود. لیلا... یگانه خواهرم. دربرابر این صدا نتوانستم سرم را پایین نگاه دارم. سرم را بالا آوردم و نگاه خیسم را به نگاه مطمئنش دوختم. ناگهان چشمانش رنگ تعجب گرفت. با سرعت خودش را به من رساند و دستانش را دور صورتم قاب کرد‌. _چی شده عزیز دلم؟ چرا گریه می کنی؟ از روی زمین پاشدم و خودم را در آغوشش رها کردم. چانه ام را روی شانه از گذاشتم و اشک ریختم. با اینکه در عمل انجام شده قرار گرفته بود و هنوز متعجب بود؛ اما خیلی زود بر خودش مسلط شد و بی هیچ حرفی دستانش را دور کمرم حلقه کرد و با حرکاتی آرام کمرم را نوازش کرد تا آرام شوم. نمی دانم چقدر گذشت که آرام تر شدم و لیلا کمکم کرد تا روی صندلی بنشینم. خودش هم کنارم نشست و پرسید: _بهتر شدی؟ سرم را به پایین و بالا حرکت دادم که حرفش را تایید کرده باشم. _حالا بهم میگی چی شده؟ نفس عمیقی می کشم تا صدای لرزانم بهتر شود. لبخندی هرچند تلخ هم بر لبانم می نشانم تا دلش آرام گیرد. سرم را به سمتش می چرخانم: _ هیچی عزیزم. داشتم عکسای قدیمی رو میدیدم. داغ حسرتشون دلم رو سوزوند. به عکس ها اشاره می کنم و ادامه می دهم: _ حسرت زیاد داشت برای خوردن. هنوز هم تموم نشده... همانطور که کنارم نشسته دستش را از روی شانه ام تا کمر پایین می کشد و همانطور که نوازش دهد مهربان و با خنده می گوید: _همین؟ ترسیدم بابا... هممون حسرت زیاد داریم برای خوردن. گذشته که مهم نیست. گذشته خیلی باشه تجربه است. مهم الانه... اونقدر بخند و عشق بورز که جای حسرت و خاطراتت نباشه. _اما این منو می ترسونه... این که آینده هم مثل گذشته فقط برام غم و حسرت به ارمغان داشته باشه... _نترس! همونطور که از گذشته فقط تجربه برات مونده آینده فقط رویاییه که تو٬ همین حالا٬ همین الان که داری می خندی یا گریه می کنی مشخص می کنی که آینده با غم پر بشه یا شادی؛ حسرت یا امید... مهم تویی و الان... دستش را به سمتم دراز می کند: _پاشو و به جای حسرت گذشته رو خوردن ″اکنون″ رو اونطور که می پسندی زندگی کن. تا در آینده جایی برای حسرت باقی نمونه. اما بدون که حسرت هم جزیی از زندگیه. تو می تونی کمش کنی اما نمی تونی حذفش کنی. درست می گفت. غم خوردن معنایی ندارد وقتی اکنون را دارم٬ او را دارم٬ خدا را دارم....؟
۵ دی ۱۳۹۹
چند بار پلک زد تا بهتر ببیند. چشمانش می سوخت و دردناک شده بود. مطمئن بود دیدگانش به خون نشسته اند؛ برایش اهمیتی نداشت. هربار که خسته می شد چهره رنجور و درمانده سفیدپوشان فداکار این روزها در برابر چشمانش نقش می بست. یقین داشت که موفق خواهد شد. مهم نبود که تحقیرش می کردند. مهم نبود که هیچ کس امیدی به موفقیت او نداشت. مهم این بود که خودش مطمئن بود. مطمئن بود که موفق خواهد شد. وقتی برای فکر کردن نبود. بی توجه به پاهایی که دیگر تاب ایستادن نداشت و چشمانی که سیاهی و سپیدی اش به یکباره در خون غرق شده بود؛ فرمول جدید را امتحان کرد. صدای باز شدن در آزمایشگاه برای لحظه ای تمرکزش را بر هم زد و او را از میان افکار درهم و فرمول های شکست خورده بیرون کشید. سرش را بالا آورد اما با دیدن حامد و چهره ناامیدش که از پشت ماسک ها و عینک که به وضوح پیدا بود؛ سرش را دوباره پایین انداخت و نگاهش را به میکروسکوپ دوخت. صدای حامد افکار متمرکزش را دوباره بر هم زد. _تو خسته نشدی؟ نمی خوای تسلیم بشی؟! _تسلیم بشم که چی؟ دست روی دست بذارم شاید همونایی که این درد رو به جونمون انداختن درمانشم بیارن؟ نه! تسلیم شدن رسم ایرانی جماعت نیست! _بابا تو هم دلت خوشه ها! از کجا معلوم موفق بشیم؟ _به هر کاری که همت بسته گردد اگر خاری بود گل دسته گردد _حالا تو به جا جواب شعر تحویل من بده ولی من که امید ندارم. همانطور که سرش پایین بود و در میان افکار درهم و ذهن مشوش خود به دنبال شعری درباره امید می گشت با دیدن نتیجه کار٬ چشمانش برقی زد و لحظه ای ساکت شد. دوباره نتیجه را بررسی کرد و همانطور که صدایش از فرط شوق می لرزید نگاه امیدوار و چشمان چراغانی شده از هیجانش را به حامد دوخت و گفت: _بفرما٬ شاهد از غیب رسید. بیا این فرمول جدید رو یه نگا بنداز. درصد بازدهی تا سی درصد بالارفته؛ دیدی گفتم! حامد که چشمانش رنگ تعجب گرفته بود با سرعت خود را به میکروسکوپ رساند و به آنچه رضا را اینگونه به وجد آورده بود نگاه کرد. باور نکردنی بود. برای او که تمام شب را با خیال شکست و ناامیدی گذرانده بود؛ چنین پیشرفتی حتی در رویا نمی گنجید چه برسد به واقعیت! نگاهش را بالا آورد و چشمان مطمئن اما به خون نشسته رضا را نظاره کرد. هیچ نگفت و تنها نظاره کرد. می خواست امید و همت را از چشمانش خوب مشق کند. وقت برای شادی زیاد داشت. اکنون فقط می خواست طعم پیروزی را پس از ماه ها شکست از قهوه چشمانش بچشد. خوش طعم بود. طعمی داشت نزدیک به طعم غیرت٬ طعم امید٬ طعم همت....
۱۴ دی ۱۳۹۹
بی قرار بودم. ذهن پریشانم بی اجازه سمت خاطرات پرواز می کرد. از وقتی صدای زیبایش در گوشم نواخته شده بود٬ ذهن سرکشم مدام سمت آن روزها می گریخت. همان روزهایی که دستانمان را در هم قفل می کردیم و جای جای شهر٬ با هم خاطره می ساختیم. زانوانم دیگر تاب سنگینی خاطرات روی دوشم را نداشت. جلو رفتم و لب حوض وسط میدان نشستم. سعی کردم با نگاه کردن به اطراف ذهنم را از خاطرات دور کنم. نگاهی به رو به رو انداختم؛ مسجد جامع قد علم کرده بود و مناره هایش آسمان نگاهم را زینت داده بودند. دور تا دور میدان را طاق نماها در بر گرفته بود٬ انگار که می خواستند مرا تا جایی حوالی نام میدان همراهی کند؛ حوالی عهد عتیق... اما نگاهی دوباره به مغازه ها مرا از آن حال بیرون کشید. نگاهی به رهگذران انداختم. یکی می خندید و یکی خشمگین بود؛ دیگری هیجان در چهره اش به وضوح پیدابود و آن یکی نگران دنبال چیزی می گشت. اما من نه خوشحال بودم و نه غمگین٬ نه هیجان زده و نه عبوس... من فقط منتظر بودم. هیجان٬ شادی٬ دلتنگی... همه اینها وقتی برایم معنا پیدا می کرد که او آمده باشد. چشم از مردم گرفتم و به گلهای آن سوی میدان دوختم. با دیدن گلهایی که همنام او بودند ذهنم دوباره به سوی خاطرات بال و پر گشود. پنج سال دوری زمان کمی نبود؛ آن هم برای من که اگر یک روز صدایش را نمی شنیدم دلم آرام نمی گرفت. من اگر یک هفته او را نمی دیدم روز هشتم برای دیدنش آسمان را به زمین می دوختم. حالا بعد از پنج سال دوری٬ همین که سر به کوه و بیابان نگذاشته ام جای شکر دارد. نگاهی به ساعتم می اندازم. هنوز یک ساعت تا قرارمان مانده... چشمانم را می بندم و سعی می کنم چهره زیبایش را به خاطر بیاورم. اما تنها چشمان مهربانش در مقابل دیدگانم نقش می بندد. ناامیدانه چشمانم را باز می کنم. دست تبدارم را در آب حوض فرو می برم و سعی می کنم با صدای فواره آب فکر و خیال را از ذهنم بیرون کنم. نفس عمیقی می کشم. هوا سرد است و وجودم را سرما فرا می گیرد اما گرمای صدایش هنوز هم در خاطرم مانده و دلم به گرمای مهربانی اش گرم می شود. این میان تنها گرمای حضورش را کم دارم. با صدای پرندگان چشم به آنها می دوزم تا لحظات انتظار با سرعت بیشتری سپری شود؛ اما نگاهم به آبی آسمان دوخته می شود و چشمان آسمانی او دوباره در برابر دیدگانم نقش می بندد. ناگهان٬ لحظه آخر در خاطرم نقش می بندد. همان لحظه ای که چشمان آسمانی اش ابری شده بود. همان روزی که بغض داشت٬ صدایش می لرزید و من دلیلش را نمی دانستم. همان روزی که رفت و مرا با خاطراتمان تنها گذاشت. چشمانم به یاد آن روز تر می شود. اما نه! امروز نباید گریه کنم! شیرینی دیدارش را با شوری اشکانم تلخ نمی کنم. چند بار پلک می زنم و وقتی فیروزه ای گنبد٬ در برابر چشمانم واضح می شود دست از تلاش بر می دارم. فارغ از هر فکری غرق در خیالات می شوم. صدای اذان که بلند می شود؛ روزهایی را به یاد می آورم که با شوق چادر نمازهایمان را در دست می گرفتیم و راهی مسجد می شدیم. قرارمان را هنوز به یاد دارم... پنج دقیقه مانده به اذان سر کوچه ششم خیابان عبدالرزاق... همیشه دیر میرسیدیم اما هیچگاه قرارمان عوض نمی شد. حالا من درست هنگام اذان رو به روی مسجد نشسته ام. موذن به اشهد ان علیا ولی الله که می رسد بلند می شوم و راه مسجد را در پیش می گیرم. می روم تا لحظه های انتظار زودتر سپری شود. لحظه های انتظار برای دوست قدیمی ام در میدان کهنه... با علیا ولی الله راهی می شوم در میدان امام علی(ع)...
۱۸ بهمن ۱۳۹۹
با گام های نامتعادل راه سینما را در پیش گرفت. هر قدم که جلو می رفت٬ صحبت های حمید بیشتر ذهنش را بهم می ریخت. حمید گفته بود که خرابکاران سینما را به آتش کشیده اند.... حمید گفته بود دستور رسیده که دخالت نکنیم... حمید گفته بود... با گام بعدی از فکر حمید بیرون آمد و صدای رضا در گوشش پیچید... رضا چه گفته بود؟ رضا امشب قرار بود کجا برود؟ تشویش چون سیلی روانه جانش شد و هر لحظه صدای رضا در سرش می پیچید. _ امشب من و فاطمه قراره بریم سینما رکس... چند بار حرف ها را مرور کرد؛ دلش می خواست تمام افکارش اشتباه باشد.... اما صحنه رو به رویش خط بطلانی بود بر تمام خوش خیالی هایش. زانوانش دیگر تاب قدم برداشتن را نداشت. دلش می خواست همانجا زانو بزند٬ اصلا همانجا جان بدهد. اما جلو رفت٬ امید داشت. هرچند این خوش خیالی بیش از حد ساده لوحانه بود اما هنوز امید داشت. آتشی که بی وقفه زبانه می کشید٬ فاطمه ای که مات و مبهوت به سینما خیره شده بود و برق اشک چشمانش از این فاصله هم پیدا بود... واقعیتی که پیش رویش می دید هر لحظه به خوش خیالی هایش نهیب می زد اما او مصرانه امید را در برابر واقعیت علم می کرد. لحظه ای فاطمه که بیرون از سینما بود امید را روانه جانش می کرد که شاید رضا هم بیرون باشد؛ اما چشمان خیس و چهره مبهوتش انید را در دلش لگدمال کرد. دیگر از فکر و خیال خسته شده بود. زانوان لرزانش را به سختی پیش برد. با هر قدم قلبش فشرده تر می شد و کمرش خم... با صدایی که از ترس و نگرانی لرزان شده بود و با کمترین آوای ممکن صدایش زد: _ف‍..فا.. فا‌‌‌...طمه؟؟؟ انگار فاطمه هم در میان امید و واقغیت دست و پا می زد و صدای لرزان حجت همان واقعیتی بود که بر دهان خوش خیالی اش کوبید. مردمک های لرزانش را به سمت حجت گرداند. به سینمایی که در آتش می سوخت اشاره کرد و با صدایی به شدت لزران گفت: _تو... رو... خدا... بگو... بگو که... رضا اون تو گیر نکرده... بگو که اونم اومده بیرون... اما انگار به زبان آوردن این جملات آخرین بارقه امیدش را از بین برد. در برابر چشمان متعجب حجت زانو زد و خیره به شعله هایی که حریصانه برای ستاندن جان ها زبانه می کشید٬ هق هق مظلومانه ای سر داد. اما حجت هنوز هم نمی خواست باور کند. _فاطمه؟.. تو... تو.. تو که نمی خوای... بگی رضا... واقعا اون‍...جا گیر...کرده؟ اما شدت گرفتن هق هق فاطمه تمام خوش خیالی و امیدی که مصرانه در برابر واقعیت علم کرده بود را از بین برد. چشم از فاطمه گرفت و به آتش دوخت. آتشی که حالا مطمئن بود تنها برادرش را... برادر به قول خود٬ انقلابی اش را... برادر لجبازش را... در بر گرفته بود. غم می رفت تا بغض حبس شده میان گلویش را به چشمان نزدیک تر کند. می رفت تا چشمان حجت را تر کند؛ اما همان لحظه خشم یا لجبازی٬ نمی دانم کدامیک راه خود را به زبانش پیدا کرد. آنقدر سمج بود که از کنار عقل میانبر زد و حجت بی هیچ فکری کلمات را پشت هم قطار کرد. با صدایی که از غم یا بغض یا شاید هم از همان خشم٬ خش برداشته بود و لرزشی که علی رقم سعی او برای مهارش انکار ناشدنی بود٬ گفت: _ت‍...قصیر... خودشه... گفتم نکن... گفتم با حکومت درنیفت... با هر جمله بغض بیشتر گلویش را می فشرد و باعث می شد با هر جمله نفس بگیرد؛ اما خشم سمج تر از این حرف ها بود... هرچند حرف های حمید در سرش می چرخید و بیشتر او را مردد می کرد اما به عقلش اجازه دخالت نداد و ادامه داد: _ گفتم لج نکن... بیا... آخرش هم از خودی رو دست خورد... مگه نمی گفت ما برا اعتقادمون مبارزه می کنیم؟ این بود اون... اعتقاد... جون هفتصد نفر آدم باید قرب‍.... اما فاطمه ساکت نماند. او هم خوب بلد بود به وقتش از اعتقادش دفاع کند. او هم مبارزه را خوب آموخته بود. نباید اجازه می داد خون مردش٬ خون مردان سرزمینش٬ اینطور لگدمال شود... بغضش را پس زد و محکم ایستاد. صدایش به شدت لرزان بود اما حالا وقت عذاداری نبود. وقت دفاع بود. حرف حجت را قطع کرد و محکم گفت: _این.. این کار انقلابیا نیست... نمی تونن خون هفتصد نفر آدم بیگناه رو بندازن گردن انقلاب... خودتم خوب می دونی... خوب می دونی هیچ وقت جون آدما رو برای راهمون فدا نکردیم... درست بر خلاف اونا... خوب می دونی اعتراض کردیم اما با جون آدمای بیگناه بازی نکردیم... نفس گرفت و قطره ای اشک از گوشه چشمش سقوط کرد... اما ادامه داد: _اصلا باشه... اره تقصیر ما بود... اما افسرای شهربانی کجان؟ چشم گرداند و بی هیچ نتیجه ای دوباره به جایی حوالی حجت نگاه کرد: _شهربانی که ما تا دست از پا خطا می کردیم خودشون رو می رسوندند.... حالا می خوای باور کنم که هنوز به اینجا نرسیدن؟ اصن شهربانی هیچ... آتش نشانی کوووو؟ صدایش لرزید و بالاتر رفت. قطره های اشک از یکدیگر سبقت می گرفتند و گونه هایش را نوازش می دادند. حجت اما در سکوت و ناباوری تمام آنچه خودش خوب می دانست اما مصرانه سعی در انکارش داشت را از زبان فاطمه می ش
۳۰ بهمن ۱۳۹۹
نید. فاطمه ای که با وجود قلب داغدارش٬ باوجود چشمان خیس و گریه ای که هر لحظه شدت می یافت؛ محکم ایستاده بود از به قول خود٬ اعتقاداتش دفاع می کرد. تمام آنچه حجت تا به حال رشته بود٬ پنبه کرد. تمام این مدت وجدانش را ساکت کرده بود٬ اما حالا با این حرف ها٬ دیگر پتکی برایش نمانده بود تا بر سر وجدانش بکوبد. با این وجود دلش نمی خواست ساکت بماند. نمی توانست به این سادگی حرف های فاطمه را قبول کند؛ اما در برابر جسارتی که فاطمه به خرج می داد فرصت هر حرفی را از او گرفته بود. پس در سکوت به فاطمه ای که کم مانده بود دوباره به هق هق بیفتد گوش داد. فاطمه کمی نفس گرفت و دوباره اشاره ای به سینما کرد و ادامه داد: _چرا آتش نشانی نمیاد؟ نکنه صبر کردن تا برای جمع کردن خاکستر عزیزامون بیااااان؟ آره؟ اصلا اگه کار انقلابیاست چرا امشب؟ چرا برا این فیلم؟ چرا امشبی که خود انقلابیا داشتن فیلم رو می.... دیگر نتوانست ادامه دهد. هر چقدر هم که محکم ایستاده بود٬ هر چقدر هم که جسارت به خرج داده بود؛ اما شکست. دوباره با زانو بر زمین افتاد و صدای هق هق گریه اش بلند شد. صورتش را میان دستانش پنهان کرد و اجازه داد قطرات اشکش آزادانه زمین را نوازش کند. از آن سو حجت که چشمانش از فرط بغض به خون نشسته بود و دیگر مطمئن نبود به سادگی بتواند بغضش را مهار کند. چرخید و با کمری که زیر بار غم و حجم واقعیت های امشب شده بود رفت. رفت تا جایی برای شکستن پیدا کند٬ جایی که بتواند شنیده ها و دیده های امشب را هضم کند. جایی که اشک بریزد؛ جایی که با خودش کنار بیاید٬ جابی که به خودش ثابت کند تمام این مدت اشتباه نمی کرده است... رویارویی: رو به رو شدن فاطمه و حجت هدف: اول اینکه حجت از رضا خبر بگیرد... برخورد: بحثی که درباره مقصر آتش سوزی بین فاطمه و حجت به وجود میاد عمل نهایی: فاطمه پیروز میشه و حجت دچار نوعی کشمکش درونی میشه..‌ نتیجه: کشمکش درونی حجت و....
۳۰ بهمن ۱۳۹۹